شروه آخر

شروه آخر 

سعید صفوی 

 

 

در که باز شد دیدم یه مردی پشت در وایساده قدش بلند بود داشت روبه‌روشو نگاه می‌کرد کلاه سرش نبود ولی استخونای سیاه صورتش زیاد بودن لبای سبز و نازکی داشت که سیاه می‌زد و کج شده بودن... طول کشید تا سرشو بندازه پایین و منو درست ببینه سیبیل‌هاش سفید و خاکستری دو رنگ بودن اما ریش نداشت مَرده، یعنی ریشی که بشه ریش گفت بهش نداشت یه ته‌ریش تُنک با یه بینی کوچیک و سوراخ‌های گشادی که افتاده بودن روی سیبیل‌های سفیدش قدش بلند بود گفتم سلام آقا، بفرمایین. هم داشت منو نگاه می‌کرد و هم یه دستمال راه‌راه قرمز از توجیبش دراومد و اول با یه صدای شرقّی صدا کرد و بعدشم رفت بالا و کشیده شد روی پیشونیش و گفت: علیک بچه، ببینم اینجا خونه‌ی رحمانه؟ حتماً به خودش می‌گفت ها پیداش کردم همین خونه‌ن نخواستم معطلش کنم دراومدم تندی گفتم بله آقا همین‌جان، ببخشین شما؟ پلک‌هاش خیلی نزدیک شده بودن به هم طوری که کم مونده چشماش بسته دیده بشند. بعدش گفت: ببینم، نکنه تو بچه‌ی رحمانی؟ گفتم نه آقا بچه‌ش نیستم، ببخشین شما؟ سفیدی چشم‌هاش زیاد معلوم نبودن ولی بجاش دو تا تیله‌ی خاکستری پایین پیشونیش برق می‌زدند. ابروهاشو گرفت بالا و گفت: بچه، برو تو به خود رحمان بگو بیاد، بگو شاه ویس اومده و دم در منتظرته. نه دست‌پاچه شدم و نه ترسیده بودم راحت دراومدم گفتم عاموم الان خونه نیست آقا، ببخشین شما؟ دستمالش که دیگه مچاله شده بود تپید توی جیبش و پشت‌شم خودش دراومد گفت: ببینم بچه، تو الان خودت تنهایی تو خونه؟ وقتی داشت حرف می‌زد باهام دندوناش تو دهنش معلوم نبودن منم ترسیدم بهش بگم ها خودم تنهای تنهام تو خونه، بجاش دراومدم گفتم: نه آقا تنها نیستم پسرعاموهام هستن پیشم، ببخشین شما؟ یه دستش با یه نخ سیگار از جیبش در اومد بیرون و سیگاره همون‌طوری خاموش رفت گوشه‌ی لبش کج شد بعدم لُپ‌هاش از دو طرف رفتن تو دهنش و اومدن سرجاشون: خیله خوب بچه، برو یکی از همون پسرعموهات که بزرگ‌تر از همه‌شونه ورش‌دار و بیارش دم در بگو کارش دارم. کسی خونه نبود که برم بیارمش دم در، دروغ گفته بودم و اون موقع نمی‌دونستم چه کارش باید بکنم باد گرفته بود تو کوچه و لنگه در خونه رو بازترش کرد گفتم آقا بزرگ‌تر از همه‌شون خود منم، بقیه‌شون همه کوچیک‌تر از منن، ببخشین شما؟ از دهنش صدای نوچ نوچ نوچ درمیومد... بعد پشت‌شو کرد به دیوار و رفت کنار در با یه آخیشی نشست روی دو تا پاهاش کمرش خورد به دیوار و سفت شد رو دیوار سیمانی. قدش بلند بود بعدشم دست‌شو گرفت به یه طرف سیبیلش و در اومد گفت: بچه، می‌گی بالاخره رحمان کجا رفته یا نه؟ تندی گفتم ها آقا، ها که می‌گم، عاموم رفته بیرون ولی همین دور و وران با فامیلامونن. الکی گفته بودم اینو تا اگه اومده گدایی بترسه و زود برگرده بره از طرفی دلمم می‌خواست بدونم پی چه کاری اومده اینجا؟ تا این حرف از دهن من در اومد چشماش یه کم بازتر شدن و سفیدی چشماش که رو به زردی می‌زد بیشتر نشون شد تو صورتش. سیگارو از گوشه لبش برداشت و سیگار رفت لای انگشتای دستش بعد با بی‌حالی سگی که گوش‌شو به خاطر حواس‌پرتی نبریده باشن دستش افتاد پایین و پشت‌شم خودش در اومد گفت: خیله خب بچه، پس حتماً الانه میادش ها؟ گفتم ها آقا، چرا نیان یا عامو رحمانم خودش میاد یا جای خودش عامو رحیمو می‌فرسته... پشت این حرف من یه نفس عمیق و صداداری کشید که صداش عین صدای ها کردن تو سرما شد موقع بیرون دادن نفسشم چن‌تا از سبیلاش تکون می‌خوردن و رنگاشون جابه‌جا می‌شد بعدشم دراومد گفت: بچه، درست بگو بینم تو مگه بی‌بی‌ت نمُرده؟ شما مگه عزادارش نیستین؟ دوتا خط دو طرف دماغش عین یه درخت کاج گود شده بودن تا روی چونه‌ش. بالاخره خودش پیش کشید حرف‌شو زود برگشتم و گفتم چرا آقا مردن که مُرده، بی‌بی‌م خدابیامرز سه روز پیش مرده، ببخشین شما؟ کشید بالاتر خودشو و کمرش صاف‌تر از قبل چسبید به دیوارِ کنارِدر وقتی خوب سفت شد جاش دراومد گفت ها بارکلا بچه، این شد یه حرفی، حالا خوب گوش کن ببین جریان من چیه و بخاطر چی اینجام من، عاموت رحمان، پیغوم داده بود به مسافرکشای خط بوشهر خورموج تا بیان در خونه ما و خبر بیارن که بی‌بی‌تون مُرده و برای فاتحه‌خونی‌ش من بیام اینجا شروه بخونم براش ولی این‌طوری که معلومه الان که خسته و خرد رسیدم اینجا نه از عاموت خبری هست و نه از شروه. گفتم ها آقا، عاموم حتما میاد، ببخشین شما؟ لحنش یه دفعه تند شد شونه‌های لاغرش پهن شدند قدش بلند بود صدا و هوا از تو دهنش یه باره یا پاره پاره ریختند بیرون و گم شدند توی حرفاش: بچه مگه اولش نگفتم که من شاه وِیشم مخسره درآوردی برام؟ جای س و ش رو این دفعه عوض کرده بود با هم، چون دفعه‌ی پیش گفته بود شاه ویسم اما این دفعه گفت شاه ویشم. هیچی نگفتم بهش و همراه ترس توی سکوت در و دیوار با چشم باز و دهن بسته داشتم نگاش می‌کردم... بعد شونه‌هاش رفتن عقب و با یه تکون از دیوار جدا شد و بلند شد صاف وایساد.

     قدش بلند بود. اینقدر فشار داده بود به دیوار کمرشو که رد کُتش بدون آستین جا مونده بود روی دیوار. ترسیدم ازش و رفتم عقب، خودشم انگار جا خورده باشه رفت عقب، داشت یادش میاورد که چی می‌خواست بگه... پامو سفت کرده بودم که فرار کنم ولی مَرده از جاش تکون نخورد که نخورد ایستاده بود و یه دستش دراز شده بود رو شلوارش و ضرب گرفته بود رو پاش و انگشتای اون یکی دستش سیگارشو گرفته بودن براش بعد روشو کرد به من و عین کسی که بخواد بگه الان یه حرفی می‌زنم بهت بچه تا شاخت دربیاد تو فقط بیا گوشش بده ببینم بعدش چکار می‌کنی دراومد گفت: نترس بچه، کاریت ندارم من. قدش بلند بود سیگارخاموشش روشن نشده بود و توی فوت کردن دود بی‌رنگش روشو کرد به من و گفت: بچه ببین، خوب گوشِ من بکن ببین چی بهت می‌گم، عاموت خیلی رفیقه با من، خیلی دوستِ من داره، خیلی جاها با هم رفتیم و خیلی کارا کردیم با هم. چه تو سربازی رفتن‌مون و چه تو زندان رفتن‌مون، نشونی‌شم اینه که عاموت رحمان فقط سیگار وینستون می‌کشه و یه خنجرم رو بازوی راست‌شه، درست می‌گم یا نه؟ نشونیاش درست بود و انگار غریبه نبود همون‌جا بود فهمیدم این مرده آشنان و انگار واقعاً رفیق عامومه گفتم ها درست گفتی آقا، عاموم خالکوبی زیاد داره روی بدنش، عاموم تو جوونیاش خیلی جاها رفته و خیلی چیزا بلده، می‌تونه بشینه رو زمین و با یکی از سوراخای دماغش خیلی راحت نمک بخوره و پشتشم دود سیگارشو از اون یکی سوراخش بدون که عطسه کنه بده بیرون. بعضی وقتا که حال داره خودش می‌شینه به تعریف کردن و هم از جوونیاش تعریف می‌کنه و هم از خالکوبیاش. می‌گه این خالکوبیا بیشترشون یه قصه بیشتر ندارن ولی قصه تو قصه‌ان همه‌شون: مال وقتیه که تهمت قتل ناموسی زدن بهم چون خواهر بدبختم خودش افتاد و مرد اما دادگاه حرفاشو باور نکرده بودن و چن‌سال به خاطرش افتاده زندون همون‌جا زده بودن خالکوبیاشو براش ولی چن‌سال بعدش می‌ره می‌ده همه‌شونو پاک می‌کنن براش به جز همون خنجری که شما گفتین: دادم بچه‌ها همه‌شونو با چاقو داغ‌شون کردن برام، تو امارات یه کاری تازه گیر آورده بودم شده بودم کارگر استخر، زنونه و مردونه قاطی بود. ولی جای همه‌شون هنوز پیدان رو تن و بدنش همون شِکلای قبلی‌شونو دارند رنگ‌شون فقط سفید شده به جای آبی... یا به حرفای من داشت می‌خندید یا یه چیزی یادش اومده بود که لب‌هاش نازک‌تر و کم‌رنگ‌تر و بزرگ‌تر شدند قدش بلند بود دراومد گفت ها بارکلا پسر، خوب همه اینا رو یادت مونده بچه، اما اینا به کنار الانه بیا یه کم دیگه فکر کن، ببین عاموت وقتی داشت می‌رفت بیرون، یادت نمیاد که گفته باشه کجا داره می‌ره یا که کی برمی‌گرده خونه؟ قدش بلند بود گفتم چرا آقا، چرا اتفاقاً هم گفته و هم یادمه، عاموم منو گذاشته خونه تا منتظر یکی از دوستاش که از بوشهر داره برای فاتحه‌خونی بی‌بی‌م میاد اینجا و قراره شروه بخونه تو مراسمش وایستم و بعدشم ورش دارم و با خودم ببرمش پیش عاموم اینا. همین که این حرف از دهن من دراومد بالاتنه‌ش خم شد رو به پایین و دو تا دستاش رفتن سر زانوش شده بود عین یه علامت سوال بعدشم با یه حالتی که انگار من خسته‌مه و دارم از حال می‌رم توی این گرما پسر تو رو خدا تو بیا حال‌مو ببین و یه کاری کن برام گفت: خب بچه، منم که یک ساعته همینو دارم می‌گم بهت، پس چرا بی‌خودی اذیتم می‌کنی؟ خب من همون رفیق عاموات رحمان و رحیمم دیگه... داشتم خوب یاد خودم میاوردم تا ببینم عاموم رحمان قبل رفتنش چی گفته بود به بقیه شایدم حواسم به حرفاش جمع نبوده و یادم رفته باشه همه‌شون ولی اسمی که به زبون آورده بود هنوز یادم مونده... دراومدم گفتم ببخشین آقا شما؟ عین کسی که بخواد هم بخنده و هم گریه کنه ولی نخواد کسی ببینه و دلداریش بده اون موقع، پشت‌شو کرد به من و بعد که کشیده شد بالا دماغش همون‌جوری که روش اون‌ور بود گفت: بچه مگه ده بار نگفتم بهت که من شاه ویسم، شا، ویس، شاویس، شاه گوه، خوبه حالا؟ حالیت شد الان؟ وقتی این حرفا رو داشت می‌زد دلم می‌سوخت براش ولی نه من اونو می‌شناختمش و نه اون می‌دونست من کی‌ام. یادم بود که عاموم چی گفته بود گفته بود فقط رفیقش... گفتم ها آقا حالیمه اسمت چیه اسمت شاه ویسه ولی راستش اون دوست عاموم که من اینجا منتظرشم اسمش شاپوره نه شا ویس. قشنگ یادمه که عاموم همین اسمو فقط گفت شا، پور. یه مدت از جاش تکون نخورد بعد از پشت سر می‌دیدمش که مثل کسی که داره درختاشو می‌شمره سرش داره تکون می‌خوره بعد برگشت طرفم و گفت: نگاه کن بچه، گوشِته بده ببین چی می‌گم من، فقط وسطش نپر توی حرفم که یادم می‌رن حرفام. ببین بچه، شاپور برادر منه ولی من شاه ویسم، من برادرشم، شاپور عزیز من خیلی وقته که مُرده و دیگه زنده نیست... پیغام عاموت که رسید دم خونه چون از قبلش می‌دونستم که شاپورمون با رحمان و رحیم عاموات چقدر با هم نشسته بودن و چقدر با هم بلند شده بودن و چقدر ندار بودن با هم، این بود که خودم بلند شدم و اومدم اینجا تا هم توی فاتحه‌خونی بی‌بی‌ت شروه بخونم براش و هم جای شروه‌ی شاپورم اینجا خالی نباشه.

     چون برادر غریبم شاپور همون آدمی که سر هزار نفر مرده و زنده توی استان و سرحد شروه خونده بود بدشانسی‌ش زده بود و بخت خرابش یه جایی افتاد و مُرد که هیچ‌کس وقت مردنش دور و ورش نبود تا بعدش شروه بخونه براش. غریب مرد برادرم، رفته بود خارج، همین طرفای هند، همون‌جا موند و همون‌جام مُرد و همون‌جام همکاراش برده بودن جنازه‌شو سوزونده بودن و بعدشم ریخته بودنش توی یه قوطی سیاهِ درداری سفت درشو بوچ کرده بودن و گذاشته بودنش توی یه کلمن آبی بعد داده بودنش دست جاشوای سرحدی اونام قاچاقی و شبونه سپرده بودنش به قایقای شوتی و ردش کرده بودن تا اومده بود بوشهر... الان یادم نیست اون سال رطبای باغستون‌مونو چیده بودیم یا گذاشته بودیم‌شون خرما بشن بفروشیم ولی یادمه فاتحه نگرفتیم برا بدبختش خاکسترای بدبخت‌شم نم کشیده و رفته بودن‌ تو هم، می‌گفتن تو خن کشتی بو الکل گرفته ولی معلوم‌مون نشد زار و زندگی شاپور تو غربت چی به سرش اومد یا اگه بچه‌ای گیرش اومده بود یا که زنی داشت زن و بچهه‌ی بی‌صاحابش دست کی افتاده بودن و چه‌کار می‌کردن اولادش.

     اولاش داغ بودم و زیاد تو این فکرا نبودم ولی یه چند ماهی که گذشت این شد تنها فکر سرم و دیگه ولم نکرد که نکرد تا اینکه گفتم خب حالا که من بیکارم بهتره خودم برم هند و اولاد برادرمو پیدا کنم هم یه سرکشی کرده باشم بهشون و هم اگه خواستن بیان بوشهر با خودم بیارم‌شون چون پشت خودمم حساب می‌شدن. معطلت نکنم بچه، رفتم سوار کشتی شدم و سر از بندر غربی گجرات درآوردم، اون موقع هنوز نمی‌فهمیدم که این رفتن و برگشتن من به گجرات و دنبال اولاد برادرم گشتن هیچی که باز نمی‌کنه برام دو سال بعدشم دست از پام درازتر برمی‌گردم می‌رم بوشهر. اما به هر حال رفتم و رسیدم اونجا پول یه سال باغ خرمامون تو خورموج خرج دو سال رفتن و برگشتن هندم شد زنای گجراتی زنای خوبی بودن. دوستِ من داشتند تو همون مدتی که اونجا بودم خیلیاشون دوست شدند باهام خیلی مهربونی می‌کردن بهم و به هم می‌گفتن: این شاویس غریبه کسی رو هم اینجا نمی‌شناسه تا می‌تونین محبتش بکنین که همین‌جا بمونه پیش‌مون و نره جایی. آشنای هر خونه‌ای شده بودم و روزی نبود که یکی‌شون با خودش منو ور نداره و نبره خونه‌ش بچه‌هاشونم ناراحت نمی‌شدن اصلاً و کاری نداشتن به کار من. اون موقع‌ها توی هند این‌جوری نبود که هر کسی یه حیاط شخصی برای خودش داشته باشه و هر حیاطی هم یه در جداگونه داشته باشه چنتا چنتا با هم توی یه خونه زندگی می‌کردن و اتاقاشون جدا بود فقط. ولی زناشون دست‌پخت درست و حسابیم که نداشتن کل روزا گوشت بز می‌پختن و عرق تَمرهندی می‌ذاشتن کنارش، از ننه‌هاشون شنیده بودن که این دو تا سردیه و گرمی تن و هوای مردا رو می‌گیره ازشون... همون‌جا بود که تازه فهمیدم بوی الکل خاکستر شاپور مال خن و انبار کشتی نبوده و بوی عرق تمر هندی بوده که بعد از سوزوندنش ریخته بودن تو قوطیش... گجرات شلوغ بود و سوزن مینداختی هوا پایین نمیومد شهر پرِ کارگر، ریز و درشت، آدم بود که رو سر و کول هم راه می‌رفتن یکی یه زیرپوش سفید کاپیتان تن‌شون بود و موقع راه رفتن‌شون تنه می‌زدن و می‌خوردن به هم. یک سال اونجا موندم بدون اینکه چیزی دستگیرم بشه. بعد راه افتادم و رفتم راجستان گفتم بلکه اونجا رفیقای شاپورو بتونم پیدا کنم و خبرا رو بتونم ازشون بگیرم چون شاپور خدابیامرز هروقت خودش میومد بوشهرمرخصی، وقتی خواب‌شو کرده بود و حال‌شم خوش بود یه شیشه شربت ویمتو باز می‌کرد و می‌ریخت تو یه دیگ آب یخی یه قوطی توتون کاپیتان بلک هم می‌ذاشت جفتش لیوان لیوان می‌زد توی دیگ و دوپر پیپ‌شو چاق می‌کرد و می‌نشست پاشون به تعریف کردن از خودش و از هند... به اینجای حرفش که رسیده بود کتش از تنش دراومد و دولا شد رو دستش یه لکه قرمز کمرنگ روی جیب پیرهن سفیدش خشک شده بود... پی رفت دوباره حرف‌شو که شاپور از گجرات زیاد حرف می‌زد برامون، از راجستان می‌گفت، از دوستا و رفقاش می‌گفت: وقتای بیکاریم زیاد می‌رم راجستان، بوشهری تو راجستان زیادن پات برسه توی شهر انگار داری تو دل بوشهر راه می‌ری، زیادن رفیقاییم که از راجستان اومدن بوشهر و بعدشم دیگه همین‌جا موندن. ولی بچه، بی‌خود می‌گفت همه‌ی اینارو، من که خودم رفتم اونجا می‌دونم چه خبره، به خودم که اومدم دیدم همین دردسری که تو الان درست کردی برام اونجا هم درست کردن برام هر کیو می‌دیدم و از هرکی می‌پرسیدی شاپورو می‌شناسین یا نه نگاهت می‌کردن و تندی پشتش می‌گفتن شابور؟ شابور کیاهه؟ منم می‌گفتم شاپور، شاپور، همون که قدش کوتاهه ولی انگار نه انگار که هیچکدوم‌شون می‌شناختنش. یک سال همون‌جا موندم بدم نمی‌گذشت بهم اما تهش هیچی دست‌مو نگرفت که نگرفت، سر آخرم، با جیب خالی و بی پول سوغاتی برگشتم و دوباره اومدم بوشهر و ولش کردم دیگه، حالا گرفتی چی می‌گم بهت بچه؟ من که الکی نیومدم در این خونه. آره نشونی داشتم که اومدم اینجا.

     دو دستاش پشت کمرش رفته بودن تو هم و سر و سینه‌ش از پاهاش جلوتر وایساده بود پیش خودم گفتم این فکر کرده من بچه‌ام و حالیم نیست کی به کیه ولی بفهمی نفهمی باورم کرده بودم حرف‌شو اما مطمئن مطمئنم نبودم خودش باشه. یه سنگ اندازه‌ی یه خرما کف کوچه افتاده بود خم شدم ورش داشتم یه چشم‌مو بستم و با نوک انگشتم دست دیگه‌م نشونه رفتم و تیرش کردم مستقیم رفت و خورد لبه‌ی دیوار و سر کوچه رو خراشید. صدای سنگ سر شاه ویس رو چرخوند و وقتی چیزی ندید دوباره برگشت طرف من و همین که دیدم داره نگاهم می‌کنه دراومدم گفتم آقا حرفت درست ولی من از کجا بفهمم که تو واقعاً خودِ شاویسی؟ یعنی برادر شاپوری؟ من که تا الان ندیدم شاپورو چه‌جوری بفهمم که شما خودتی؟ یه دستش از پشت کمرش ول شد و اومد رفت توی جیب کتش و با دستمال مچاله شده از جیبش اومد بیرون و دراز شد طرف من، کج کج نگاهم می‌کرد انگار می‌خواست بگه من چیزی ندارم دیگه بگم بهت پسر می‌خوای قبول کن حرف‌مو می‌خوای نکن ولی نگفت اینارو به جاش چشماش دست‌شو نشون می‌دادن و خودشم دراومد گفت بیا، ایناش. گفتم چی؟ هیچی نگفت به جاش اون یکی دستش لای دستمالو بازکرد و وسط دستمال یه قوطی سیاه دراومد بیرون تا اومدم بفهمم چیه خودش هولکی دراومد گفت بفرما، اینم شاپور که می‌خواستی، بیا نگاهش کن، حالا باور کردی حرف‌مو؟ اون‌موقع نمی‌دونستم چی داره بهم می‌گه به خاطر همین منم گفتم کو؟ کو شاپورآقا؟ دستش درِ قوطی رو باز کرد و کجش کرد طرف من و پشت‌شم خودش گفت ایناش دیگه نمی‌بینیش مگه؟ یه بوی چرب لیر و لجن کهنه‌ای خورد تو صورتم و از ترس یه بالا پریدم عقب عق زدم بعدش و درِ حیاط محکم خورد به هم و بسته شد... بعدش که حالم اومد سرِ جاش عین کسی که تازه با رفیق جدیدی دست داده باشه ولی هنوز درست بهش اطمینان نکرده باشه و با اینکه دل‌شم نمیاد رفیق تازه‌شو از دست بده اما نمی‌خوادم زود راضی شده باشه ازش گفتم بهش: عامو خو از اول درست می‌گفتی برادر شاپوری تا اینقدر معطلت نمی‌کردم اینجا، بفرما جلو تا با هم ببرمت پیش عاموم رحمان، مردم منتظرمونن همه. دو تا لُپ‌های لاغرش باد شدند و بعد که هواشون با صدا داده شد بیرون دوباره رفتن پایین سر جاشون پشت‌شم دراومد گفت: کُشتِ من کردی تو بچه. کجا باید بریم حالا؟ من که بلد نیستم راهو تو بیفت جلو منم پشت سرت می‌ریم با هم... گفتم عامو باید بریم قبرستون و افتادم جلو و می‌رفتیم با هم، دو طرف کوچه درِ همه‌ی خونه‌ها بسته بود عین سنگای قبرستون که هر کدوم‌شون یه رنگی دارن درِ خونه‌ها هم یه شکل نبودن همه‌شون، کوتاه و بلند، پهن و باریک، دیوارای سمت چپی سرشونو آفتاب عصر گرفته بود و دیوارای سمت راستی سایه‌ی کمرنگی گرفته بودن به خودشون دیوارای بلند دست درهای کوتاه رو گرفته بودن و نمی‌ذاشتن تکون بخورن نمی‌ذاشتن درا حرکت کنند و باز بشن درها وایساده بودن سر جاشون و نفرین‌شون می‌کردن تف کرده بودن روی زمین و جلوی همه درا خیس بود هیچ‌کسم توی کوچه نبود... دو قدم نرفته بودیم که شاویس بلندتر از قبل باز صداش دراومد: صبر کن ببینم بچه. وایسا ببینم. قدش بلند بود داشت می‌رسید بهم گفتم بذار بینم چی دیگه داره بگه چون آخر سر وادارش می‌کنم به جای شروه دمام‌ بزنه برای همه‌مون ولی الان می‌خواستم ببینم چی می‌خواد بگه که داره صدام می‌زنه. تا رسیدیم به هم می‌خواست لبخند بزنه ولی نمی‌تونست درستش بکنه چون هر چی می‌کشید دهنش جمع می‌شد عین کسی که خیلی کار کرده باشه و لباساش از تنش آویزون شده باشن صورتش بی‌ریخت شده بود. گفتم بله آقا، چی شده؟ بی که از جاش تکون بخوره سرش اومده بود جلوتر از بدنش. بعدشم دراومد گفت: می‌گم بچه، عامو جون، حواس‌تو خوب جمعِ من کن ببین چی دارم می‌گم، یعنی می‌گم عاموت قبلِ رفتنش یه چیزی نداده بود دستت و خیلی سفارش‌تم کرده باشه که وقتی من رسیدم اینجا یواش سُرش بدی تو دست من؟ یعنی وقتی رسید یواش سُرش بدی تو دست شاپور؟ یادم نمیومد که عاموم تا حالا چیزی دستم داده باشه یا چیزی گفته باشه بهم که یادم رفته باشه بعدش بخاطر همینم گفتم نه والا هیچی آقا من خودمم کلید ندارم بعدم پشت‌مو کردم بهش و منم برگشتم دوباره راه افتادم طرف خاکستون همون‌جوری که داشتیم می‌رفتیم گفتم آقا تندتر بیایین تا زودتر برسیم فاتحه‌خونی، مردم اونجا معطل‌مونن شب میشه ها. نه جواب‌مو داد و نه تندتر کرد صدای کفشش از پشت سر میومد که موقع راه رفتنش جیر جیرشون بلند می‌شد... همین‌طوری که جلو می‌رفتم و توی فکر خودم بودم هر از گاهی هم برمی‌گشتم و نگاه می‌کردم و می‌دیدمش که داره با فاصله میاد. نوک پا راه می‌رفت و نوک کفششم تیز بود. سر پیچ کوچه‌ی دوم ایستادم تا برسه بهم و گم نشه تو راه. کُتی که افتاده بود روی دوشش انگار سنگینش کرده باشه خم شده بود زیرش و رو به جلو عجله داشت که زودتر خودشو برسونه به من... وقتی رسید نزدیک‌تر اومدم راه بیفتم که شنیدم بازم صداش بلند شد: صبر کن بینم بچه، کجا داری می‌ری تو؟ مطمئنی که راه قبرستونو درست داریم می‌بری؟ تندی گفتم ها آقا راه که درسته، نترسین شما گم نمی‌شیم، ما با بچه‌های محل خیلی می‌ریم اونجا، تقریباً هر روز می‌ریم، تو راه مدرسه‌مونه، فاتحه هم زیاد رفتم اونجا، برای مُردن آبزرگوم، برای مردن خود آبوام، برای مردن خود آننه‌م، هر سه‌تاشونم خدا بیامرزا با هم یه جا تلف شدن ولی نتونستن همه‌شونو خاک بکنند با هم، چون سردخونه اینجا یه کشو بیشتر نداره یکی یکی آوردن‌شون و توی سه روز بعدش به ترتیب فوت خاک‌شون کردن. می‌گم راستی عامو می‌تونی یه شروه بخونی براشون؟ نه که بایستیم همین‌طوری که داریم می‌ریم بخونی براشون... لباش خشک شده بودند و کفِ سفیدِ چرکی دور لب‌شو گرفته بود، بی اُرس و پُرس لباش از هم پاره شدند و خودش شروع کرد به خوندن: آآآی، عزیزوووم، روز شنبه که از کرمون سفر کردوم آخ غلط کردوم که پشت بر یااار کردوم وای وای وای برگشتم و پریدم وسط خوندنش و گفتم وایسا وایسا عامو، اینکه داری می‌خونی شروه که نبود، این خو عاشق معشوقی بود تازه مال این طرفا هم نبود این انگار مال طرفای کرمون بود می‌گن اگه بلبل خرمایی تو خونه داشته باشی و اصل شروه به گوشش بخوره تا چن ماه می‌ره تو لک و نمی‌خونه دیگه. از بالای چشماش نگام می‌کرد انگار می‌خواست بگه همینم از سرِشون زیاده بیفت جلو تا بریم. ولی نگفت اینو، بجاش در اومد گفت خو عامو جون هم کرمون خرما داره و هم بوشهر خرما داره این دو تا چه ربطی دارن به هم؟ گفتم عامو ولش کن اینو بیا و یه چیز دیگه بخون که اصل شروه جنوبی باشه توش، هم خار ماهی توش باشه و هم بز توش دور بزنه. خیره شده بود بهم و انگار داشت خودشو نگاه می‌کرد تو صورت من یا می‌گفت بچه، تو بدنت مو درآورده که داری این حرفا رو می‌زنی یا نه؟ دست‌مو تکون دادم جلوی صورتش و گفتم عامو عامو حالت خوبه؟ سرشو تکون داد و دستش از تو خشتکش دراومد و رفت بالا کنار دهنش بعد با یه خخخ بلند گردن‌شو کشید جلوتر و تف کرد روی دیوار پشت‌شم دستمالش دراومد از جیبش و پاک کرد دور دهن‌شو. تفش رو دیوار سیمانی کف کرد و راه افتاد رو به پایین پر حباب شده بود، بوی تفش پخش شد تو هوا بوی پنیر تازه نخل می‌داد...

     پشت‌مو کردم بهش و دوباره راه افتادم تو کوچه که هم صدای جیرجیر کفشش بلند شد و هم پشتش خودش زد زیر خوندن: روزگااار، آ آر آ آر، درخت سرو اِگَر تلخ است، ثِمَر شیرین‌ دِهَد هر گَه دِرآید... تا برگشتم طرفش خوندنش قطع شد دستش بالا کنار گوشش خشک و دهن‌شم باز مونده بود. گفتم عامو کاری نداریما ولی خدا مابین تو تا الان درخت سرو طرفای ما دیدی که تازه سروش ثمرم بخواد بده؟ هیچی نمی‌گفت به‌جاش بالای سرمو نگاه می‌کرد منم برگشتم و بالا رو نگاه کردم اما هیچی ندیدم با تعجب نگاهش می‌کردم پشتشم در اومدم: ببین عامو، اینایی که تو داری می‌خونی شروه نیستن چون من شروه زیاد شنیدم تا الان مخصوصاً این یکی آخریه هرچی هست مال طرفای جنوب نیست این انگار مال طرفای شیراز باید باشه که هم آب فراوونی دارن و هم باغاشون پرِ درخت سروه. ما اینجا تا دلت بخواد فقط نخل داریم و کُنار، لیمو داریم و نارنج، می‌خوام بگم این یکی‌شو هم ولش کن و بیا یه چیز دیگه برامون بخون که اصل شروه باشه. پایینو داشت رو زمینو نگاه می‌کرد انگار دنبال چیزی بگرده پاهاش به هم کمک می‌کردن و دو تا کفشاش یکی یکی در اومدن و لخت شد پاهاش. گفتم چی شده عامو پات درد می‌کنه؟ دولا شده بود رو کفشش عین یه نخل پیر شکسته: نه، انگار شن رفته باشه تو کفشم می‌زنن لامصبا پامو. بعد کفشاشو از رو زمین برداشت و دونه دونه سر و ته‌شون کرد و گذاشت‌شون رو زمین کفشاش رفتند پاش. گفتم بهش عامو بریم دیگه؟ گفت: ها بریم بچه، بیفت جلو. دوباره راه افتادم با اینکه زیاد جلو نیفتاده بودم اما هر چی گوش‌مو تیز می‌کردم نه صدای جیر جیر کفشش بلند می‌شد و نه صدای خودش شنیده می‌شد، برگشتم ببینم داره دنبالم میاد یا نه که دیدم ها داره میاد اما شاویس وقتی دید من برگشتم و دارم نگاهش می‌کنم پیش خودش فکر کرده بود دارم بهش می‌گم پیری، تو اگه راست می‌گی که شروه‌خونی پس چرا نمی‌خونی دیگه؟ نکنه شعر زیاد بلد نیستی؟ این بود که باز زد زیر خوندن: عزیزوم هُهُم هُهُم، نِه بلبل با گل و گلشن وِفا کرد های های های ی ی نِه اسکندر به آب زندگانی... همین‌طوری داشت ئی ئی ئی می‌کرد و میومد دنبالم که اولش فکر می‌کردم بی بی بی می‌کنه. وایسادم تا برسه بهم وقتی رسید دستش از دم گوشش افتاد پایین و سرش اومد جلوتر و مستقیم نگاهم می‌کرد انگار می‌خواست بهم بگه ببینم بچه تو مال کدوم طرفایی؟ ولی نگفت اینو به جاش بهم گفت ها چه شد بچه؟ رسیدیم مگه؟ نگاهش کردم و می‌خواستم بگم نه عامو نرسیدیم هنوز، ولی شروه هم نمی‌خواد دیگه بخونی براشون بیا بجاش اگه بلدی سنج و دمام بزن برامون اما نگفتم اینا رو به جاش در اومدم گفتم راستش عامو من خودم بچه آبادانم چند سالی هم هست که توی خورموجیم ولی تو این چند سالی که اینجام هیچ‌وقت نه شروه رو فهمیدم و نه شروه‌خونی رو، اما ای چطور، تا دلت بخواد هم نی همبونه می‌فهمم، هم نی جفتیو، صداشون همیشه تو گوشامند، همیشه تو پاهامند اما شروه راستش نه، هیچ‌وقت نه فهمیدمش و هیچ‌جوری هم تو کتم نرفته که نرفته... حرفم تموم نشده بود که گردن‌شو کج کرد ابرواشو جمع کرد و دادشون پایین رو چشماش، بعدشم لباش که جمع شده بودند تندتند باز و بسته می‌شدن و صدای حباب می‌دادن... وایساده بودم و نگاهش می‌کردم، نمی‌دونستم چی بگم بهش تا اینکه خودش بالاخره نگاهم کرد و بعد بی که بخواد جواب‌مو بده راه افتاده بود و زد جلو ازم، از پشت سر نگاهش می‌کردم که داشت می‌رفت قدش بلند بود انگار فهمیده باشه چی دارم می‌گم کج و کوله در اومد: زِل بیو بچه، شُو شُدا... صداش زیاد بد نبود اما خش داشت وقتی شروه می‌خوند کلمه‌ها اول می‌چرخیدن و بعد کِش میومدن تو دهنش بعد گرد می‌شدن بعدش دراز می‌شدن و یهو پهن می‌شدن دوباره می‌چرخیدن تو دهنش و تف تفی می‌شدن و عین یه خمیر نازک از گوشه دهنش ریخته می‌شدن بیرون طوری که دیگه اون کلمه‌های قبلی نبودن و لبه‌های افتاده خودشونو داشتند... هوا رو به غروب بود که یه کوچه‌ی دیگه رو هم تموم کردیم با هم و پیچیدم توی کوچه بعدی که یه طرفش خونه‌های مردم ساخته شده بود و یه طرف دیگه‌ش زمین خالی‌یی که برداشته بودن گندم کاشته بودن توش، گندم بلند سبز می‌کرد روی زمین و گل‌های نازک و زرد بابونه وسط این کشتزار سبز وقتی باد می‌افتاد توی خوشه‌ها می‌رفتند توی هم و میومدن بیرون از هم و سوار باد خودشونو می‌بردن تا می‌رسوندن توی کوچه و در خونه‌ها با بوشون گرفته می‌شد. شاه ویس افتاده بود پشت سر، وایسادم تا برسه بهم، وقتی رسیدیم به هم عین کسی که دنبال یه بچه دویده باشه نفسش حسابی گرفته بود اول که رسید هیچی نگفت بهم بعد از یه طرف صورتش یه نگاه تندی به من کرد و یه نگاه به کشتزارانگار می‌خواست بگه فکر کردی با کی طرفی بچه؟ اینجا منِِ آوردی کجا؟ ولی نگفت اینو بجاش فقط یه جمله گفت: تو عصمت نداری بچه. بعدشم ول کرد و رفت کنار دیوار پشتو زد به دیوار و خودشو کج کرد دستاشو گذاشت سر زانوش شده بود عین انبری که نصفه بازش کرده باشی. پشت‌شم شروع کرد به غرغرکردن: خیر نبینی بچه، من از بوشهر تا خورموج اومدم از دریا و بیابون رد شدم و افتادم توی کوه و دره اونا هم تمام شدن ولی رسیدنم اینقدر طول نکشید که تو منو از دم خونه‌ی رحمان تا اینجا دنبال خودت کشیدی مگه کجان این قبرستون خراب شده‌تون؟ چقدر دیگه می‌خواد تا برسیم بهش؟ اصلاً اومدیم و تو بردی و ما رسیدیم به قبرستون‌تون چه‌جوری باید برم برای این مردم شروه بخونم با این حال نداشته و خرابم، ولش کن اصلا، نمی‌خواد بریم، کاشکی همه‌تون یه جا مرده بودین و خاک‌تون کرده بودن با هم تا یه شروه دسته جمعی برای همه‌تون یه‌جا می‌خوندم و خلاص‌تون می‌کردم، هم شماها رو و هم خودمو. داشتم نگاهش می‌کردم خستگی از دست‌هاش که کج شده بودن می‌بارید رو پاهاش اما زبونش صاف شده بود قدش بلند بود...

     رفتم روبه‌روش وایسادم و گفتم آقا ما که تازه راه افتاده بودیم به این زودی خسته شدین شما؟ یه نفسی بگیرین تا دوباره راه بیفتیم بریم، راه زیادی نمونده زود می‌رسیم بهشون. زیر لبی غرید: مگه کجا قراره برسیم بچه؟ تو اول اینو بگو که کجا قراره برسیم تا بعدش منِ دنبالت بکِش ببر. داشت بازی در می‌آورد بازم. می‌خواستم بگم به جهنم، بیا می‌خوام با خودم ببرمت تو جهنم ولی نگفتم بهش اینو چون هم پیرمرد با مزه‌ای بود و هم داشت خوشم میومد ازش. عوضش گفتم معلومه آقا، قبرستون، داریم می‌ریم خاکستون، فاتحه‌ی بی‌بی من، مردم که منتظرمونن، شروه‌خونی خودت، شاپور برادرت، عاموم رحمان رفیقت. دستاش از زانوش جدا شدند و کمرش صاف شد بعد مالوند خودشو به دیوار و سُر خورد رفت پایین و با یه صدای کُپپی نشست سرجاش... بعد که جا گرفت رو زمین در اومد گفت: من دیگه یه قدمم با تو نمیام بچه، قبرستون رفتن با یه بچه‌ی تنها توی شب تاریک برای مسافر خسته می‌گن کراهت داره، تو خودت اگه می‌خوای بری قبرستون برو، این یه راهت اونم دو راهت. فقط وقتی رسیدی اونجا مستقبم برو پیش عاموت و بگو بهش شاویس نیومد باهام، بگو شاویس می‌گه: اگه راست می‌گی خودت بیا دنبالم نه بچه خرده بفرستی دنبالم، من دیگه پامم نمی‌ذارم توی قبرستون‌تون. مثل کسی که تهدیدشو کرده باشه و طرف‌شم ترسیده باشه و خیال‌شم دیگه راحت شده باشه که کاری نداره دیگه شُل شد، پاهاش دراز شدند و کفشاش از پاش در اومدند قدش بلند بود نترسیده بودم ازش چون همیشه وقتی می‌ترسیدم چه غریبه همراهم بود و چه همراه آشنا بودم هیچ‌وقت نمی‌ایستادم و زود در می‌رفتم ولی این دفعه نه، این دفعه فرق داشت. در اومدم گفتم شاویس نکنه تو می‌ترسی از من؟ غرید: از چیت باید بترسم آخه بچه؟ از قد بلندت بترسم یا از داسِ رو کولت؟... دیگه خیلی داشت غر می‌زد دیدم معطل کردن بی حرف زدن اینجا دیگه فایده‌ای نداره که هیچ، وقت‌شم هست که یه کم این آدمو بترسونمش و یه درس درست و حسابی بدم بهش تا اینقدر غر نزنه و بِبُره صداشو. مستقیم داشتم نگاهش می‌کردم سرش رو سینه‌ش بود ولی از گوشه‌ی چشم نگاه می‌کرد. جرأتم داشت جمع می‌شد توی دلم، صدامو صاف کردم و گفتم شاه ویس نگا، منو، درست نگا کن عامو، من خودم عامو چن ساله که مُردم، نزدیک سه سالی می‌شه، جلوی همون دری که همدیگه رو دیدیم مُردم، از رو دیوار افتادم پایین و سرم خورد رو زمین و بعدشم دیگه هیچ‌کی گوش نکرد حرفامو، همه به هم می‌گفتن ولش کنین اینو، این دیگه مرده رفته، عامو رحمانم فقط هوامو داشت. عامومه که بیشتر از همه دلش می‌سوزه برام و هر دفعه از بیرون که میاد تا پشت در چشمش می‌افته به من پشت سر هم استغفار می‌کنه با خودش و درمیاد بهم می‌گه: عامو به خدا نمی‌دونم چه باعثُم کردن مردم که من نمی‌فهمم الان تو اومدی بین ماها یا من اومدم بین شماها؟ گفتمش می‌دونم چی می‌گی عاموجون ولی به خدا تقصیر من نبود که وقتی دنیا اومدم تو پشتش افتادی مردی، عاموم می‌گه: ها عامو می‌دونم، می‌دونم تو بچه‌ای و سر در نمیاری الان، ولی من تازه وقتی مردم فهمیدم بچه کی‌ام و بابای بابام کی بوده. می‌گم عامو تو نبودی ببینی که بی‌بی‌م تلافی‌تو سرم درآورد و هیچ‌کسم جلوشو نگرفت که نگرفت.عامومم می‌گفت بچه به این قبله راضی نبودم‌ این کارو سرت بیارن اما کسی حریف بی‌بی‌ت نمی‌شد که نمی‌شد هرچی داد و بیداد کردیم از رو دیوار که بابا تقصیر این بچه نیست که من افتادم و مُردم ولی گوش هیچ‌کدوم‌شون بدهکار حرف من که نبود چون می‌خواستن حرف فقط حرف خودشون باشه و کار خودشو بکنند، آسمون خدا وقتی بی‌بی وسط دوتا پاش مثل قیچی گرفته بودت و می‌خواست ذغالو بذاره رو کمرت به این نمک بی‌شمار تمام صورتت سفید شده بودی عین میت و من سیاه شده بودم عین گِل خیس... یا عاموم دروغ می‌گفت یا حرفای من و بی‌بی‌م رو تو حیاط نشنیده بود چون خودم قشنگ یادمه که خودم با پای خودم رفتم و رو پای بی‌بی‌م خوابیدم، بعدشم گفتم بهش بی‌بی زود باش انبرتو بذار که بچه‌ها دم در منتظرمند، یادم نیست که اون موقع ترسیده بودم یا نه ولی یادمه بی‌بی‌م دست‌شو کشید رو سرم و در اومد گفت: خوف نکنی بچه، خودم سفت گرفتمت، فقط وقتی ذغالو گذاشتم هول کنی و بپری بالا چون می‌افتی و سرت می‌خوره زمین عزیزوم... گفتمش نه بی‌بی نترس، فقط آروم بذارش. اما بوی جز ذغال رو کمرم که بلند شد یادمه دادم رفته بود آسمون خدا، بی‌بی‌م ولی داشت می‌خندید بهم و پشت هم می‌گفت تموم شد تموم شد، پاشو برو به بازیت برس... از فرداش انگار بزرگ‌تر شده باشم بچه‌ها یه‌جور دیگه نگام می‌کردن، اون موقع‌ها هنوز خبر نداشتم که قراره زود از روی دیوار بیفتم پایین و تو بچگی بمیرم و بعدشم اینجا تو خورموج خاکم می‌کنند، این چیزا حتی به خیال‌مم نمیومد.

     پیرهنمو درمی‌آوردم و می‌رفتم تو کوچه بازی، با دو تا دستام بازو می‌گرفتم برای بچه‌ها اونا هم میومدن وای‌می‌ستادن پشت سرم و تا جای ذغال رو کمرمو می‌دیدن با همدیگه داد می‌زدن کینگ کنگ، کینگ کنگ...

     حرفم که تموم شد شاه ویس عین خیالش نیومد، نه جم می‌خورد از جاش و نه حتی سیبیلاش می‌جنبیدن. اما زیرلبی یه حرفای دری وری از دهنش میومد بیرون: برو بابا خارکصده، تو دیگه چی می‌گی بچه؟ بی‌بی‌ت خودش سر چهار تا خوار برادراشو خورده بود و رفته بود حالا به زمان دختریش کاری ندارم اما وقتی آبواتم افتاد و مرد بی‌بی‌تم ننشست و پشت سرش گذاشت رفت...

     پاهاش جمع شدند و چهارزانو شدند کتش از تنش در اومد و سینه‌ش اومد جلوتر لکه‌ی قرمز رو پیرهنش بیشتر معلوم شد سرمو انداختم پایین باز پی رفت: کیو می‌خوای بترسونی تو بچه؟ با همه‌ی این حرفا مرده‌ی من رو زمین افتاده باشه کسی خایه نمی‌کنه بیاد طرفش، خو از چیت باید بترسم بابا ننه گوری! پاهاش دراز شدن و کفشاش رفتن پاش قدش بلند بود: دوّمندش من اینقدر مرده دیدم تو عمرم بچه، که تو و فامیلاتون تا زانوشونم نمی‌رسین. این حرفارو که می‌زد سرش کم کم میومد پایین رو سینه‌ش و صداش یهو قطع شد... عوض کردم حرفو گفتم شاویس ولش کن این حرفارو فهمیدم که تو واقعاً آدم نترسی هستی اما حالا که فهمیدی من هم مثل عاموم اینا مُردم میای یه شروه‌ی تازه بخونی برامون تا دل‌مون سلک بشه؟ گردن‌شو با زحمت چرخوند و از یه طرف سرشو آورد بالاتر وقتی صاف شد لَخت و مستقیم با پلک نیمه‌باز خیره شده بود بهم انگار می‌گفت تو چرا نمیای پیش من بشینی بچه؟ چن تا شروه‌خون قبل من خوردن به پستت ها؟ شروه‌خون مگه دل نداره؟ اما اینارو نگفت انگار خوشش اومده باشه از من عوضش گفت شروه که تازه خوندم برات بچه، خیراتیم که نیست. قدش بلند بود. گفتم شاویس، منم که اهل اینجا نبودم، اومده بودم خورموج خونه عاموم که یکی از بچه‌ها هلم داد و از رو دیوار افتادم پایین و همون‌جام مُردم. جای زمین خوردنم رو زمین هنوزم معلومه وهر روز می‌بینمش. بعدشم که دیگه نتونستن بَرَم‌گردونند آبادان و مجبور شدم همین‌جا بمونم اما ولش کن این حرفا رو الان هوا هوای بوشهره بیا و نه برای من، نه برای بوشهریا، نه برای آبادانیا، نه حتی برای بی‌بی‌م اینا بیا و فقط و فقط برای این خوشه‌های سبز و این بابونه‌های زرد که ممکنه امروز باشن و فردا روز نباشن و فقط جاشون معلوم باشه یه دور با دهنت دمام بزن، خودمم سنج‌شو میام برات، یا تو تیمپو بزن من نی‌همبونه، عوضم که بکنیم فرقی ندارن با هم، چون این کشتزار سبزی که داری می‌بینی خوشه‌ها توی باد سرشون تو سر همدیگه‌ن و بغل کردن همو به یه ماه نکشیده همه‌شون زرد شدند و خشک شدند و بریده شدند...

     یه آن نور زد بیرون و کوچه روشن شد دهن شاویس پر آتیش شد پشت‌شم خاموش شد دودش بین‌مون رد شد... یه بویی حال‌مو هم زد و گیج گیج می‌رفتم، سرمو که بالا کردم شاویس رو دیدم که جفتم گرفته ایستاده ولی روش اون‌ور بود و دیدم داره کشتزاری که با باد خم و راست می‌شه رو نگاه می‌کنه...

     جا خورده بودم از یهو سبز شدنش کنارم آروم کشیدم عقب خودمو اما حواسم بود که از گوشه چشم داره می‌پائه چه‌کار دارم می‌کنم. سرمو انداختم پایین و نه تکون خوردم از جام و نه چیزی گفتم بهش تا خودش در اومد: دنبالم بیا بچه، خودش راه افتاده بود و داشت می‌رفت طرف سبزه‌ها، اولش جا خورده بودم از این کارش و درست نمی‌دونستم چه‌کار باید بکنم یا باید می‌رفتم دنبالش تو غله و یا پی حرفش نمی‌رفتم و همون‌جا توی کوچه می‌موندم چه می‌رفتم و چه نمی‌رفتم شاویس داشت می‌رفت... به غله نرسیده ایستاد، برگشته بود و داشت نگاهم می‌کرد. جم نمی‌خوردم از جام خیال‌شم نداشتم میون‌بر بزنم و تو کشتزار برم. در اومدم گفتم شاویس نکنه می‌گی بریم تو غله؟ پشت‌شو کرد بهم و راه افتاد باز: ها بیا بچه نترس، این راه نزدیک‌تره. بعدشم خودشو زد وسط کشتزار سبز خوشه‌های سبز با باد دم غروبی موج می‌زدند تا روی کمرش و سبزه‌ها خودشونو می‌مالیدن به پاهاش...

     ترسیده بودم که برم دنبالش یا نه. هم لکه‌ی قرمز روی پیرهنش یادم نرفته بود و هم اگه دنبالش نمی‌رفتم پیش خودش فکر می‌کرد حتماً ترسیدم ازش وقتی اومدم به خودم که دیدم تو کشتزارم و خوشه‌های سبز با باد دم غروبی موج می‌زدن و تا روی سینه‌م میومدن بالا و سبزه‌ها خودشونو می‌مالیدن به تن و بدنم...

     قدش بلند بود. دنبالش با فاصله می‌رفتم و بوی سبزی و هوای کشتزارو می‌کشیدم تو نفسم که باز شده بود بوی گندم خیس و بوی گل بابونه درسته حواسم جمع نبود اما نه اینقدری که نبینم شاویس داره می‌ره یا ایستاده، باد تندتر گرفت، شاویس برگشت طرفم، باد افتاده بود توی پیرهنش و درشت‌تر شده بود دو تا دستش رفتن بالا و اومدن پایین و صدای دمام از توی کشتزار رفت آسمون خدا دو تا دستام رفتند بالا و کوفته شدن رو هم و صدای سنج و دمام با هم بلند شد، بلندتر از خوشه‌ها کشتزارو پر کرد و با بوی گندم و بابونه پرِ در و دیوار کوچه شد...

 

نوشته های اخیر

دسته بندی ها

سبد خرید