روی هم رفته باز هم نمیشود گفت "نمیدانم"...
فیروزه حاجی فتاحی
نه که هوا هنوز روشن نشده باشد، روی هم رفته روشن شده. اما هنوز خیلی زود است برای این که سینا بلند شود، سر و صدای دمپاییهایش را درآورد، در کمد را باز و بسته کند، آهنگ بگذارد توی گوشش و عرقریزی را شروع کند.
شهر حال و هوای معقولی دارد. هنوز در آرامش است. توی هوا خلوتی است. سکوت است. صدایی نمی آید. اما حس میکنمش. به شکل گنگی حس میکنم تحرکاتی را که مال دو سه گنجشک اولتری است که بیدار شدهاند، مثل چند نقطهی نورانی روی چنارهای دور از خانه. که پلک میزنند. بال میتکانند. که انگاری مشغول دستگرمیاند برای تولید صدا. اولین صداها. نفسهاشان را خوب حس میکنم؛ حی و حاضر بودنشان را.
میدانم اولین جیک جیکها حتی قبل از سر و صدای سینا شروع میشوند که حتمی بین دو سه حرکت سنگین ورزشی میآید سراغم، هن و هنکنان میایستد بالای سرم که بگوید «خیلی لاغر شدهای این روزها، به خودت بیشتر برس.» بگوید «زیاد به خودت زحمت نده همهشان را بنویسی، مینویسی کم کم بالاخره.» بگوید «همه چی روبهراه است یا روبهراه میشود یا از اول هم روبهراه بود و تو نمیبینی یا نمیدیدی یا نمیخواستی ببینی.» و من اوضاعم باز این طوری باشد که حوصله نکنم دل و رودهی سؤالش را بکشم بیرون که «منظورت از رسیدگی، از زحمت، از دیدن، از همه چی، از روبهراهی، دقیقا چیست.»
و نه که زندگی شبیه سقوط از آبشار نباشد ها، هست. ولی حالا دیگر مطمئن نیستم مثل قبل برایش ذوقی داشته باشم که خیز بردارم طرفش، برای هیجانش، سقوط آزادش، یا حتی هول ورم دارد برای تخته سنگها یا سُرمهای عمیق آن زیرزیرها. یعنی راستش بیشترش اینست که شاید با ترس از سقوط، احساسهای دیگری هم بیایند رو؛ واقعیتهای نحس و ملموسی که قابل کتمان نباشند. همانها غالب شوند. بمانند و دیگر نروند. نمیدانم. واقعاً هم مسالهای است این ندانستن یا حتی زیادی دانستنش. راستش باید برای هر چیزی آماده بود. نبودم؟ بودم. قبلاً بودم. حالا نمیدانم. آمادگی، شجاعت میخواهد که گاهی ندارمش.
پشت میزم نشستهام. دست به کار نوشتن شدهام. هر روز مینویسم. نه که خود نوشتن مهم نباشد ها، مهم است. ولی بیشتر مثل دور انداختن است. دورانداختن چیزی کریه. مثل باز و بسته کردن یک پیچ است؛ مثلا پیچ ضامن اکسیژن ساز، هر چند کوچک، ولی مهم. مثل کندن و درآوردن یک غده از میان بافتهای سالم و بهدردبخور. مثل سردرآوردن از علت کاری تقریباً معلوم و مشخص. مثل یک اقدام وحشتناک برای کالبدشکافی جسمی که به طرز مشکوکی مرده. مثل تن طوبی که دو بار؛ یک بار آنجا و یک بار اینجا کالبدشکافیاش کردند. چون به نظرشان منطقی نبوده آدم کنار ساحل به آن زیبایی بمیرد یا مردنش را بردارد ببرد گوشهی دنج و دلبازی که برای عشق و حال میروند آنجا. چون آدم نمیتواند یعنی حق ندارد گوه بزند به تعطیلات یک عده آدمی که تا طرفهای صبح با خواننده و نوازنده و چه بدانم، رفیقهای جینگول و مستون، بازو در بازو، عربده کشیدهاند و همین که از پلهها خواستهاند بروند بالا یا بپیچند توی راهروی غربی که نمای دریا از توی پنجرههایش معلوم است، و همچین که دو به شک شدهاند کدامها بروند توی اتاق، کدامها با جنازهای که رویش ملافهی سفید کشیدهاند روبهرو شوند. روی هم رفته نمیتوانم از چیزی مطمئن باشم یا که حتی بپرسم از سینا. یادم نمیآید ولی امیدوارم طوبی دست کم مقداری از پنیرهایی که آن شب خواسته بود برایش بیاورند را خورده باشد. آخر عاشق پنیر بود. همانطور که امیدوارم دست کم دو بار قبل خواب با صدای بلند خندیده باشد. هر چند کسی نشنیده باشد. آخر عاشق بلند بلند خندیدن بود آن هم به چیزهای مضحک و پیش پا افتادهای مثل قل قل دستگاه اکسیژنساز، یا مادری که نسبت به خراب بودن پیچ کنترل یا درست کار نکردن شارژر دستگاه حساس است یا حساس نیست.
عجیب نیست دیشب که جیمز باندِ "نوتایم تو دای" را میدیدم همهاش صدایی توی گوشم بود که مثل بستن پیچ یا لولایی بود که خوب روغنکاری نشده؟ سینا رفته بود بخوابد. قرصها را داده بود و رفته بود بخوابد. فکر کنم داستان فیلم را از قبل میدانست. برای همین رفته بود زودتر بخوابد. فکر کنم آخرین قسمتش بود چون آخرش او مُرد. شایدم اینطور به نظر میرسید. شایدم حقه بود. ناپدید شد تا دوباره جای دیگری آفتابی شود. آخر جیمز باند عادت دارد از ریشه دوباره جوانه بزند. قرصها را تازگیها بلد شدهام بی سر و صدا از شکمم بکشم بیرون. از راه دستکاری حرکات دودی و سایر انواع حرکات. طوری که سینا که میرود بخوابد نفهمد. او هم بدنش مثل جیمز باند است در مواقعی خاص حالتی دارد که زنها را از راه به در کند. زیادی از خودش انعطاف دارد. طوبی برعکس، بدنش انعطافی نداشت. خشک بود مثل شاخهی درخت. دو سه مهرهی پشتش زده بود بیرون. از روی لباس معلوم بود و درد هم میکرد. جیمز باند اما با بدن خودش انگار خصومت شخصی داشت. شاید برای همین تلافیاش را سر بقیه درمیآورد. دیشب توی فیلم یک جایی بود که حتمی دلم برایش تنگ میشود؛ لحظهای که دلم بخواهد اندازهی یک سرود ملی، اهل انگلستان باشم. برای این که هیچوقت خورشید آدم آنجا غروب نمیکند. من که میگویم میشد خودش را اینبار هم نجات بدهد ها. نمیشد؟ میشد. ولی شاید باید دید زندگی چه ارزشی دارد یا زندگی برای یک جیمز باند چه ارزشی دارد. به خاطر سمی شدن بدنش دیگر نمیتوانست به مادلین دست بزند. به مادلین توی فیلم یا هر مادلین دیگری توی بقیهی فیلمها. و آنوقت بود که دست گذاشت روی دست و دیگر کاری نکرد. جیمز باندها اینطوریاند. یا باید هر کاری میتوانند بکنند یا اصلاً هیچ کاری نکنند و فقط نگاه کنند. به گمانم کاری نکردن هم برای خودش یکجور کار است. موشکهای خودی به آن سمت شلیک شده بودند و داشتند میرسیدند و وقت کاری نکردن بود. دنبال کلمهی مناسبش اگر بگردم؛ میشود رها کردن، باری به هر جهتی، چه بدانم، نشستن و منتظر چیزی که نمیدانی بودن. خیلی هم نباید رفت توی بحر آن که «خب بالاخره که چی؟» یا که درست یک لحظه بعد از نبودنم هنوز هستم یا نیستماش. رو به اقیانوس ایستاده بود. غروب خورشید بود یا طلوعش، نمیدانم. یکجور آرامش قبل از طوفان. از آن چشماندازهای عجیب. به زندگی نگاه کرد؛ به آسمان، به نورها. به چیزهایی که غرشی گنگ داشتند و داشتند نزدیک میشدند و بزرگ و بزرگتر. انگار بار اولش باشد یکدفعه چشم باز کند و قشنگ ببیند همهی آن سگدو زدنهایش بیخودی بوده. ارزش نداشته یا داشته ولی نه آنقدرها. طوبی هم آن لحظه نفسش را لابد حبس کرده مثل وقتی برای یک مدت طولانی میخواست برود زیر آب. ولی این تو بمیری ازآن تو بمیریهایش نبود. بعدش موشکها در هوا منفجر شدند. اگر به چشمِ آتش بازی میدیدیاش قشنگ بود. تکهها خودشان صد تکه شدند و کوبیدند به هر جایی که فکرش را بکنی. یک جنبشی درش بود. از دور قشنگ بود. خیلی قشنگ. از آن پایانهایی که باعث تسلیاند. مثل هر چیزی که از دور قشنگ است و برای همین باعث تسلی است. مثل جسد دختر تکیدهای با انبوه موهای طلایی فردار، داخل ملافههای تختی بزرگ با کلی دم و دستگاه دور تا دورش. آدم اگر بدن خودش را ببیند که صد تکه میشود، دنبال کدام تکهی خودش میرود؟ منظورم اینست که «تکه مهمه» کدام است؟ کدامش منِ واقعی است یا بیشترِ مناش است؟ اگر آدم خودش را دراز به دراز روی تخت دیده باشد، چه؟ بالای سر خودش مینشیند و موهایش را نوازش میکند یا مینشیند زیر پاهای خودش؟
عجیب این که آدمها به چه چیزهای عجیبی فکر میکنند. گاهی همه تقریباً به یک چیز فکر میکنند. یک چیز را میبینند. یک منظره را. گیرم بعضی خودشان را بزنند به آن راه. ولی ما همه با هم نگاه کردیم به آب، به کفهای رویش، به آسمانی که قرمز شده بود و بعد سیاه. و آن همه خط و رنگ توی آن. شاید با کیلومترها فاصله از هم، شاید هم نه. شاید نقاط ظریفی بینمان مشترک بود. حاشیهها. خطوط چسبیده به هم. رنگهایی که توی هم میدویدند و یکهو میفهمیدیم تبدیل به رنگ جدیدی شدهاند. گنگی یا وضوحشان با نور روز قاطی میشدند و از یک جایی به بعد نمیتوانستیم چیزی تشخیص بدهیم. فرقی نمیکند کنار مدیترانه یا بحرالمیت یا خزر. در هم تکثیر میشدند. میلولیدند. از نو زاده میشدند تا که بعدش را با آدم بمانند. تا همیشه. شاید همه یکی باشیم. در اصل یک آدم. همان آدمِ اول.
دریا روزهای اولی که آنجا بودیم آرام بود. حال و هوای خوبی داشت. انگار تکهای جدا افتاده از ملکوت، از رؤیا، رؤیایی نیمهکاره. روزهای آخر دیگر نه. نه این که دیگر آنطور رؤیایی و نیمهکاره نباشد ها، بود. اما متلاطم و سرد و وحشی هم بود. پرچم سیاه را تا آخر زده بودند سر منار.
اولش حتی فکر میکردم این تلاطمها را دوست دارم. یک کف دست دریا، یک ساحل کوچک و سه گاو که یکیشان نر آلفای بیافادهای بود که زنگولهاش بم و موقرانه صدا میکرد و رد پای دمپاییها که تا کنار لنگر زنگزده میرفتند. یکجور تنشی بود در فضا. بعدش فهمیدم. واقعیتی بود. رکیک بود و تو پوز زن. واقعیتها اینطوریاند دیگر. بعدش دیگر مطمئن نبودم از چیزی؛ تعدادی تصویر بود که هیچکدام ثابت نبودند. تحرکی آرام و مستتر بود بیشتر. اسکلت درستهی گوسفند را هم انگار همان موقعها توی ساحل پیدا کردم. یا آن مرا پیدا کرد یا هر دو هم را پیدا کردیم یا پیدا شدیم. نمیدانم. بوی تعفنش در یک باریکه خط ساحلی بلند بود. خوب نگاه کردم. نری و مادگیاش معلوم نبود. مگس هم طرفش نمیرفت ولی هنوز انگار موجی از حرارت از رویش بلند میشد. بر رد پاهای دور و برش روی شن، بیتفاوتی غالب بود. غمانگیز. غریب. انگار برای کسی مهم نباشد. نبود. همان موقع فهمیدم. فهمیدم هیچچیز ما برای هیچکس مهم نیست. اینها بخشی از ماجرا بودند. نه این که بدانم کدام ماجرا. نمیدانستم هنوز. هیچکداممان نمیدانستیم. یعنی هم میدانستیم و هم نمیدانستیم. یعنی همیشه اینطوری است. بعضیهامان دیر میفهمیم بعضی زود. طوبی با اولین بارقههای آفتاب همان روز مرده بود. با بیاعتنایی به همه چیز. خیلی آرام. وقتی برگشتیم، روی تخت، مُرده پیدایش کردیم. اکسیژنساز دیگر قلقل نمیکرد. صورتش مثل این صورتهای خیالی شده بود. دور و به همان اندازه بیخیال. انگار درست از سر همان موقع تا هزار سال قبلترش همه دیگر به گذشته مربوط میشد. به عنوان یک مُرده بعدش خیلی شاهکار، منطقی رفتار کرد. برای همین کالبدشکافیاش کردند. گذاشتیم بکنند. نمیگذاشتیم هم آنها کار خودشان را میکردند. زنها لابد همه در اینجور مواقع یک کار میکنند. آن موقع که سینهاش را میشکافتند تکیه داده بودم به دیوار. زل زده بودم به جای خالی سینهبند صورتی روی جالباسی. مردها بیشتر سرشان را میگیرند میان دو دست و تکان میدهند. هیچکس به پیچ اکسیژنساز نگاه نمیکند، به خونابههای حوالی بالش نگاه نمیکند. به بشقاب غذای ماندهی شب پیش نگاه نمیکند. لابد حوالی همان موقعی بوده که بعضی آدمها روی راهپلهی چوبی خانهشان یا روی تختهسنگهای لزج کنار ساحل لیز میخورند. سینا اینجور مواقع میگوید حواست کجاست. طوبی لابد روی میز فلزی حواسش بوده لیز نخورد روی خونها. هر چند قاعدهاش نیست مرده حواسش به چیزی باشد یا حرفی بزند. شاید هم زده. با صدای جیغ جیغوی نازکش گفته «بفرما، این گوشتهایم، این هم استخوانهایم، هر کاری دلتان میخواهد باهاشان بکنید» راستیتش معلوم نیست شنیده باشند. شاید فقط حسش کرده باشند. شاید صدایش همهاش موی دماغ میشده و میآمده توی افکارشان پرسه میزده؛ «بیایید، اصلاً همهاش مال شما. نترسید، چیزی نیست. دست بزنید. دیگر دردم نمیآید... این؟ همهاش همین است از اولش هم همین قدری بود. این یکی؟ این اولِ اولش یک کم بزرگتر بود... ببینیدش، همه یکی یک دانه از اینها دارند... ولی من نصفش را هم به زور دارم.» و بعد علت مرگ با زمینهی خندههای مشنگطور؛ قطع تنفس ناشی از کوچک شدن بیش از حد این و یکدفعه ایستادن آن. حالا دیگر در این کارگاه روحی پرسه نمیزند. گوش به زنگ نباشید. ولی این یکی چندان هم دور از انتظار نبود. بود؟
تا آن روز کفآلودگی دریا را دوست داشتم. حتی وقتی از شدت سوز و سرما آب توی چشمم جمع میشد. حتی وقتی ساحل خلوت بود و غیر از من و سگها و ماهیگیری با بادگیر مشمایی و خورجین سفید خالی روی دوش کسی توی ساحل دیده نمیشد.
حتی بعدش را هم تا حدی دوست داشتم. وقتی سگها دورهام کردند و من هنوز نمیدانستم. آدم اولش که نمیداند قرار است چه بلایی سرش بیاید آرام است. چهار تا بودند. سیاه. سفید. قهوهای. حنایی. آنقدر آرام آرام نزدیک شده بودند که نفهمیدم. دستم یک کیسه بود. به هوای همان آمده بودند طرفم. غذا نبود اما کیسهی مبهمی بود. مبهم و مشکوک. نه این که نخواستم حالیشان کنم ها، خواستم. نشد. حتی وقتی آن روی سگم بالا آمد و تشر زدم بهشان هم نشد. الا و بلا چوبهای خیس را میخواستند. شاید چون فکر میکردند آدمها دنبال چیزهای مرغوباند و من هم قیافهام میخورد به آدم. شاید هم چوبها بوی ماهی گرفته بودند یا بوی صدف، یا چه میدانم، خرچنگ. پوزهشان را میمالیدند پشت دستم. نه این که نخواسته باشم نقش آن زنهای عروسکی بیحرکت و پلاستیکی را بازی کنم ها، خواستم. نشد. گاهی از آن زنها میشوم؛ گاهی وقتها که سینا میخواهد از آن زنها باشم که میگذارند بهشان راحت دست بزنند و هر کاری میخواهند باهاشان بکنند. ولی بالاخره طاقت نیاوردم. جیغ و داد کردم و از پلهها دویدم بالا و خودم را انداختم توی معبر سفیدی که به خانهها میرسید. معبرهای سفید بالاخره در یک جایی به خانهها میرسند. کف دستم عرق کرده بود. موهایم ریخته بود به هم. امیدوار بودم بوی ترسم درنیامده باشد. جیمز باند هم یعنی آن لحظه خودش را خیس کرده بوده؟ بالای پلهها سینا داخل ابر غلیظ سیگار، ایستاده داشت نگاهم میکرد. به زحمت لبخندی زدم. لبخند بود یا فقط یک رعشهی ریز نمیدانم. لبهایم تکان خورد. انگار چیزی میگویم اما چیزی نمیگفتم. فقط خواستم فکر کند چیزی میگویم. گاهی که میگوید چیزی بگو، همینطوری لبهایم را تکان میدهم. آنقدر دست دست کرده بود تا سگها به پر و پایم بپیچند و از پلهها که بدوم بالا، به هن و هن افتاده باشم. تا بعدش دوتایی با هم برویم داخل اتاق و روی طوبی خم بشویم و دوتایی با هم ببینیم نفس نمیکشد و خیالمان راحت شود.
بعدازظهر روز بعدش هم باز من تنها بودم. تمام وقت را. تنها با چاقو توی دست یا توی جیب. راه میرفتم توی محوطهی هتل. دریایی از برگ نخل روی زمین ریخته بود. باغبان درخت هرس میکرد. خودش را بسته بود آن بالا به تنهی درخت. ریزینه شده بود، اندازهی یک بند انگشت. چاقو را که میخریدیم دستفروش گفته بود خیلی تیز است. از آن موقع همهاش میخواستم تیزیاش را با سرانگشتهایم امتحان کنم. گفته بود تنها چیزی که نباید سرش را با آن ببریم پیاز است. دستهاش توی دستم عرق کرده بود. ویرم گرفته بود سخت. سینا نبود. رفته بود پی تشریفات کار. امضاها و سیاه کردن کاغذها. لای انگشتهای پای طوبی نشانه گذاشته بودند و فرستاده بودند داخل کشوی فلزی. فکر بریدن سرانگشتهایم هنوز حضور داشت در کلهام. سینا انداخته بود توی سرم که درد ندارد. برای این که از صرافتش بیفتم افتادم به جان شاخهها. طوبی که پرسیده بود «دوست داری پرنده باشی یا درخت؟» بلافاصله گفته بودم «درخت.» نه این که علتش را بخواهد بداند، خودم بعدش گفته بودم «سخت است آدم روزی بفهمد دیگر به زمین اتصالی ندارد.» چشمهای طوبی از هر وقت دیگری گردتر شده بود. «خب آدم چطوری بفهمد؟» نه این که جوابی داشته باشم ها، نداشتم. فقط چشمهایم را تنگ کردم. آنطوری که فقط بماند یک خطِ نازکِ پلک. تا اولین نوری که میآید پشت پلکم را بقاپم. گفته بودم «شاید سر میز صبحانه بفهمیاش. وسطهای یک اتفاق ساده؛ مثل سرکشیدن لیوان آب پرتقال یا همانطورکه داری پالپهایش را یکی یکی با زبانت میترکانی. یک همچین جاهایی است که یک همچین چیزهایی خودشان را نشان میدهند. یکهویی حس میکنی یکی را که قبلاًها خیلی میخواستیاش، دیگر نمیخواهی.» و او سرش را تکان داده بود. انگاری بفهمد چه دارم میگویم. خودم نمیدانستم هنوز. و بعدش آن روز آنجور بی که خجالتی بکشد، مثل زن بالغی که جلوی دکتر لخت شود روی میز فلزی دراز کشیده بود. آدم واقعاً نمیداند. تازه وقتی شواهد از راه میرسند هم باز کور است. نمیبیند. نمیفهمد. کلاش همین است؛ معمایی که تویش خردهمعماهای بیشتری کار گذاشتهاند. یک ردیف را که حل میکنی ردیف بعدی از راه میرسد و پشتبندش بعدیها. سگها تا کیسه را پرت نکردم جلوشان دست از سرم برنداشتند بعدش هم با دندان افتادند به جان چوبها. ولی مگر چوب تا زیرِ زیرش چوب نیست؟ بعد از مدتی خسته شدند. همه خسته میشویم از این که تا تهِ تهش هم باز همان است. فقط بیخودی دندانهامان را برایش کُند میکنیم.
ولی این گفتنش سخت است. ارتباط گرفتن باهاش سخت است. صریح است. بهطور مساوی مرگ و زندگی دارد در خودش. با این که ظاهراً از جنس هم نیستند. گاهی فقط میخواهم یک جفت چشم باشم که نگاه میکند. آنجا هم همین بود. برای همین هم دوام آوردم. میگفتند «شیز شاکد.» میگفتند شوک آدم را تبدیل میکند به این. به یک زن پلاستیکی که فقط زل میزند به چیزها، به آدمها. به رفتارهاشان. و فقط هر کاری بگویند میکند. توی آن چند روز هم همین بساط بود. فقط یک نگاه کلی بودم به همهی این چیزها. نگاه، صادق است. حالا میدانم. به ابرها میدوختمش یا به آسمان بالای سرم. و با خط سفیدی که پشت هواپیماهای پرسهزن کشیده میشد داخل سوراخ ابرها میشدم و بیرون میآمدم.
یک ساعتی است که دارم مینویسم. هر روز میافتم به جان کاغذها و تا دستم جان داشته باشد مینویسم. تا آنجا که چیزهایی که رفتهاند آن ته و رسوب کردهاند بیایند رو. به زبان خوش که نمیآیند. با دگنک بلکه بیایند. آنقدر مینویسم که خودشان هم نفهمند کی ریختهاند بیرون. ته قوری را در میآورم. یک نویسنده به چایهای زیادی احتیاج دارد. نبات هم باید باشد برای وقتهایی که فشار آدم میافتد. چوب دارچین واجب نیست. چاقو توی کشوی میز است. پنج شمع هم خریدهام. هنوز بریدن سرانگشتها در کلهام حضور دارد. اما اگر ببرمشان دیگر نمیتوانم بنویسم. مسئله این است. شاید باید اول با سر شمعها امتحان کنم. سینا بیدار شده و دارد کارهایش را میکند اما در واقع کاری نمیکند. حواسش سر جا است. حواسش به من است. میرود و میآید و به کاغذهایم زل میزند. الکی میخندد. یکی از دور ببیند فکر میکند چه تفاهمی! چون من هم دارم به او میخندم. موقع رفتن میآید بالای سرم که بگوید کاغذها را بدهم به او. ولی اولش عینکش را برمیدارد که پاک کند و بعدش که گذاشت میگوید «بگذار از شرشان خلاص شویم.» ولی اولش اینطوری میگوید که «چقدر زیر چشمهایت گود و کبود است.» و این درست لحظهای است که شک میکنم شبحی از گوشهی صندلیام رد شده یا نه. ورقها را از زیر دستم میکشد و من از بغل چشم حس میکنم یک بار دیگر دیدهامش. بعدش قرص صورتی را با یک لیوان آب میدهد دستم و آنقدر میماند که لیوان را تا ته سر بکشم. روی موهایم را میبوسد تا بتواند بگوید «خودت را رها کن.» یا «بگیر بخواب.» یا «اگر لازمم داشتی همین حوالیام.» که میدانم نیست. اما آخر آخرش حتمی میگوید «کار درست را بکن. هر چه که صلاح است را.» خندهام تندتر میشود. هیچوقت گریهام نمیآید. فقط خندهی بیشتر. مثل تئاتر است. بازی میکند. میتوانم بلند شوم و نمایشش را به هم بزنم. نمیزنم. میتوانم بحث کنم یا مثلاً دعوا. نمیکنم. بعدش در را میزند به هم و میرود. وقتی میرود چاقو را از زیر تپهی کاغذهای توی میز میآورم بیرون و میگذارم جلوی چشم. سرم را میچرخانم رو به پنجره. پنجرهی اتاقم به جای دلبازی باز نمیشود. یک دیوار سه متری تا بالا جلوی دیدم را سد کرده. فقط میتوانم ابرها را ببینم و نوک ساختمانها را. از توی دل شیشه انعکاس زنی معلوم است که سه روز است حمام نرفته و موهای کوتاه و تُنکش به هم چسبیده. زنی کاَنّهو تکه پلاستیکی نازک و توخالی که به اندازهی یک بوسه روی سرش فرورفتگی دارد...