سایه‌ها

سایه‌ها

ترانه دلاوری

 

 

آفتاب افتاده بود توی ماشین و چشم‌هایم به زحمت باز می‌ماند. لکه‌ی سیاه روبه‌رو مدام کوچک و بزرگ می‌شد. مرد روضه‌خوان شروع کرده بود به آسمان ریسمان بافتن ولی شیونی در کار نبود و حتی هق‌هقی هم نبود. جماعت حاضر بیشتر در حال پچ‌پچ و چاق‌سلامتی بودند. روضه‌خوان از صحرای کربلا بیرون آمد و رسید به من «پاشو که سهیلات اومده.» دوست داشتم برم بیرون، یقه‌اش را بگیرم و بگویم «خفه شو.» ولی ذره‌جانی که توی بدنم مانده بود زیر آفتابِ داغ چنان منبسط شده بود که برای یک تکان ریز هم جمع و جور نمی‌شد، چه برسد برای دست به یقه شدن. چشم‌هایم روی هم رفته بود و سر و صدای بیرون به همهمه‌ای دور تبدیل شده بود که یکباره با صدای تقه‌هایی که به شیشه‌ی ماشین خورد، دوباره پرتاب شدم به هیاهو. چشم باز نکردم تا که شاید هر که هست بی‌خیال شود. ولی نشد. «سهیلا، سهیلا خوبی؟» صدای فرید بود. خودم را از روی صندلی بالا کشیدم و چشم‌هایم را باز کردم و سر تکان دادم که خوبم. ایستاد کنار ماشین. نگاهش نکردم که برود پیِ کارش، ولی نرفت. برگشتم. با ادا و اطوار گفت «شیشه رو بده پایین ببینم.» در را باز کردم. آمد جلوتر و خم شد توی صورتم «واقعا خوبی؟» گفتم «آره بابا خوبم.» مرد روضه‌خوان دوباره آمده بود سراغ اسم من. سهیلا را با بغض می‌گفت. گفتم «فکر کنم این یارو اسم عشق جوونی‌هاش سهیلا بوده. برو خفه‌اش کن تو رو خدا فرید.» فرید اول خندید ولی زود خنده‌اش را جمع و جور کرد و گفت «زشته بیا دو دقیقه اونجا بشین.» دستم را تو هوا تکان دادم که «برو بابا.»

     صدای میکروفون با یک شیهه‌ی دلخراشی قطع شد. حتماً قطع کردن آمپلی‌فایر راه آسان‌تری بود. جمعیت کم‌کم از سر مزار فاصله گرفت و توی گروه‌های دو سه نفره گوشه و کنار پراکنده شد. حالا مزار بابا پیدا بود. از همان‌جا که من نشسته بودم. توی ماشین و از پُشت شیشه‌ی خاک گرفته‌ی ماشین. ماشین خودش. ترمه‌ی سرجهازی مامان پهن شده بود روی خاکِ شکم داده. چقدر خواستم این ترمه را از مامان کِش بروم و نشد. کمی دورتر عکس غول‌آسای بابا را دیدم که روی هوا به سمت جمعیت می‌آمد. روی یک بوم خیلی بزرگ. احتمالاً بخشی از سفارشات مامان بود که دیر رسیده بود به مجلس. مامان توی یک نصف روز برو و بیایی راه انداخته بود که بیا و ببین. صبحی خاله پروین بهش گفت «مراسم خاکسپاریه، سالگرد ازدواج‌تون که نیست سیمین.» و فرید طوری چشم‌غره‌ رفت به مادرش که خاله فوری حرفش را برگرداند «چمیدونم والا خودت می‌دونی.» بابا روی بوم خیلی جوان بود. انگار یک ته‌آرایشی هم داشت. لُپ‌های گلی و لبخندی دلربا و موهایی بیشتر مشکی تا سفید. معلوم نبود مامان این عکس را از کجا پیدا کرده بود. هرچه فکر کردم یادم نیامد برای چه مناسبتی بوده.

     آفتاب که جایش را داد به سایه. کمی مور مورم شد. توی سوراخ سنبه‌های ماشینِ بابا را گشتم پیِ سیگار ولی نبود. بابا اصلا سیگاری نبود. ولی ادای سیگاری‌ها را درمی‌آورد. غیب می‌شد. پشت‌بام، بالکن، سر کوچه. فکر می‌کردم می‌رود که دودی بگیرد ولی نه. حتی بعدها که مامان به شکل غیرمنتظره‌ و افراطی رو آورد به دود، هیچ‌وقت باهاش پا نبود. چند نفری دور مامان حلقه زده بودند و فرید بازوی مامان را گرفته بود. صورت مامان زیر عینک قاب مشکی بزرگ گم شده بود ولی دست‌های لرزانش مُدام می‌رفت سمت شالِ توری مشکی و آن را از توی صورت عقب می‌زد.

     تلفن بابا زنگ خورد. افتاده بود کف ماشین. زیرِ صندلی. تا کمر رفتم زیر صندلی و درش آوردم. شماره‌ای ناشناس. بین جواب دادن و ندادن مردد بودم ولی جواب دادم. مرد فوری داد زد «کجایی آقا؟ اتوبوس داره حرکت می‌کنه.» طول کشید تا جمله‌اش توی ذهنم معنا پیدا کند، سکوتِ من، هم به شک انداختش و هم آتش کلامش را تندتر کرد، با فریاد گفت «آقای شایسته؟» صدای زنی هم می‌آمد «آقا جای من رو عوض کن. من کنار نامحرم نمی‌شینم.» مرد به تندی گفت «بذا ببینیم این نامحرم کجاس حالا، الوووو.» پرسیدم «اتوبوسِ کجا آقا؟» مرد کلافه‌تر از قبل گفت «زکی. اتوبوس کجا؟ ساعت دو مگه بلیط نداشتی برا تهرون؟» و بعد نفهمیدم قطع شد یا قطع کرد. ساعتِ ماشین دو و ده دقیقه را نشان می‌داد. ساعت روی گوشیِ بابا دو و هشت دقیقه. بابا قرار بوده برود تهران با اتوبوس ساعت دو ولی الان زیر خاک بود. طعمِ اسپرسو دیروز یهو از ته حلقم بالا آمد. دیروز توی کافه نشسته بودم و چنگالم توی چیزکیک نیویورکی بود و با یک نطق بلند بالا سعی داشتم فکر مهاجرت را از سر نیلوفر و مژگان بپرانم که مامان زنگ زد و گفت «بابات سکته کرد.» تلفن را که قطع کردم، مژگان گفت «اگه انقدر بَده خوب برگرد.» یک قلوپ اسپرسو خوردم و آمدم خانه. فرید و خاله پروین زودتر رسیده بودند. پزشک در حال نوشتن گواهی فوت بود و مامان بهت‌‌زده ایستاده در چهارچوب در اتاقِ بابا، نگاه می‌کرد. تلخی اسپرسو هنوز توی دهانم است و گوشی بابا مثل یک قالب یخ توی دستم. پیام‌هایش را باز می‌کنم. آخرین پیام، پیام بانک. برداشت منفی چهارصد و پنجاه هزار تومان. بعد یک پیام از هایپرمی، سی درصد تخفیف روی محصولات پروتینی. بعد پیام من که «از فرودگاه اومدم بیرون. تو اسنپم.» در جوابش که پرسیده «کجایی بابا؟» و بعد دوباره تبلیغات و برداشت از حساب. انگشتم را سُر می‌دهم روی گوشی. رسید خرید اینترنتی بلیط اتوبوس اصفهان به تهران و پیامی قبل از آن که به کسی خبر داده است «برای سه شنبه عصر بلیط گرفتم.» و او در جوابش تنها یک ایموجی خندان فرستاده است. او طلا ذخیره شده‌. به حروف انگلیسی. تمام اسم‌هایی که از زبان بابا شنیده‌ام، دوست و آشنا و فامیل را یکباره در ذهنم ردیف می‌کنم، با پسوندها و پیشوندهاشان، چیزی خاطرم نمی‌آید.

     سر که بلند می‌کنم مراسم تمام شده‌است، فرید در حال جابه‌جا کردن سبدهای گُل است و دو نفر پسر کم سن و سال صندلی‌ها را تند تند تا می‌کنند و دست به دست می‌رسانند به پشت وانت. به فرید پیام می‌دهم «مامان رو با خودت ببر خونه، لطفاً.»

     جاده خلوت است ولی ماشین جان می‌کند که راه برود. ضبط را روشن می‌کنم. خواننده را نمی‌شناسم. ترانه را هم تا به حال نشنیده‌ام. نه عاشقانه است و نه عِرق ملی دارد و نه سیاسی است. هیچ چیز خاصی نیست که بگویم آه بابا این را گوش می‌داد. می‌زنم بعدی و بعدی و بعدی. همه‌شان همین طورند. انگار که پُشت ترافیک، دلش برای پسرکی سوخته باشد و ازش خریده باشد. همین. راستی بابا چه موسیقی‌ای دوست داشت. هرچه به بابا فکرمی‌کنم مامان می‌آید جلوی چشمم. نمی‌دانم چرا. مامان عاشق موسیقی رپ است. لازانیا دوست دارد. سیگار مارلبرو می‌کشد و برای ناخن‌های بلند و کشیده‌اش، رنگِ قرمز را بهترین می‌داند ولی بیشتر لباس‌هایش رنگ مشکی‌ست. بابا لباس رسمی می‌پوشد، جین هم می‌پوشد، رنگ صورتی می‌پوشد، قهوه‌ای تیره هم می‌پوشد، اگر به انتخاب خودش باشد.

     نزدیکی‌های قم «طلا» پیام می‌دهد که «راه افتادی؟» تایپ می‌کنم «بله.» موقع تایپ کردن انگشتانم می‌لرزد. توی شانه راه می‌زنم کنار و دوباره پیام‌ها را می‌خوانم. «برای سه شنبه عصر بلیط گرفتم.» این تنها پیامی بود که بابا برایش فرستاده بود. عصر را نوشته بود عضر با ض، مثل بعضی وقت‌ها که سهیلا را شهیلا می‌نوشت. و این «راه افتادی» آخر و آن ایموجی خندان هم تنها پیامی که از طلا توی گوشی بابا بود. تلگرام و واتساپ را هم نگاه می‌کنم. با طلای فارسی و انگلیسی. هیچی نیست. چندبار روی اسم‌هایی که با ت شروع شده‌اند، بالا و پایین می‌روم. تیموری لوله‌کش، تهرانی، طلعت، طبسی و طلا. طلا جواب بله‌ام را با یک ایموجی خندان می‌دهد.

     ماشین تا خود تهران پِت‌پت می‌کند ولی نمی‌ایستد. به تهران که می‌رسم نزدیک‌های نُه است. توی خیابان‌‌ها پرسه می‌زنم، از خیابان دولت می‌روم قیطریه و بعد تجریش و بعد پارک ملت. طلا را با چهره‌های مختلف توی ذهنم می‌سازم، با موهای فرفری، با موهای لَختِ بلوند و موهای کوتاه پسرانه. قد متوسط، نه لاغر و بلند و استخوانی و حتی یک مرد سیبل کلفت و چهارشانه هم می‌آید جلوی چشمم مثلا از دوستان قدیمی بابا که محض شوخی طلا صدایش می‌کردند. ولی یک چیزی ته دلم می‌خواهد، طلا همان زن میانسال لاغر و بلند بالای استخوانی باشد. هرچه منتظر می‌شوم، طلا سراغی نمی‌گیرد. ماشین را توی کوچه پس‌کوچه‌های ولیعصر پارک می‌کنم و پیاده راه می‌افتم. از جلوی بستنی فروشی پارک ملت که رد می‌شوم، چهره‌ی بابا با سبیل‌های سفید شده از بستنی می‌آید جلوی چشمم. یک چیزهایی یادم می‌آید. بابا عاشق بستنی قیفی بود. روی نیمکت می‌نشینم. فروشنده تند تند بستنی‌ها را توی نان قیفی پُر می‌کند و آخرش را فِر می‌دهد به سمت بالا و می‌دهد دست مشتری‌ها. به طلا پیام می‌دهم «کجا بیام؟» و او بلافاصله جوابم را با چند خط علامت سؤال می‌دهد...

 

بهار ۱۴۰۳

 

نوشته های اخیر

دسته بندی ها

سبد خرید