روی دو پا میایستم و چهارنعل میدَوَم
شیرین ورچه
سرهنگ سینخه بعد از قتلعام اسبها در منطقهی مرزیِ زَرنگستان، روی زین جابهجا شد و افسارِ اسب کَهرش را کشید. مادیان ایستاد و سه بار سم بر زمین کوبید و شیهه کشید. سینخه اینبار افسار را محکمتر کشید. اسب سر را به طرفِ پایین خم کرد. شیار باریک خون از لگام سرازیر شد و از روی لبِ پایینش قطرهای روی خاک چکید. سینخه پایین پرید و به گردن اسب کوبید. دستی به ریشِ پر پشتِ جوگندمیاش کشید و بعد گردنِ عرق کرده و آفتابسوختهاش را با دستمال پاک کرد. با نگاهی پیروزمندانه به لاشهی صدها اسبِ خونیِ در خاک غلتیده خیره شد.
سینخه دستِ راستش را روی شقیقه تفنگ کرد و جوری که مثلاً ماشه میچکاند، رو به دو جوان که روی زین موتورشان نشسته و یک پا را روی زمین رکاب کرده بودند، گفت «یالا دیگه. عین دوتا دسّهخر واسّادین برّوبر منو نیگا میکنین؟»
بوی عرق اسب و خون و سوختگی و خاک خیسخورده سوار بر هُرم گرما، سریده بود روی پستی بلندیِ تپهماهورها. سینخه چاقو را از جلد کمری بیرون کشید و رفت بالای سر یکی از اسبها. دست کشید روی تنش. هنوز گرم بود. لرز خفیفی ماهیچههای کفلش را میجنباند. رعشهای به پایش افتاد و لگد پراند. سینخه خودش را عقب کشید و تف کرد. بعد خم شد روی لاشهی اسب و چاقو را فرو کرد زیر ناف حیوان و تا جناق سینه شکافت. روده و خون ریخت روی خاک. صدای شلیک خفهی چند تیر، با فاصلههای کوتاه، پردهی گوش سینخه را لرزاند. چاقو را به پهنا روی پاچهی شلوارش کشید و گذاشت توی غلاف. کف دستش خونی بود. با سر انگشت بستهی سیگار را از توی جیب جلیقهاش در آورد و لبهای پهن و گوشتالودش را چسباند به سَرِ بازِ پاکت و یک نخ کشید بیرون. چشمهای ریز و قهوهایاش را تنگ کرد و زل زد به دو جوان که از لای جسد اسبها به طرفش میآمدند.
یکیشان با سر پوتین به پهلوی اسبِ خاکستری مردهای لگد زد. آن یکی که جوانتر بود و ریزنقش، دست گذاشت روی شکمش. دولا شد و بالا آورد. با رنگ و روی پریده و بیخون، گوشهی دهانش را با آستین پاک کرد. بوی تیزاب استفراغ با خون و عرق اسب توی حلق و دماغش چسبیده بود. شلوار گشادش را کشید بالا و به جسدها نگاه کرد. به تخم چشمِ اسبها که سفیدیشان زده بود بیرون و سیاهیشان خیره و بیتکان، انگار وحشت لحظهی مرگ و شیههی آخر را در سیاهیِ خیره به هیچشان ثبت کرده بودند. مرد جوان با پوزخند رو به دومی کرد. «چیه؟ ریدی به خودت جوجه؟» و بلند بلند خندید. بعد با کف دست کوباند به کتف پسرک.
سرهنگ پا در رکاب میاندازد و سوار اسب میشود. مادیان رو به جنازهها شیهه میکشد. سرهنگ با پاشنه، میکوبد به کفل حیوان. سربازها سوار موتورشان میشوند. سرهنگ تازیانه میزند و اسب میتازد. دو موتورسوار، وزوزکنان دنبال اسب و سوارش توی پستی بلندیها دور و گم میشوند.
من رو به نورِ دمِ غروب نشستهام و گوشم از وز وز خرمگسها و مگسها پر شدهاست. مشامم را بوی خون و عرق اسب و خاک پر کرده. یک نفر من را با تصویر جسدها، وسط دشتی از خون و خاک و بوتههای خار رها کرده و رفته است. ذهنم دنبال جواب است. میل دارد بفهمد قاتلها بعد از جنایت چه کار میکنند. دادههایم کم است. از جغرافیای منطقهی کشتار اطلاعی ندارم. به درونیاتِ سینخه دسترسی ندارم. باید اعتراف کنم که حتی نمیدانم دقیقاً چه شکل و قیافهای دارد. مجبورم حدس بزنم ریش دارد، سیگار میکشد، پوستش آفتابسوخته است، عقدهای در وجودش ریشه دوانیده و از بدوِ تولد که قاتل نبوده و حتماً یک دلیل جدی برای توانایی انجام چنین کشتاری وجود دارد. اسمش را هم خودم گذاشتهام. درجهاش را با فرض کردنِ نوع مأموریت، روی سردوشیاش چسباندم. میتواند ستوان، افسر یا گروهبان باشد. گرچه، به طور معمول در مأموریتها یک نفر فرمانده است و بقیه زیردست و چسباندن درجه، چندان کارِ خلاقانهای به حساب نمیآید. اما برای این که به واقعیت نزدیک شوم، باید از یک سری اطلاعات فرضی معمول استفاده کنم. فقط جسد اسبهاست که واقعیتی غیر قابل انکار است. به اسبی که سینخه شکمش را دریده نگاه میکنم. میتوانست تیر خلاص بزند؛ نه که در حینِ جان دادن، پارهاش کند.
مگسهای ریز و درشت، کپه کپه روی خون و روده و پوستِ حیوان مینشینند و خرطومشان را میچسبانند به بدن بیجان و خون میمکند. احضار مگس هم کار خارقالعادهای نیست. هر جا جسد و لاشهای باشد، سر و کلهشان پیدا میشود. اما نمیتوانم دلیل قانعکنندهای برای پاره کردن شکم و لذت کشیدن سیگار با دستهای خونی پیدا کنم. شاید اگر مرتکب قتل شده بودم، راحتتر میتوانستم انگیزهها را به تصویر بکشم.
میدانی؟ حتی توی خوابها و کابوسهایم هم ندیدهام کسی را بکشم.
دست میکشم به سر اسب و سعی میکنم چشمهای خشک شده از وحشت و دردش را ببندم که سیاهیاش گوشهای جمع شده و سفیدیاش با حالتی از حدقه درآمده، متوقف شده است. چشمِ مردههای توی عکس را که نمیشود بَست. قلبم مشتِ فشردهای میشود و چشمم سیاهی میرود. سفیدیِ اسبی تاریکی چشمهام را میزند. زین نداشت. پشتش نشسته بودم و کنار ساحل چهارنعل میدوید. باد صورتم را میلیسید و آبیِ دریا ته نداشت. ماسهها زیرِ سُماش چاله میشدند و چالهها بزرگ میشوند و چاه میشوند و اقیانوس رنگ خون میگیرد و دست و پا میزنیم و بالهایش را باز میکند که بپرد. توی گل و لای و حفرهها فرو میرویم و زورمان نمیرسد. بین دست و پاها و بدنهای سوراخ شدهی لاشهها گیر افتادهام.
خون در رگهایم میجوشد و مویرگهایم را میسوزاند. فحش میدهم. فحشها از درد خلاصم نمیکنند. داد میزنم. داد میزنم و عربده میکشم و به خود میپیچم. خرمگسی میآید و دیوانهوار دور سرم میچرخد و گیج میزند. به احتمال نسبت داشتن این حشره با مکندگانِ خون و گوشت اسبها فکر میکنم؛ به ریسمانِ نفرت و انزجاری که دانههای من و قاتل و حشرات و کشتار را به هم تسبیح کرده است؛ به کشتنِ خرمگس، به کُشتن از روی خشم. سینخه موقع کُشتن خونسرد بوده. نمیدانم چرا سوارِ اسبش کردم. میتوانست او هم سوار موتور، جیپ ارتشی یا هر وسیلهی نقلیهی دیگری باشد. شاید یک نفر برایش توضیحی داشته باشد و بفهمم که چرا نمیتوانم دست به ترکیب این صحنه بزنم. بعد به پایانبندیهای جورواجور فکر میکنم که من را از دردِ این تصویر نجات دهد.
به بازجویی از سینخه فکر میکنم اما این سؤال از سینخه که چطور توانستی چنین جنایتی را مرتکب شوی، احمقانه است. اصلاً این چرا و چطور که چیزی را عوض نمیکند. بازجویی هم بلد نیستم. میدانم که اگر روایت را به این سمت ببرم، باورپذیر نمیشود. شب شده است و من گیر کردهام توی صحنهی کشتار و سرهنگ لابد به خانهاش برگشته و شامش را خورده؛ تنش از سنگینی به رگبار بستن اسبها کوفته است و کتفش درد میکند. زود میرود توی رختخواب و پلکهاش سنگین میشود. سرهنگها معمولاً زن و بچه دارند. حدس میزنم دختر داشته باشد. از توی رختِخواب میکشمش بیرون و به عقبتر برمیگردم. به پشتی تکیه داده و پاهای کوتاهش را دراز کرده.
زنش شام چی برایش درست کرده؟ حتماً گوشت هم دوست دارد. شاید دوغ هم خورده و پشتبندش آروق زده و بعد رفته خوابیده. زن هم رفته بچه یا بچهها را خوابانده و ظرفها را شسته و جمع کرده. خردههای نان و برنج را از روی گلهای قالی جمع کرده و کف دستش را ساییده روی خوابِ فرش و پرزها را مرتب کرده. همینجور سَر و دستش با هم هزار فکر و خیال را رفتهاند و برگشتهاند. رفتهاند و برگشتهاند. آنقدر رفته و برگشتهاند که پوستِ کفِ دستش داغ شده و به خودش آمده و بلند شده، زیرِ شیرِ آبِ سرد گرفته و با پیراهنش نمِ دست را گرفته و چراغها را خاموش کرده و آرام رفته زیر لحاف، کنار سینخه دراز کشیده.
سینخه از اجرای مأموریتش راضی بوده و یک شکم سیر هم خورده و بین خواب و بیداری لابد زنش که میخزد زیر پتو، او را میکِشد زیر و مردانگیاش را در حفرهی تاریک زن فرو میکند. خرمگسی خرطومش را توی زخمِ خیسِ رانِ اسب فرو کرده و خون میمکد. زن لبهایش را میگزد و آه میکشد. سینخه زیر یک دقیقه خودش را خالی میکند. گلولهها شلیک میشوند. زن چنگ میزند به بالشت. اسبها به خاک میافتند. زن آه میکشد و پشت میکند به مرد. چیزی توی گلویش متورم و دردناک میشود. قطرهی خیسِ گوشهی چشم اسبی با هُرمِ گرما تبخیر میشود.
زنبیلی حصیری دستم است و ساعتها توی تپهماهورها میچرخم و گیاهانِ دارویی جمع میکنم. توی هاون میکوبم و میکوبم و روغن میریزم و معجون درستمیکنم و میمالم به شکافِ سینهی اسب. دستم روی زخم و پارگی میرود و برمیگردد؛ میرود و برمیگردد. زخمها آرام آرام جوش میخورند. کفِ دستم داغ شده و میسوزد. زیرِ آب سرد میگیرم و با پیراهنم خشک میکنم. اسب جان میگیرد و روی ستونِ پاها میایستد و سرش را به طرفِ من بالا و پایین میبرد و روی یک زانو خم میشود که سوار شوم. میرویم بالای سر سینخه. اسب شیهه میکشد و با چشمهای گشادِ خشمگین، سم میکوبد به تنِ سرهنگ، سروان، ستوان یا هر عنوان کوفتیِ دیگری. با جفت دستها میکوبد و میکوبد. سینخه پیشانیاش عرق کرده و بیقرار است و از این دنده به آن دنده میشود. توی خواب خِر خِر میکند و نفسش در نمیآید و هراسان از جا میپرد و دور و برش را نگاه میکند. اسب شیهه میکشد و دوباره سم میکوبد روی کمرش که خم شده و از درد به خود میپیچد. از جا بلند میشود و رودههاش از پارگی شکم بیرون میریزد. دستش را به رودهها چنگ میزند و خون از لای انگشتهایش میریزد.
کر که نیست. باید صدای وز وزی توی گوشش بپیچد. دلم میخواهد دو جوانِ موتورسوار را ببیند که دور میشوند و دو خطِ درهمِ خاک به هوا بلند میشود. سینخه هر چه فریاد بزند، صدایی از حنجرهاش در نیاید. مگسهای بزرگ به جانش بیفتند و خرطومشان را بچسبانند روی تنش. دستش لمس و بیحس شود و نتواند حشرات را از روی تنش بپراند. سرش یکوری بیفتد و سیاهی چشمها رو به کنجِ سقف گیر کند. نورِ مهتاب از پشتِ پنجرهی اتاق، سفیدی چشمش را نشانه بگیرد. شیار باریک خون از گوشهی دهانش سرازیر شود و قطرهای روی بالشتش بچکد.
زن نیمخیز میشود. توی تاریکی، کورمال، مچِ سینخه را میگیرد. نفسم بند آمده. زن دستش را پس میکشد. از جا بلند میشود و میآید وسطِ هال مینشیند روی قالی و دست میکشد روی خوابِ فرش.
این نوازشِ دستها روی قالی من را یادِ اسبهای زنده میاندازد. زن دوباره میآید و مینشیند روی خاک و بر سرِ اسب مرده دست میکشد و مویه میکند.
سینخه قنداق تفنگ را به شانه چسبانده و نشانه میرود. شلیک میکند. گلولهها سریعاند. خون از گردنِ تکشاخ فواره میشود. میپاشد روی کفلم. رعشه میدود زیر پوستم. جا خالی میدهم. دور ناف و زیرِ شکمم میسوزد. چهارنعل به سمتِ سرهنگ سینخه میدوم. روی دو پا میایستم و پیش از آنکه فرصت شلیکِ دوباره پیدا کند، سمها را بر سرش فرود میآورم. جمجمهاش میشکافد و به خاک میافتد. خون از گوشهی دهانش سرازیر میشود. شیههای میکشم و چندبار سُم به زمین میکوبم.
مادیان سرهنگ روی دو پا بلند میشود. باید هم بلند شود. جاندار است. وسایل نقلیهاند که نمیتوانند بر علیه رانندهها قیام کنند. رو به مادیان شیهه میکشم و پشت به صحنهی کشتار، چهارنعل میدوم. لحظهای سرم را برمیگردانم. تکشاخ توی خاک و خون خودش دست و پا میزند و سر تکان میدهد. من و مادیان و گلهی اسبها، وسطِ اقیانوسی از خاک، روی تپهماهورها بالا و پایین میشویم و به سمتِ زرنگستان چهارنعل میدویم. مشامم از بوی خون و عرق و خاک پر است. لکهی تاریکی روبالشیام را خیس کرده. از جا بلند میشوم. صدای رعد و برق میآید. نمیدانم چرا هر چقدر متن را زیرو رو میکنم، حاشیهای میشود دورِ تصویرِ اسبهای مرده. انگشت شستم را روی بینی فشار میدهم. «نه. نمیشه.» زمان را نمیشود به عقب برگرداند. دارم خودم را گول میزنم. آخرش یک نفری، یک سرهنگ، ستوان، سروان، مأمور یا هر عنوان کوفتی دیگری که فکر کنید، واقعاً اسبها را کشته است.