تاکسی
شاهین خزامیپور
دو جوان کنار جاده منتظر ماشینی این پا و آن پا میکردند.
«ابرام میری خونهتون یا میای خونه ما؟»
«میرم خونه خودمون، دیشب خونهتون بودیم خو! حسن، حسن، ماشین داره میاد بگیرش.»
با نزدیک شدن تاکسی که پیچ سپر یک سمتش در رفته بود و به آدمهای پیاده دهان کجی میکرد، هر دو با هم داد زدند:
«زیتون کارمندی، زیتون کارمندی!»
جیغ لنت ترمز بلند شد و تاکسی چند متر جلوتر ایستاد. پسرها خیز برداشتند. دونفری چپیدند روی صندلی جلو و تنگ هم نشستند. راننده انداخت دنده یک و ماشین از جا کنده شد و راه افتاد.
رادیو ماشین، همراه با خرخر گاه به گاه، آهنگران پخش میکرد. هوا گرم بود و شرجی، جوان کوتاهتر دستش را برد بیرون پنجره، هوا از میان آستینش میگذشت و بدنش را خنک میکرد. با خنده گفت: «حسن نگا، باد که بیاد عین کولر میشه.»
حسن با خنده گفت: «ها ارواح عمهات ابرام. عین کولر انترناشه!»
ماشین از پیچی گذشت.
راننده با دیدن چند حیوان وسط جاده یکباره روی ترمز کوبید. با بوقی ممتد سرش را از پنجره بیرون کرد و داد زد: «اوهوی گاپون، اینجا جای گابه یا خیابون؟!»
پسرک لاغری که با ترکهای به پشت گاوها میزد رو کرد طرف ماشین، ادایی درآورد و چیزی به عربی گفت که در هیاهوی بوق ماشینهای پشت سری گم شد.
راننده غرغر کرد: «هِلِک و هِلِک میاین شهر چه کنین بدبختا آخه؟!» با غیظ پا روی گاز گذاشت و از میان گاوها رد شد.
صدای پسرک از پشت سر به گوش میرسید: «ابن الچلب، اخوالگح...» فحشها نیش ابراهیم را تا بناگوش باز کرد. شانههایش تکان میخورد و زیرزیرکی میخندید.
صدای تپ و تپ توپها از دور به گوش میرسید. معلوم نبود امروز کجا را میزدند. از یکی دو جای شهر باریکهای از دود به هوا بلند شده بود.
حسن سر برگرداند و به مسافران صندلی عقب نگاهی کرد. سه پسر هفده هجده ساله با سرهای تراشیده که مرتب به هم سقلمه میزدند و هرهر و کرکرشان بلند بود. جوان پشت سر راننده میگفت: «خیلی نامردن، شهره میزنن، اگه مردن بیان ولات ما، با برنو سولاخ سولاخشون ایکنیم.»
راننده گفت: «برنو چیه عامو! توپ دارن، هواپیما دارن!» یک لحظه سر زیر کرد و دمپایی بند انگشتیاش را از پا درآورد و از پنجره ماشین به بیرون تکاند. «خمسه خمسه میزنن.» و دوباره دمپایی را زیر پا انداخت تا در فاصلهی دنده عوض کردن بپوشد.
پسر گفت: «خمسه خمسهی هم با برنو ایزنیم. هواپیماشونم ایزنیم.»
دوتای دیگر سرخوشانه خندیدند.
ابراهیم سر برگرداند طرفشان و گفت: «حالا امروز نزنینشون، بگذارین او قبلیانه که زدین جمع کنن!»
راننده نیشخندی زد. با چفیه کهنهای عرق صورتش را پاک کرد. در آینه نگاهی به عقب انداخت و گفت: «ها، راس میگه، بذارین اونایه جمع کنن بعد!»
گرما زور آورده بود. ماشین نفسنفس میزد و راه میرفت. با هر گاز و دنده ناله میکرد.
ابراهیم روبه راننده گفت: «نفت ریختی توش؟! جون نداره ماشین!»
راننده به تایید سرتکان داد و گفت: «ها، بنزین کم شده، یخورده نفت قاطیش کردم.»
ماشین با دنده یک هم شیب ملایم را به زور بالا کشید. از راهبند قطار خزعلیه که گذشت، فلکه خاکی میدان بار از دور معلوم شد. تاکسی در سرازیری افتاد. راننده دنده را خلاص کرد و کمرش را از پشتی صندلی فاصله داد تا باد عرق پشت کمرش را خشک کند.
با افتادن در دو سه چاله، اطاق ماشین تلق و تولوقی کرد و داخل تاکسی پر از خاک شد. راننده غرغری کرد: «لعن علی ابوکم» و برای دور گرفتن تاکسی در فلکه، با نیش ترمزی غربیلک فرمان را چرخاند.
ابراهیم در گوش حسن گفت: «پول بلیط سینما با من بود، کرایه با تونه ها، تو باید حساب کنی!»
حسن کمی خودش را جابهجا کرد. آرنجش را به شکم ابراهیم کوبید و گفت: «وولک بذار تا برسیم!»
پیچ میدان بار بزرگ بود و وسط آن تلهای خاکی کومه شده بود. هنوز بدن راننده یکبری بود و فرمان را میچرخاند که گوشهایشان کیپ شد. هیچ صدایی شنیده نمیشد. گویا زمان کش آمده بود. در ماشین باز، یک پای راننده روی آسفالت، لی لی، دومی از این پدال به آن دیگری میسرید! دستش چنگ انداخته بود به فرمان و جیغ میکشید.
از ناکجا، هیولایی از شن و خاک دهان باز کرده ماشین را بلعیده بود.
تاکسی میان گرد و غبار قیقاجی رفت و با تپیدن لاستیک در شنها متوقف شد. ابراهیم و حسن با عجله بیرون پریدند و پشت تلماسهها دراز کشیدند. سه مسافر عقبی گیج و ویج بیرون از ماشین تلوتلو میخوردند. راننده فریاد میزد، اما هیچکس صدایی نمیشنید.
سمندر کوچکی با پوستی به رنگ رنگینکمان، کنار شیشه خالی مربایی، تعجب زده از حضور ناگهانی یک ماشین نزدیک لانهاش، به صدای غرش انفجار برگشت. جانور ترسیده از راننده که فریاد میزد: «خمسه خمسهست، بخوابین زمین!» به سرعت به داخل شیشه خزید. یکبار دیگر صدای انفجار آمد. گرد و خاک همه جا را پرکرده بود.
راننده تاکسی از میان غبار دیده بود که ناگهان دست بزرگی از آسمان آمد و ماشین را کجکی از صحنهی بیابان برداشت. یا ابالفضل یا ابالفضل گویان توی سر خود زد!
کودک تاکسی را از روی میز بلند کرده بود، کمی سر کج کرد و از پدر پرسید: «بابا خمسه خمسه چیه؟!»
پدر در اطاق روی مبلی نشسته بود. روزنامهی دستش را تا کرد، پا روی پا انداخت و رو به پسر گفت: «یک نوع موشک کوچیک که تو جنگ پنج تا پنج تا با هم میزدن.» و دید که پسربچه دوباره ماشین را سر جایش گذاشت.
ابراهیم سرش را از روی زمین بلند کرد. حسن کنار دستش عین نعش دراز به دراز افتاده بود و رنگ به صورت نداشت. پرید و یک سیلی خواباند در گوش حسن. پسر انگار از یک خواب ترسناک بیدار شده باشد، هرچه هوا در سینه داشت بیرون داد. نگاهی به ابراهیم انداخت و بریده بریده گفت: «خیلی شانس آوردیم ابرام.» ابراهیم رو به سه مسافر صندلی عقبی که سفت همدیگر را بغل کرده بودند و بالا پایین را نگاه میکردند گفت:
«اوهوی شوتعلیا اینجا، اینجا.»
گرد و خاک که نشست، راننده طرف تاکسی دوید و داد زد: «قبل از این که بعدیاش بزنه، بپرین تو ماشین، یالله.»
هول هولکی چپیدند در ماشین. راننده استارت زد. دوباره صدای غرشی در همان نزدیکی آمد. ماشین از زمین بلند شد، تکان سختی خورد. سر و کلهشان به در و دیوار و سقف ماشین میخورد.
پسربچه ماشین را روی میز گذاشت و با هل کوچکی به جلو فرستاد.
راننده تا حس کرد لاستیکها جای سفتی نشستهاند پرگاز کلاچ را رها کرد. تاکسی یکباره جلو پرید. موتور ماشین زوزه کشید. بعد از دو سه بکسووات راه افتاد و از پیچ میدان دور شد.
تاکسی گاز میخورد اما راه نمیرفت. همه ساکت بودند. ابراهیم سربرگراند به طرف عقبیها. گیج و منگ خیرهی بیرون بودند. چشم که گرداند تا به حسن چیزی بگوید، نگاهش روی دو سه سوراخ ریز و یک سوراخ درشت روی ستون وسطی تاکسی ثابت ماند. رد نور را که گرفت دید که داشبورد، سه چهار سانت بالاتر از پاهایشان حفرهای دهان باز کرده. آب گلویش را به زحمت قورت داد. با دست آرام زد پس کلهی حسن و آهسته گفت: «خدا رحممون کرد!»
احساس کرد انگشتهایش خیس و لزج شده.
وحشت زده به دستش نگاهی کرد، آن را جلوی صورت راننده گرفت و فریاد زد: «گاز بده، لامصب گاز بده!»
راننده تاکسی پایش را تا ته روی گاز فشرد. ماشین انگار بال درآوَرد، از روی چند چاله پرید و حتی مانع بلند وسط آسفالت را ندید. با سرعت از روی آن گذشت و چهار چرخش به هوا بلند شد.
پسرک وقتی سعی کرد تاکسی را از میانهی راه در هوا بگیرد، تیزی سپر کج تاکسی، دستش را زد. آن را در هوا رها کرد. تاکسی ثانیهای به اندازهی یک عمر در هوا چرخی زد، و از روی میز چوبی کوتاه به پایین افتاد. یک متری روی زمین سرید و به پهلو ایستاد. یکی از تایرها هنوز به سرعت میچرخید. چند قطره از خون دست پسرک روی شیشهی ماشین پاشیده شده بود.
آخرین چیزی که ابراهیم دید رنگ خون بود که زیر حرکت برفپاککن شیشه را سرخ کرده بود. و پس از آن چیزی شبیه به دستی که از آسمان آمد و آنها را بلند کرد. چشمانش سیاهی رفت و دیگر هیچ به یاد نیاورد.
پسر به انگشت خونآلود و ماشین که روی زمین افتاده بود نگاهی کرد. با ترس به سوی پدر برگشت تا بگوید که چه شده، اما در اطاق نه از پدر روی مبل اثری بود، نه روزنامهای و نه حتی زیرسیگار روی میز! نگاهی به تاکسی انداخت، با عجله ماشین را برداشت و به طرف حمام رفت. در دستشویی انگشتش را چند بار مک زد و تف کرد.
به یاد آورد که از پدر پرسیده بود: «بابا تو جنگ آدمها همه میمیرن؟!» و او جواب داده بود: «نه بابا، بعضیا سالم درمیرن، بعضیام میمیرن.»
خون دستش بند آمده بود. ماشین را زیر شیر آب گرفت و رد خون را پاک کرد. چند بار تکانش داد و به اطاق برگشت. مسیر حرکت ماشین قبل از سقوط را به یاد آورد. تاکسی را با وسواس روی آسفالت بعد از میدان گذاشت و همراه «عان عان عان» آهسته به جلو هل داد. همزمان با ترس و از گوشه چشم نگاهی به طرف گوشهی اطاق انداخت. پدر را دید که دوباره روی مبل لم داده، به سیگارش پک میزد و روزنامهاش را میخواند. لبخندی چهرهی پسرک را پر کرد.
صدای زنی آمد که میگفت: «حسن مامانی، بیا شام بخور. باباتم بگو بیاد. ابراهیم ول کن روزنامه رو. بیا دیگه!»
تاکسی پرگاز به طرف آمبولانس پارک شده انتهای میز، جفت شیشه خالی که سمندر در آن وول میخورد میرفت.
بعضی اصطلاحات و کلمات بکار رفته در متن داستان:
زیتون کارمندی و خزعلیه: دو محله در شهر اهواز
ابنالچلب: پدرسگ
نعل علی ابوکم: لعنت بر پدر و مادرتان (در اینجا بیشتر به عنوان نفرین بکار میرود)
اخوالقحبه: فحش خواهر و مادر به زبان عربی مصطلح در خوزستان
ولات: ولایت - سرزمین
ایزنیم: میزنیم (گویش بختیاری)