شعاع آفتاب
الهام انصاری
در فضا بویی شبیه به آهن زنگزده و عرق تن پراکنده بود. صدای موسیقی گنگی به گوش میرسید. تنها منبع نور چراغ مطالعهای بود که بالای سر یکی از هشت تخت اتاق روشن بود. صدا انگار از زیر لایهی کلفت لحاف خارج و در شعاع کوچکی در اطراف خود خفه میشد. سرامیک سفید کف از ردّ کفش و قطرههای درشت، چرک بود و رد زردرنگی از زیر تنها گلدان مسیرش را تا گوشهی دیوار ادامه داده و به تودهای از گرد و خاک رسیده بود. سوسک مردهای دمر در آن گوشه افتاده و پاهای پُرزدارش را توی شکمش جمع کرده بود. در آشپزخانهی کوچک، روی گاز رومیزی، کتری دستهسوختهای با صدای آرامی سوت میکشید.
روکش پاندکس تخت زیر بدن زنی که روی آن به شکم دراز کشیده بود چروک شده بود و زن دیگری با دستکش لاستیکی سیاه و دستگاهی در دستش که صدای ممتد آزاردهندهای داشت، خطوط آبی چاپی پشت زن را با نگاهی خیره دنبال میکرد. هر بار که دستگاه را در ظرف جوهر فرو میکرد نوک سوزنها را به دستمالی که پشت دستش چسبانده بود میکشید تا جوهر اضافی آن را بگیرد. سرش را به پشت زن نزدیک میکرد. چشمهایش آب میافتاد و رگی متورم در وسط پیشانیاش نمایان میشد. زن دیگر صورت خود را در مشتهایش فرو کرده بود و با هر حرکت سوزن بیاختیار کفلهایش را میلرزاند. پوست پشت رانش با جریان خنک هوا پر میشد از دانههای ریزی که خودبهخود محو میشد.
طرح، بزرگ و بیسر و ته بود و در زیربغلها به سمت شکم و پستانها کشیده شده بود. زن خطوط اصلی طرح را دنبال میکرد و هربار که به عقب برمیگشت دانههای درشت خونِ با جوهر مخلوط شده را با دستمال پاک میکرد. بوی آهن زنگزده از همین ترکیب خون و جوهر بود که خود از خاکستر جنازهی سوختهی انسان تهیه میشد. پوستی که هنوز خطوط آبیش سیاه نشده بود صاف و با طراوت بود ولی جاهایی که سوزن در آنها فرو رفته بود کبود و متورم بود و هر بار که سوزن برای ترمیم نقطهای در آن فرو میرفت، جوهر بیآنکه به زیر پوست نفوذ کند رد چرکی روی طرح مشوش برجا میگذاشت. زن هربار که دستگاه را برای تعویض سوزن خاموش میکرد زیر حرارت لامپ رشتهای و صدای وز ممتد آن عرق میکرد و تماشای تن مجروح آن زن دیگر چیزی را در دلش تکان میداد. هوسی ناشناس که از تمایل به دست کشیدن روی بدن و فشار دادن برجستگیها مانند معشوقی و شستن زخمها مانند مادری در نوسان بود. مگر چند بار پیش آمده بود که کسی طرحی چنین بزرگ را بر بدنی چنین عریان از او خواسته باشد؟ سرش پر میشد از تصویرها. هر نقشی که تا آن روز بر بدنی انداخته بود، مرد و زن، همه در تشت بزرگی در هم میلولیدند و خون و جوهر بدبویشان را به تن هم میمالیدند. طرحها زنده میشدند و از تنها جدا میشدند و با هم میآمیختند. رُز یکی از بازویش بلند میشد و به زنجیر مچ دست آن یکی میرسید. تیر به مچ پایی میپیچید و قلب معلق در فضا را نشانه میگرفت و حروف بالای سر همه در پرواز بود.
قبل از این که خطوط نازک آبی را با جوهر سیاه کند به چشمهای زن نگاه کرد و با سر به او اشره کرد که حالش خوب است یا نه. زن با چشمهای تبدار دستش را زیر چانهاش گذاشت و گفت بدتر از اینهایش را تجربه کرده و نوک زبانش را به لب بالاییش چسباند و حلقهی آویزان از زیر زبانش نمایان شد.
زن با دو انگشت سرد خود پوست روی دنده را کشید تا خط نازک و انحنای آن را کامل کند. درد وقتی سوزن روی دندهها حرکت میکرد شدید بودو زن دیگر بیاختیار پایش را تکان میداد. زن به نشانهی اعتراض سری تکان داد و با اخم گفت که سوزن از خط خارج میشود، اگر نیاز به استراحت دارد میتواند دستگاه را خاموش کند. او مخالفت کرد. خواست به پهلو بخوابد و بازویش را روی گوشش بگذارد. با صندلی چرخدار به سمت سرش حرکت کرد و زیرکی نگاهی به پستانش انداخت. خطوط آبی تا روی قفسهی سینه آمده بود و شعاع خورشیدی فرضی تا ناف میرسید. باید انحنا را کامل میکرد. با انگشتها پستان را به سمت بالا میکشید و سفتی نوک آن را زیر انگشتان خود احساس کرد. دندانهایش را به هم فشار داد و مسیر قطرهی عرق را روی ساعدش دنبال کرد. حرکت کند و مذابی خون را در رگهایش احساس میکرد. پوستش میسوخت.
صندلی را کنار زد و به آشپزخانه رفت. گوشهی پنجره را باز کرد و سیگاری روشن کرد. دستش را لای موهای خیسش برد. به خراشها فکر کرد، به طرح رد ناخن بر پوست، به شهد و به قطرههای مذاب فکر میکرد. به خالکوبی پدربزرگ، به چهرهی آن زن بیظرافت که فقط چاک سینهاش پیدا بود و وقتهایی که پدربزرگ بازو میگرفت پستانهایش بیرون میآمد و جز مادربزرگ همه به آن زن میخندیدند. نسیم خنک که به صورتش خورد خودش را آرامتر یافت و به سمت تخت حرکت کرد. زن از روی تخت بلند شده بود و رد خونی که از خطوط آبیش میآمد روکش را کثیف کرده بود. روبهروی آینه بیهیچ شرمی ایستاده بود و سعی میکرد پشتش را نگاه کند. زن گفت هنوز چیزی از طرح مشخص نیست ولی اگر بخواهد میتواند آینهای برایش بگیرد که نخواست فقط پرسید فکر میکند تا آخر شب چقدر از طرح را کامل خواهد کرد؟ زن آب دهانش را قورت داد و نگاهش را از او دزدید.
یادش آمد که پدربزرگ وقتی توبه کرد سیر لهشده را روی پستانهای زن بست و تا صبح خطوط سبز و آبی چهرهی او را سوزاند.