نیِ زار

 

نیِ زار

مولود سلیمانی

 

 

همین که راننده فرمان را به چپ می‌‌‌‌‌‌چرخاند و می‌‌‌‌‌‌گفت: «چند پیچ دیگه بگذریم می‌‌‌‌‌‌رسیم به نیزار»، سرباز کج شد و شانه‌‌‌‌‌‌اش کشیده شد به شانه‌‌‌‌‌‌ی مردی که دشداشه پوشیده بود و پرسید: «چی هس اون بیرون که پنج ساعته چشم برنمیداری ازش؟»

     دشداشه پوش سرش را به چپ چرخاند و نگاه کرد به نشان روی لباس سرباز و گفت: «یه درِ قدیمی هس این ورا... شیش ماه پیش که داشتم می‌رفتم تهران با زغال روش نوشتم رضا. بزرگ هم نوشتم تا وقتی برمی‌گردم ببینمش. غیب شده رفته هوا نمی‌‌‌‌‌‌دونم چرا

راننده که وانمود می‌‌‌‌‌‌کرد دارد به رادیو گوش می‌‌‌‌‌‌کند، صدا را کم کرد و گفت: «همون در چوبیه؟ دیدمش داداش. ولی روش رضا ندیدم هیچ وقتا. اون بعد نی‌‌‌‌‌‌زاره. حالاها دنبالش نگرد. نیم ساعت دیگه می‌رسیم، نی‌‌‌‌‌‌زار. نیم ساعت بعدش گمونم در رو ببینیم

     بعد آه بلندی کشید، چند ثانیه‌‌‌‌‌‌ای مکث کرد تا تأثیر حرفش بیشتر شود. سرفه‌ای کرد. دستی به سبیلش کشید و گفت :«فکر کردم داری دنبال اون یارو می‌گردی... اون که می‌گن تو همین جاده گم شده... می‌گن زنده‌ست... یکی دیده بودش... می‌گن می‌ترسه برگرده... اون اولا مسافرا همه‌ش چشم‌چشم می‌کردن بلکه ببیننش، برن به زنش خبری بدن. اما حالا نه. شاید دیگه حتی زنشم...

     سرباز پرید وسط حرفش و گفت: «ای بابا... این حرفا چیه... نمی‌‌‌‌‌‌خوای شیشه دودی بذاری؟... چی داره این مسیر که یکی بخواد ببینه... شیشه دودی داشتی اقلاً من یه چرتی می‌‌‌‌‌‌زدم

     رضا هنوز خیره به کوه‌های پشت پنجره، گفت: «آره، ماجراشو شنیدم. زنش می‌گفت یه شب خواب دیده پشت نی‌‌‌‌‌‌زارا واستاده گریه می‌کرده... زنه رفته سمتش یه‌هو دیده چشماش سفید سفید شده... عین همین دشداشه... به همین سفیدی قسم می‌خورد که راست...»

     سرباز دوباره پرید وسط حرفش: « نه... اینا همه شایعه‌ست... بعیده...»

     رضا سرش را باز چرخاند و گفت: « بعیده؟ می‌گم خودم شنیدم.» بعد پنجره را پایین کشید و اشاره کرد به چیز سفیدی توی آسمان و گفت: «جل‌الخالق. اون چیه؟ دشداشه‌‌‌‌‌‌س؟» راننده آینه‌‌‌‌‌‌ی جلوی ماشین را پایین آورد و تا آمد حرفی بزند، سرباز گفت:«نه بابا پرنده‌ست.» راننده گفت: «این وقت سال پرنده نمیاد اینجا جوون... شاید ملافه‌‌‌‌‌‌ای چیزیه از روی بند باد بردش...»

     رضا از آینه‌‌‌‌‌‌ی روبه‌روی ماشین زل زد به زبان راننده که داشت سبیل‌های حناییش را می‌‌‌‌‌‌جوید و داد زد: «ها. تو بچه کجایی پ؟ حالا دیگه سربازِ نه اینجایی سوار می‌کنی توی ای ماشین؟ سرباز خودی نیست. هزار بار گفتم.. یه روزم زهرشونو می‌زنن ای سربازایی که بچه همین‌جا نیستن ها... ببین کی گفتمت

     سرباز محکم زد روی ران رضا و شاکی گفت: «سربازم... مجبورم... بسیجی که نیستم

     راننده آینه را کج کرد سمت رضا و از توی آینه چشم‌های عسلی‌‌‌‌‌‌اش را دید و گفت: «فکر کنم بابات رو بشناسم... ببین ای پسر بچه خوبیه... سرباز صفره... از تهرون آمده... جنوب تهرون... بچه خوبیه. خودت بچه کجا بودی؟ بچه ماهشهر؟ ها؟ یادم اومد. بابات رو می‌‌‌‌‌‌شناختم. می‌‌‌‌‌‌اومد همین نیزارا نی جمع می‌‌‌‌‌‌کرد و ساز می‌‌‌‌‌‌ساخت. ها؟ تو رو خدا بگو خودشه... خدا بیامرزدش... ببینم رضا... اگه بچه‌‌‌‌‌‌ی اونجایی ماجرای اون مرده که صد ضربه چاقو بش زدن، مرتضی، اون رو می‌دونی؟ تو چی سرباز شنیدی چیزی؟» بعد بوکشید و گفت: «یه دقه واستا... یه بویی نمی آد؟... شکل بوی سوخته... یه چیزی که سوخته... بو نمی‌‌‌‌‌‌شنفین شما؟»

     سرباز گفت: «نه بابا... چه بویی؟ هیچ بویی نیست جز بوی نیزار. بوی عرق شتر می‌ده همیشه... همین دیشب سرهنگ رو رسوندم ولی بم ماشین ندادن برگردم... خدا رو شکر که بودی حاجی. راننده به این منصفی هیچ ندیدم

     راننده داشبرد ماشین را باز کرد و تسبیحش را بیرون آورد. تسبیح را پیچید دور آینه‌‌‌‌‌‌ و آینه‌‌‌‌‌‌ را کج کرد و چشم‌ها و مژه‌‌‌‌‌‌های درشت سرباز و کبودی زیر چشم چپش را نگاه کرد و گفت: «حالا بگو ببینم ای سرهنگ چی کار داشت که بره تهران یه شبه؟»

سرباز آمد جواب بدهد که ماشین افتاد توی چاله. سرش خورد به سقف و شاکی گفت: « منصفی ولی رانندگیت هیچ خوب نیست.» راننده دستش را از روی فرمان برداشت. برگشت نگاهش کرد و گفت: «بفرما. بفرما ای فرمون دست تو. تعارف نمی‌کنم ها...» خم شد و از جلوی صندلی‌‌‌‌‌‌ کناری‌‌‌‌‌‌اش یک لیوان و فلاسک درآورد و گفت: «به جای ای حرفا بیا یه لیوان چایی بده من خدا رو خوش بیاد...»

     سرباز لیوان و فلاسک را گرفت و گفت: «ماجرای اون مرده رو شنیدم... هیچ نفهیدم چرا کشتنش. یکی می‌گه شاعر بوده عاشق شده توی سرزمین عرب. یکی می‌گه کار خودشون بوده. یکی می‌گه تبعیدی بوده، یکی...»

     رضا گفت: «تو بپا خودت عاشق نشی تو سرزمین عرب...» دستش را گذاشت روی شانه‌‌‌‌‌‌ی راننده و گفت: «شما کارت درسته.» سرباز لیوان را داد دست راننده و گفت: «حالا شمردن؟ واقعا صد تا ضربه بود؟ از کجا می‌دونن مثلا صد و یکی نبوده؟» رضا آه بلندی کشید و گفت: «حالا چه فرق می کنه؟ تیکه تیکه‌ش کردن. می‌گن کارِ خودشانه... هیچ چی معلوم نیست. می‌گن دخترش موهاشا کچل کرده. گفته تا قاتل بابام پیدا نشده نمی‌ذارم موهام در بیاد. بابای نامزدم دیده بودش... حالام فردا برو عین همی حرفا رو بذار کف دست سرهنگت. ککِ کی می‌‌‌‌‌‌گزه؟ هر کی جز همین‌که نشسته کنارت

     سرباز گوشی‌‌‌‌‌‌اش را از کوله در آورد و پیام داد:« خیلی حالم بده.. چند دقه دیگه می رسیم به نیزار...»

     راننده گفت: «عجب...» دستش را کشید به چند تار موی روی سرش و گفت: «فکرشم حال‌مو خراب می‌‌‌‌‌‌کنه... می‌‌‌‌‌‌گن شاعر بوده. یه چیزایی می‌‌‌‌‌‌نوشته.» بعد صدای رادیو را کمتر کرد و به سرباز گفت: «چیه ننه‌ت مرده این‌طوری زل زدی به گوشی؟»

     رضا گفت: «یکی صدای ناله شنیده فکر کرده آ مرتضی زن آورده... رد شده رفته... نگو که چاقو خورده بوده.» بعد بو کشید و پره‌‌‌‌‌‌های دماغش را به هم چسباند و دوباره پرسید: «ای بوی چیه؟ یه چی سوخته؟»

     راننده گفت: «لابد نیزار از گرما آتیش گرفته... پنجره را بکش بالا. کولرم خراب شد از بس این پنجره را کشیدی پایین. این پراید که جان نداره خودش

     رضا گفت: «آخه ببین هنوز ای چیز سفیده تو آسمونه... انگار دشداشه‌‌‌‌‌‌س.» از سرباز پرسید: «تو که راست می‌‌‌‌‌‌گی بگو ببینم، باز ای حکومت گه زده یه جا؟ آتیش زده یه جا؟»

     سرباز گفت: «می‌خوام بخوابم... از نیزار گذشتیم بیدارم کنین...»

     راننده آینه را کج کرد سمت رضا و گفت: «این‌جوری زل زدی به او بیرون آدم دلش کباب می‌شه واست.» رضا از آینه اشاره کرد به چشم‌‌‌‌‌‌بند سرباز. خندید و گفت: «حضرت آقا ببین چه چیزها که داره توی ای کیف.» راننده گفت: «گمونم ای پیچ آخر باشه.» و باز فرمان را کج کرد. یک لحظه باز همه پریدند بالا. سرباز چشم‌‌‌‌‌‌بندش را درآورد و گفت: «مگه بار اول‌ته از اینجا میای؟ اگه بلد نیستی بده من برونم. من این جاده رو عین کف دستم بلدم

     راننده تسبیحش را از توی آینه بیرون آورد و بین انگشتانش تاب داد و گفت: «هه! چه غلطا... اینا مردار حیوونه به گمونم. ماشین که رد می‌شه تیکه تیکه می‌شن... من که ندیدم تالا به همین صلواتی که فرستادم قسم که ندیدم. ولی فکرم می‌گه ای رود کنار نیزار که خشک شده حیوونای زبون بسته آواره‌‌‌‌‌‌ی ای جاده‌‌‌‌‌‌ها شدن.» رضا برگشت از شیشه‌‌‌‌‌‌ی پشتی پنجره نگاه کرد. راست می-گفت. چیزی افتاده بود توی جاده. گفت: «عین پای یه آدم بود... یه دقه واستا بریم ببینیم چی بود...» سرباز گفت: «خیالاتی شدی. پای آدم. یه چیزی می‌گی مرغ پخته بخنده.» اشاره کرد به آسمان و گفت: «ببین تو پرنده رو دشداشه می‌‌‌‌‌‌بینی. آخه آدم چی بگه به شماها

     رضا گفت: «ها. آدم میاد جنوب خیال می‌‌‌‌‌‌گیرتش. ولی خب پرنده بود خب پر زده بود. اصلاً این وقت سال پرنده نیست اینجا. تو که بچه‌‌‌‌‌‌ی اینجا نیستی...» دوباره زل زد به بیرون و گفت: «نه... انگار درو کندن و بردن. مگه نه بعد همین کوهه بود.» به شانه‌ی سرباز زد و گفت: «ببین. همین کوهه که شکل یه مرده.» بعد دست‌هایش را توی هوا چرخاند و بینی و گوش‌های بزرگ مرد را نشان داد که چه‌طور به صورت سنگ در آمده بودند.

     سرباز جواب داد: «من که نمی‌بینم... اصلاً چرا اسم‌تو روی در نوشتی؟ حالا باشه یا نباشه. چه فرقی می کنه؟»

     رضا گفت: «آخه فقط اسمم نیست. قرار شده هر بار رفتم و اومدم یه خط بذارم تا دست‌مون باشه بارِ چندمه. دست من و نامزدم... تازه نامزدم قبل این که بیام اونجا برام یه چیزایی می‌نویسه. تاکسی می‌‌‌‌‌‌گیره، میاد روی در آروم با چاقو یه چیزایی واسم می‌نویسه. یه وقتی یه جعبه‌ای چیزی می‌‌‌‌‌‌ذاره برام... این‌جوری امن‌‌‌‌‌‌تره. نیست؟ نمی‌دونم من زیاد کس و کار درست ندارم امن‌‌‌‌‌‌تر نیس؟»

     سرباز گفت: «من چه می‌‌‌‌‌‌دونم. فقط یه سرباز صفرم

     راننده گفـت: «استغفرالله... گفتی که پدر این خانم که می‌‌‌‌‌‌گی آ مرتضی رو می‌‌‌‌‌‌شناخته؟ مطمئنم قاتلش پیدا می‌شه

     رضا گفت: «واقعاً فکر می‌کنی پیدا می‌شه؟»

     راننده آینه را سر جای اولش برگرداند و گفت: «آره مگه شهر هرته که یکیو بکشی و بری. جون یه مورچه‌م بگیری تقاص پس می‌دی. عاقبت‌شو خود خدا نشون می‌ده... عقوبت داره... تازه دخترش که تا ابد کچل نمی‌مونه. می‌مونه؟»

     دوباره صدای پیام گوشی سرباز آمد. راننده گفت: «دیگه مطمئنم زیدته. زید داری؟»

     سرباز به پیامی که آمده بود روی گوشی نگاه کرد: «تو هم شلیک کردی؟» بعد گوشی را خاموش کرد و دوباره گذاشت توی کوله و نگاه کرد به عکس دختر روی داشبرد و گفت: «حالا یه حرفی زده. یه سال دیگه می‌ذاره در بیاد. تو نگران گیسای دخترای مردم نباش...»

     رضا پنجره را باز کرد و گفت: «آدمی که بره صد ضربه چاقو بزنه به یکی کینه داشته. عمدی رفته... یقین دارم

     سرباز به دست راننده که عکس دختر را توی داشبورت می‌برد نگاه کرد و گفت: « پلیس می‌گه که آشنا بوده... چون هیچ‌کی صدای جیغ و داد نشنیده. رفته تو خونه‌ش. راحتم رفته

     راننده با سرفه گفت: «تو رو خدا اون پنجره رو ببند. باد که میاد، ماشینم که داره را می‌ره. این هوا می‌ره ته حلق آدم... این همه ساله رفتم و اومدم توی این جاده‌‌‌‌‌‌های خدا همچین بویی نشنیدم. بوی گه میاد... نشنیدم چی گفتی؟ کی جیغ و داد زده؟»

     رضا گفت: «هیچ‌کی. گفتم هیچ صدایی‌ام نیمده... پلیس گفته طرف آشنا بوده

     راننده گفت: «گفتی همسایه‌ی پدر زنت بوده، خودت ندیدیش؟»

     رضا گفت: «گفتم که اگه برم اونجا باباش سایه‌ی من بی‌مادرو با تیر می‌زنه. سالی دو بار فوقش بتونم برم اونجا... ولی توی ذهنم یه مرد ریقوی تریاکی هست که صندلی گذاشته کنار در نشسته. همین. هر وقتم از خونه‌ی نامزدم بویی بیرون میومد، باباش می‌‌‌‌‌‌گفت: از این خودشه

     سرباز گوشی را از کوله‌اش در آورد و نوشت: «چند دقه دیگه می‌رسیم خیلی استرسم دارم.» دوباره چشم‌‌‌‌‌‌بندش را گذاشت و گفت: «من چند شبه چشم روی هم نذاشتم. می‌‌‌‌‌‌خوام بخوابم

     پیچ بعدی را که گذشتند، راننده سرعتش را کم کرد و نگاه کرد به نیزارها: «های... ای نیزارها... دخترم موهاش عین همین نیزارا طلایی بود... به دنیا که اومد مونده بودیم این موها رو از کی به ارث برده...»

     رضا گفت: «وایستا ببین یه چیزی هست... واستا ببینیم... وسط اون نیزارا... اونجا که کچل شده یه چیزی هست... شاید نومزدم اومده یه چیزی گذاشته پشت در... باد آورده اینجا

     راننده ترمز زد و گفت: « بیا... تو ام که کشتی ما را با ای نامزدت

     رضا زد روی شانه‌‌‌‌‌‌ی سرباز و گفت: «بلند شو بریم توی نیزارها یه چی هست.» سرباز تکان نخورد. راننده و رضا رفتند سمت نی‌‌‌‌‌‌زار. سرباز چشم‌‌‌‌‌‌بندش را درآورد و نگاه کرد به سفیدی دشداشه‌‌‌‌‌‌ی رضا و راننده که پشت درازی نیزارها گم شدند. نگاه کرد به عکس روی داشبرد و گفت: «دوشکا آورده بودن... تانک آورده بودن... همه رو کشتن... دوشکا آورده بودن... تانک آورده بودن... همه رو کشتن...» نگاه کرد به پنجره و چشمش خورد به رضا که ایستاده بود لای نی‌‌‌‌‌‌زار‌‌‌‌‌‌ها گریه می‌‌‌‌‌‌کرد. چشم‌هاش سفید سفید بود، عین دشداشه‌‌‌‌‌‌اش. پنجره را پایین کشید و گفت: «رضا دوشکا آورده بودن... تانک آورده بودن... همه رو کشتن

 

 

 

 

نوشته های اخیر

دسته بندی ها

سبد خرید