اُرگانیک
ریحانه علویان
بازاریست؛ طعمش مثل زیتونهای مامان نیست. برای همین خوشم آمده یعنی؟ زیتونهای مامان تلخ است. هرچقدر هم هی آب نمک میریزد و هی زیتونها را زیر شیر میشوید، باز تلخند.
«تلخی نشونهی سالم بودنشه.»
هیچوقت نمیخواهد کم بیاورد. همیشه چیزی دارد که الکی آسمان و ریسمان ببافد. اینها اما تلخ نیستند. حالا صنعتی باشد، مگر مهم است؟ برای مامان مهم است. مامان همه چیز را ارگانیک میخواهد. اینها شورند، هسته ندارند توی دلشان خالیست. خوردنشان زحمت ندارد. حتماً آقای کمالی هم برای همین به مذاقش خوش آمده. تند تند دارد کاسهی مقابلش را خالی میکند. خانمش سلام کرده و نکرده وقتی آقای کمالی داشت کلاه شاپویش را از سرش برمیداشت و میداد دست پسرش که مثل پیشخدمتها آماده کنارش ایستاده بود گفته بود: «کمالی دکتر جواب داد؟ گفت کی حاضر میشه؟» بعد رو کرده بود به من و مامان که خیره نگاهشان میکردیم و منتظر بودیم جای نشستنشان را انتخاب کنند گفته بود: «دندون براش سفارش دادیم آخه.»
آقای کمالی خندیده بود. نه طوری که بخواهد بیدندانیاش را پنهان کند. لثههای نازک قرمزش پیدا شده بود. شبیه نوزاد. یک نوزاد سیبیلوی چروکیده بود.
یک زیتون دیگر برمیدارم. مامان دارد زیر چشمی نگاهم میکند. الان است که سینهاش را صاف کند با دو تا سرفهی الکی و جمع را توی دست بگیرد. نگفتم؟ دستش را مشت میکند جلوی دهانش و دو تا سرفه میکند و بعد رو به کمالیها میگوید: «بفرمایید، از دهن افتاد.» زیتون را جا میدهم لای پلوهای توی قاشقم و بعد میخورمش. مامان همانطور که کفگیر را پر میکند و توی بشقاب کمالیها خالی میکند حواسش به من هم هست. به زیتونهای توی کاسهی کوچک جلویم که دارند کم میشوند. خودم خریدهام. از سوپر سر کوچه. مامان دلش با اینها نیست. تلخش را دوست دارد. همانها که خودش مینشیند سر صبر با چاقو رویشان خراشهای کوچک میاندازد. میخواهد تلخیشان را خوب بکشد بیرون. ولی باز هم تلخند. آقای کمالی پلو و خورشت را قورت میدهد. مسیرشان معلوم است. زیر پوست نازک و آویزان گردنش حرکت میکنند و پایین میروند.
کسی نداند فکر میکند بابای خانم کمالیست نه شوهرش. خانم کمالی با نوک ناخنهای بلند لاکزدهاش تار موی بلوندش را از توی صورتش کنار میزند و میپرسد: «مژده جان شاغلن؟»
به من نگاه میکند، سؤالش را از مامان میپرسد. از زنهای با ناخنهای این همه دراز بدم میآید. «چطوری کار میکنند؟ ظرف میشورند، آشپزی میکنند؟» مامان همیشه این سؤالها را میپرسد وقتی دارد ناخنهایش را از ته میگیرد. یک دستمال بزرگ پهن میکند و مینشیند وسطش و ناخن میگیرد. موی بلوند؟ هر وقت شوهر کردی خواستی از این کارا بکن. بعد دست میکشد توی موهای سیاهم و آن سفیدهایی که لابهلای سیاهها نشستهاند و میگوید: «حیف نیست؟ هایلایت خدایی داره خودش.»
مامان به من نگاه میکند و به خانم کمالی جواب میدهد: «شاغله، چند ماهه که میره سرکار. البته من که موافق نبودم. آخه تو خونه هم بود بیکار نبود که؛ همه کاری از عهدهش برمیاد.» قاشق پلو و مرغ را توی دهانم میگذارم، نمیتوانم قورتش بدهم. بو میدهد، مامان قبلاًها بهتر بوی زُهم مرغ را نمیگرفت؟ آقای کمالی میپرسد: «کجا کار میکنی بابا جان؟» از ظرف غذایش میپرسد. «توی فروشگاه.» مامان میگوید: «فروشگاهِ آشناست. پای صندوقه. شوهر خواهرم دنبال آدم مطمئن بود. گفت کی از مژده بهتر؟» پرسیده بودم «چرا من؟» گفت: «چرا تو نه؟ البته از تو بهتر زیاده. ولی...» ولیاش را نگفت، به جایش چشمکی زد و خندهی یکوریای کرد. بعد سرش را آورد نزدیک گوشم، بوی تلخ و سرد شنلبلو دماغم را پر کرد. ته دلم یک طوری شد. همین که خواست چیزی بگوید، در باز شد و آن ماهیهای آویزان بالایش جرینگی صدا دادند.
مامان «کی از مژده بهتر» را که میگوید چشم و ابرویش را یک تابی میدهد و یک طور افتخارآمیزی به من نگاه میکند. یادم نمیآید تا حالا اینطوری نگاهم کرده باشد. خانم کمالی به پسرش که سرش توی گوشی است نگاه میکند، میگوید: «چه خوب، مگه نه؟» پسرش فقط سرش را تکان میدهد. شرط میبندم اصلاً نمیداند منظور مادرش چیست. موهایش برق میزند. روغن زده. شاید اگر احمد آقا هم موهایش را همینطوری روغن بزند و کجکی روی سرش بخواباند کچلیاش معلوم نباشد. اینطوری مشتریها بیشتر بهش اعتماد میکنند وقتی دارد ماسک مو و شامپوهای چینی را جای فرانسوی بهشان قالب میکند. خاله شری اما نمیگذارد میگوید: «مرد هرچه زشتتر کم دردسرتر.» پسر کمالی گوشیاش را میگذارد کنار، سرش را بالا میآورد و نگاهم میکند. یک طوری میشوم. سرم را میاندازم پایین و یک زیتون دیگر میگذارم گوشهی لپم و شوریاش را میمکم.
چاق است. نه از آنها که آدمها بین چاق بودن و نبودنشان مرددند. چاق با شکم گندهای که دارد به دکمههای پیراهن چهارخانهاش فشار میآورد. قاشق پلو را توی دهانش میگذارد و میپرسد: «میخوای ادامه بدی؟» به من نگاه میکند و میپرسد. «به خوردن؟» پقی میزند زیر خنده و چند دانه برنج از دهانش میپرد وسط میز. خانم و آقای کمالی هم میخندند. مامان نمیخندد. تندتند پلک میزند و چشمهاش روی میز میچرخد. دنبال آن چند دانه برنج لابد. پسر آقای کمالی غذایش را قورت میدهد و یک لیوان آب میخورد، بعد میگوید: «کارت رو میگم.»
- کار کردن رو دوست دارم.
- خب میتونم ببرمت پیش خودم. دوست داری؟
- تا حالا گاوداری نرفتم راستش.
مامان گل از گلش میشکفد. چشمهایش برق میزند و میگوید: «چی بهتر از این؟ همه چی هم ارگانیکه.» خانم کمالی خندهای میکند و میگوید: «ارگانیک و خوشبو. باید ببینی مژده جون میتونه بو رو تحمل کنه؟» «میکنه. بوی بدی نیست که، بوی گاوه.» مامان جای من جواب میدهد.
پشتبندش باز میگوید: «بفرمایید خونه خودتونه تعارف نکنید بخورید دیگه از دهن افتاد.» خانم کمالی لبهای گوشتیاش را از هم باز میکند و با احتیاط قاشق ماست را توی دهانش میگذارد حواسش هست که رژ لب قرمز اکلیلیاش خراب نشود. ماست را که قورت میدهد. میگوید: «اگه دوست داشته باشه عالیه، به هرحال زن و شوهر کنار هم باشن بهتره، اینطوری حواسشون بیشتر به هم هست. میفهمید که؟» مامان سر تکان میدهد که میفهمد.
«مژده جون اونجا رفتی یادت باشه چشم و گوش منی.» خاله شری گفته بود. شب به شب زنگ میزد و آمار میگرفت. «بگو و بخند با مشتریا داشت؟ چند تا مشتری؟ زن بودن یا مرد؟ چهطوری بودن؟ چه ریختی یعنی؟ ازشون تعریف کرد؟ از سر و شکلشون چی؟» مامان همیشه میگفت «ما هیچکدممون دلمون با بازاری نبود، اما قسمت همهمون هم بازاری شد.» خودش را میگفت و خواهرهایش را.
به گاوداری فکر میکنم. سر و کله زدن با گاوها باید کار جالبی باشد. صبح به صبح با پسر آقای کمالی میروم و با گاوها سلام علیک میکنیم. وقتی میبینم یکی از گاوها دارد زایمان میکند، مضطرب میشوم. او اما حتماً خونسرد است. چون به این چیزها عادت دارد. من تازه کارم، یککمی هم لوس باشم بد نیست. مثلاً الکی دستم را میگیرم جلوی چشمهام و میگویم «وای دل ندارم ببینم.» او میگوید: «برو توی دفتر عزیزم اینجا واینَسّا.» دماغم را چین میدهم و میگویم: «بیچاره ما زنها.» پسر کمالی دستش را میاندازد دور گردنم و همانطور که نگاهش به گاو بیچاره است که یکبری روی زمین افتاده و ناله میکند، میگوید: «مامان شدن بهت میآد.» میگویم: «پسر یا دختر؟» دستش را از دور گردنم برمیدارد و میگوید: «جفتش.»
مامان دسر هفت رنگ را سر میدهد جلوی خانوادهی کمالی و میگوید: «هنر مژدهست.» و ابرویش را بالا میاندازد. دستورش را از اینترنت برداشتهام، چند بار تلاش کردم، هر بار اما رنگها توی هم قاطی میشد؛ قرمز توی سبز، سبز توی آبی. آبی توی نارنجی و گند میخورد به همه چیز تا اینکه مامان خودش دست به کار شد. کافی است از پس کاری برنیایم. فوری خودش را میاندازد وسط و تا تهش را خودش انجام میدهد. حوصلهی سر و کله زدن برای یاد دادن چیزی را ندارد. پسر آقای کمالی دستش را دراز میکند تا وسط میز. دستش مثل دست او نیست. مو دار، آن هم موهای ریزی که توی هم فر خورده باشند. استخوانی و سفید و بیموست. ساعت بزرگ طلاییاش روی پوست سفیدش بیشتر میدرخشد. خوشم میآید؟
قاشق را توی دسر میزند و یک تکه ژلهی هفترنگ را میاندازد روی پلوهای آب مرغی ماستیاش. از تصوّر مزهی شور و شیرینی که درست کرده حالم به هم میخورد. زور به دلم میآید. غذاهایی که خوردهام میآید توی گلویم. آرام، چند نفس عمیق میکشم و فوری یک زیتون میگذارم گوشهی لپم و میمکم.
مامان رو میکند به من: «زیتون نمیخوردی که!»
آقای کمالی جای من جواب میدهد: «جوونا همینن. هر روز یه جورن. یه روز اینو دوست دارن، فردا از همون بدشون میآد؛ ایشون هم همین بود تا چند سال پیش. کمکم پخته میشن.»
با سر به پسرش اشاره میکند که دارد شور و شیرین را با هم پایین میدهد. نگاهم را ازش میدزدم و سرم را میاندازم پایین. خانم کمالی با دستمال گوشهی لبش را پاک میکند و میگوید: «حواسم بود چقدر کم غذا خوردی.» بعد میپرسد: «رژیمه؟» به من نگاه میکند و سؤالش را از مامان میپرسد. مامان دستش را میگیرد جلوی دهانش و میخندد، بعد با نگاهش هیکلم را برانداز میکند و میگوید: «رژیم باید بگیره، ولی برای چاق شدن. از بس پوست و استخونه.» هر سهشان رد نگاه مامان را روی تنم دنبال میکنند. سنگینی نگاهشان معذبم میکند. تکانی میخورم و پاهایم را توی هم جمع میکنم.
گفت نخور اینا رو از ریخت میافتی، همینطور که هستی خوبه. ترکهای و قلمی؛ و شیرینی خامهای گاز زده توی دستم را گرفت و گذاشت توی دهان خودش و چشمک ریزی زد که چروک عمیق بین دو ابرویش بیشتر معلوم شد. توی دلم گفتم: «چندش!» و خیره به ماهیهای آویزان بالای در نگاه کرد که باد کولر تکانشان میداد و جرینگجرینگ صدا میدادند.
مامان رو به خانم کمالی میگوید: «البته، منم تا ازدواج نکردم همینطور لاغر و استخونی بودم. ژنمون اینطوریه. خواهرامم همینن. ازدواج بهمون میسازه.» دستهایم را میبرم زیر میز و توی هم قفل میکنم. یخ کردهاند. پسر آقای کمالی نگاهم میکند. با لحن صمیمانهای میپرسد: «خوبی؟» از کجا فهمیده خوب نیستم؟ خوشم میآید. به نظرم شوهر خوبی میشود. از آنها که مرد زندگیاند. دلشان دو سه تا بچه میخواهد. حواسشان به زن و بچهشان هست. هر مناسبتی یک تکه طلا برایم میآورد با یک شاخه گل رز قرمز که رویش یک کارت چسبانده و نوشته تقدیم به همسر عزیزم. من هم، شام هر روز برایش خورشت بار میگذارم، قورمه سبزی، قیمه، فسنجون. «اوه! شیرین دوس نداری؟ چشم رب انارش رو بیشتر میکنم ملس باشه. بازاری نمیریزم. از رب انارهایی که مامان خودش درست کرده میریزم.» قاشق پلو و فسنجون را توی دهانش میگذارد. من خیره نگاهش میکنم تا از حالت صورتش بفهمم راضی است، خوشش آمده. غذا را که قورت میدهد. چشمهایش را ریز میکند، لبهایش را غنچه و از دور ماچم میکند. بعد از غذا موچین را دستم میدهد و دراز میکشد روی کاناپه، چراغ قوهی گوشی را روشن میکنم مینشینم پایین کاناپه، روی زمین، و یکی یکی موهای ریز روی گوشش را میکنم. او هم از فرصت استفاده میکند و لبهایش را به صورتم میچسباند.
دوباره میپرسد: «خوبی؟» خوبم. آب میریزم و یک قلپ آب میخورم. پسر آقای کمالی دارد آخرین تکهی ژله توی ظرف را بر میدارد. زنش چرا ولش کرده؟ شاید به خاطر همین موهای روغن زده و شکم گندهاش یا برای همین قاطی پاتی خوردنها. بعضیها حساسند روی این چیزها. شاید هم برای بوی گند گاوداری. آدم از صبح تا شب قاطی هر چی باشد خودش هم همان بو را میگیرد. بوی گاو، بوی عطر و ادکلن و کرم... یا مثل بابا که همیشه بوی ادویه و داروی گیاهی میداد. مامان دوست داشت. اما به بوی سنبلالطیب و زیره حساسیت داشت. به عطسه میافتاد. آنقدر عطسه میکرد که نزدیک بود از دست برود. بابا مجبور بود لباسهایش را پشت در دربیاورد و بعد مستقیم بدود توی حمام. اما من که از سر کار میآیم مامان میآید بغلم میکند و لباسهایم را بو میکشد به عطسه نمیافتد. میگوید: «به! چه بویی میدی. خوش به حال شری.»
مامان تندتند ظرفهای خالی غذا را روی هم سوار میکند. یک دانه زیتون ته کاسه مانده، دستم را دراز میکنم و برمیدارمش. انگشت کوچکم را توی سوراخ وسطش فرو میکنم و میگذارم گوشهی دهانم، حواسم هست که کسی نببیند. پسر آقای کمالی اما میبیند چون آرام میپرسد: «خوشمزه است؟» و چشمکی میزند. زیتون میپرد توی گلویم، به سرفه میافتم، مامان ظرفها را رها میکند و محکم به پشتم میزند. آقای کمالی توی لیوانم دوغ میریزد و دستم میدهد. دوغ را یک نفس سر میکشم. شور است، خوشم میآید. سرم را که بالا میآورم هر چهار نفرشان زل زدهاند به من و خط سفیدی که دور لبم افتاده لابد. پسر آقای کمالی میگوید: «نوش جان!» مامان گوشهی لبش را میگزد. با پشت دستم لبم را پاک میکنم و سرم را میاندازم پایین. مامان به خانم کمالی که ظرف سالاد را توی دستش گرفته و دارد از پشت میز بلند میشود، میگوید: «خواهش میکنم شما بلند نشید. ما خودمون جمع میکنیم.» بعد انگار چیزی یادش بیاید به من که نیمخیز شدهام روی صندلی میگوید: «نه، تو هم بشین که تنها نمونن؛ من خودم همهرو جمع میکنم.» خانم کمالی مینشیند. من اما مردد ماندهام میگویم: «با هم جمع کنیم زودتر تموم میشه.» مامان دستهی ظرفهای توی دستش را روی میز میگذارد و میگوید: «اصلاً منم میشینم، الان جمع نمیکنم. به نظرم میز رو همینطور ول کنیم بریم بشینم اون سمت، تا من چایی بیارم، وقت برای جمع و جور کردن هست حالا.»
کمالیها از جایشان بلند میشوند و میروند آن طرف، روی مبلها مینشینند. مامان میرود آشپزخانه تا چای بیاورد. من مینشینم کنار کمالیها. سرم را میاندازم پایین و به انگشتهای پایم خیره میشوم. «این رنگی خوبه؟» قبل از آمدن کمالیها، شیشهی لاک قرمز را توی دستم تکان داده بودم و پرسیده بودم. مامان شیشهی لاک را گرفت. به صدف صورتی ناخنهایم نگاه کرد و گفت: «حیف نیست. لاک خدایی داره خودش.»
مامان از آشپزخانه صداش را بالا میبرد و صدایم میزند. بلند میشوم و میروم. توی آشپزخانه سینی چای را میدهد دستم و میگوید: «تو ببر.»
- من؟ بیخیال مامان، خودت ببر خب.
روی انگشتهای پاش بلند میشود و صورتم را میبوسد و میگوید: «خداروشکر.»
- خدا رو شکر برای چی دقیقاً؟ مگر کار تمام شده؟
خودم را عقب میکشم و میگویم: «مامان! نظر منو نمیپرسی؟»
ابروهاش را میکشد توی هم. خطهای پیشانیاش عمیقتر میشود: «نظر؟ الان یعنی موندی از بین صف خواستگارات کدومو انتخاب کنی؟ ببر زودتر از دهن افتاد.»
پسر آقای کمالی استکان چای را از توی سینی برمیدارد. نگاهم نمیکند. انگار در یک موقعیت معمولی دارد چای را از توی سینی برمیدارد. حواسش به صفحهی موبایلش است. مرسی سرسرکیای میگوید. شاید حدس زده باشد. مردهای با تجربه زود همه چیز را میفهمند. شاید اصلاً از من خوشش نیامده. چرا گفت من را با خودش میبرد گاوداری؟ چرا آنطوری نگاهم کرد و پرسید که خوبم؟
مینشینم روی مبل. آقای کمالی، قندش را توی دهانش میگذارد و لبهای نازکش را غنچه میکند و میچسباند به لبهی استکان کمر باریک چای، یک قورت که میخورد میپرسد: «گفتی تو چه فروشگاهی کار میکنی؟» از استکان چایش میپرسد. توی دلم میگویم: «نگفتم کدوم فروشگاه که.» مکثی میکند و منتظر میماند که جوابش را بدهم. مامان به جای من میگوید: «لوازم آرایشی بهداشتی.» خانم کمالی فوری دستش را دراز میکند سمتم. از پوست شل و چروکیدهی دستهاش میشود سن واقعیاش را حدس زد. روی پوست دستش یک دایره بزرگ خشکی زده و قرمز شده. میگوید: «ببین اینو. چی بزنم بهش؟ خیلی میخاره.» و با آن یکی دستش میخاراند. مِنومنی میکنم و میگویم: «باید اگزما باشه.» مامان خوشش میآید. لبهایش را با زبانش خیس میکند و میگوید: «مژده با اینکه تازه رفته ولی خب خیلی خوب راه افتاده. یه پا خانوم دکتره واسه خودش. شوهر خواهرم که خیلی راضیه ازش. مگه نه؟» به من نگاه میکند و میپرسد. منتظر جواب نیست، دست میکشد به چروکهای پیشانیاش و میگوید: «همهی کرمهاشون گیاهیه. من پیشونیم پر از چروک بود ولی الان خدا رو شکر خیلی بهتر شده. میبینید؟»
خانم کمالی خیره به چروکهای پیشانی مامان نگاه میکند. چشمهای میشیاش را ریز میکند. مژههای مصنوعی درازش توی هم میروند، یکجوری دقیق میشود توی صورت مامان که انگار دارد چروکها را میشمارد. بعد میگوید: «چروک فقط بوتاکس. من به کمالی هم خیلی میگم بیا برو بوتاکس.» پسر آقای کمالی پقی میزند زیر خنده و قطرههای چای از دهانش میپرد بیرون. خانم کمالی پشت چشمی نازک میکند و باز رو میکند به من: «گفتی کرم چی بزنم؟»
- «دو تا کرمه باید با هم ترکیب کنم براتون.»
مامان همانطور که سینی شیرینی را از روی میز برمیدارد که دور بدهد، میگوید: «خودش میسازه. ژن باباشو داره.» و میخندد. سینی شیرینی را دور میدهد به من اصرار میکند بردارم. میگویم: «نمیخورم مامان، میلم نیست.» پسر آقای کمالی سرش را از روی صفحه موبایلش بلند میکند و میگوید: «میلش به شوریه.» و میخندد. یک طوری که فاصلهی بین دو تا دندان جلوییاش پیدا میشود. پاهایم را جمع میکنم توی هم. سرم را پایین میاندازم. دارد اذیتم میکند؟ بدم میآید ازش. حتماً زنش برای همین اخلاقش ترکش کرده. آدم تکلیفش باهاش معلوم نیست.
آقای کمالی بیتوجه به خندهی پسرش خودش را یکوری بالا میدهد و از توی جیب کتش دفترچهی کوچکی را درمیآورد. عینکش را از جیب پیراهنش بیرون میآورد و به صورتش میزند. دفترچه را میگیرد جلوی صورتش. چشمهای ریزش را از پشت عینک ریزتر میکند و میگوید: «یک ماهه دیگه خوبه؟» هیچکس چیزی نمیگوید. میگوید: «با شمام مژده خانم.» نگاهش به تقویم کوچکش است. به مامان خیره میشوم و پوست لبم را میکنم. شوری زخمش را میمکم. مامان دستپاچه دستهایش را به هم میمالد و میگوید: «بزرگتر ما شمایید.» پسر آقای کمالی بدون اینکه سرش را از روی گوشی بالا بیاورد میپرسد: «چندم یعنی؟»
- «بیستم بهمن.»
حالا سرش را بالا میآورد و میگوید: «شما موافقی؟»
خیره به من نگاه میکند و میپرسد. با انگشتهایم ماهها را میشمارم. آبان، آذر، دی، بهمن. میشود چهار ماه. دو ماه مانده تا آن ششماهی که او گفته. پرسید بود: «شش ماهه خوبه؟» و دکمهی ریموت کرکرهی مغازه را فشار داده بود. کرکره داشت آرامآرام پایین میرفت و قرمزی ماهیهای شیشهای یواشیواش توی تاریکی گم میشد که سؤالش را پرسید. از من؟ نه. از خودش. بعد یک چیزهایی زیر لب زمزمه کرد و ملحفهی توی دستش را پهن کرد روی زمین. زمین سرد بود. سرامیکهای کف مغازه سرد بود. ملحفه نازک بود. سرما ازش رد میشد. از گلهای ریز برجستهاش. مامان گلدوزی کرده بود برای جهیزیهی خاله شری. خاله شری اما گلدوزی دوست نداشت، ملحفهی آمادهی بازاری میخواست. ترکیب بوی سرد و تلخ شنلبلو با تیزی بوی عرق مردانه و بوی کهنگی ملحفه داشت حالم را بهم میزد.
خانم کمالی میگوید: «شاید مژده جون میخواد بیشتر فکر کنه.» این را سؤالی میپرسد از مامان؛ به من نگاه میکند و از مامان میپرسد. مامان نگاهی به من میکند، بعد باز لبهایش را با زبانش خیس میکند و چیزی نمیگوید. کمالیها چشمشان به من است، دلم هم میخورد مامان خم میشود و استکان چای خانم کمالی را که هنوز نخورده است برمیدارد و میگذارد توی سینی، میگوید: «نخوردین که، از دهن افتاد.» و با چشم به من اشاره می کند که سینی را بردارم. من از جایم بلند میشوم، سینی را برمیدارم و میروم سمت آشپزخانه.
از دهن میافتد، غذا باشد، حرف باشد، اتفاق باشد، دیر بشود از دهن میافتد، مثل همین آمدن کمالیها.
اسفند ۱۴۰۲