بزنگاه نامناسب

بزنگاه نامناسب 

ملیحه هاشمی 

 

 

نیما از آن آدم‌هاست که ممکن است عصر روزهای تعطیل بروند باغ‌وحش که خوش بگذرانند. از آنهایی که عصر روزهای گرم و حتی خیلی گرم هم ممکن است بروند از فیل‌ها و زرافه‌های کلافه‌ای که حوصله‌شان سر رفته، عکس بگیرند. بستنی بخورند و برای میمون‌ها و بچه‌پانداها دست تکان بدهند. از آنهایی که صبح روزهای تعطیل به ده نفر زنگ می‌زنند تا همراهی پیدا کنند، در صورتی که می‌دانند هیچ‌کس حاضر نیست عصر روز تعطیلش را در باغ‌وحش هدر بدهد و دست آخر، حتی تک و تنها هم می‌توانند این کار را بکنند. وقتی از خانه‌شان تا باغ‌وحش راه زیادی باشد، یکی دو ساعت رانندگی می‌کنند. وسط راه اگر بخواهند بنزین بزنند به جای چهل لیتر بنزین معمولی، سی لیتر بنزین سوپر می‌زنند و توی ذهن‌شان مدام برای کسی توضیح می‌دهند که تویوتا همیشه خلاق‌تر از فورد بوده و برای ادعایشان دلیل پشت دلیل قطار می‌کنند. آخرش گرم‌شان می‌شود و مجبور می‌شوند تا برسند یک بطری آب را تا ته بخورند. 
     آنجا اگر بچه‌ی پنج شش ساله‌ی کنجکاوی که پشت قفس گرگ‌ها ایستاده را ببینند، به او می‌گویند خوب به چشم‌های گرگ‌های خاکستری نگاه کند چون اینها موقع گرسنگی خطرناک‌ترین موجود عالم می‌شوند و اگر کسی گیرشان بیفتد، فاتحه‌اش خوانده است. آن‌وقت اگر آن بچه‌ی بیچاره دلش برای گرگ مفلوکی که کز کرده گوشه‌ی قفسش بسوزد و برایش چیپس پرت کند، ترجیح می‌دهند دیگر از چیزهایی که می‌دانند حرفی نزنند. چون این آدم‌ها از بچه‌پرروها خوش‌شان نمی‌آید. 
     آنها می‌توانند همین‌طور چهار پنج ساعت در باغ‌وحش بچرخند و از اینکه می‌توانند در فاصله‌ی نزدیکی روبه‌روی شیرها بایستند و برایشان زبان‌درازی کنند لذت ببرند. نه اینکه حالا حیوانات را خیلی دوست داشته باشند و دغدغه‌ی محیط زیست و حیات‌وحش و گونه‌های در حال انقراض داشته باشند که این چیزها اصلاً برایشان جالب هم نیست و مثلاً اگر دوستِ خیلی نزدیک‌شان بهشان بگوید برنامه‌ریزی کنند بروند ماداگاسکار، اصلاً بروند یک ماه تور صحرای کالاهاری، امکان ندارد قبول کنند و هزارجور بهانه می‌تراشند. به‌علاوه، اینها حتی مستندهای حیات‌وحش بی‌بی‌سی را هم نگاه نمی‌کنند. 

     نیما دقیقاً یکی از همین آدم‌هاست که حالا زنگ زده به رها و دارد می‌گوید که از صبح کارهایش را تند و تند انجام داده تا حالا با خیال راحت در شنزن، در آن خیابانی که اسمش را هم درست نمی‌تواند بخواند، خوب بچرخد و حساب کتاب کند که مثلاً قیمت یک رَم دی‌دی‌آر چهار در همین مغازه‌‌ی شلوغ و تاریکی که جلویش ایستاده، چقدر با قیمت دیجی‌کالا فرق دارد. بعدش ببیند اصلاً نمی‌ارزد سه میلیون بیشتر به دیجی‌کالا بدهد برای گرفتن گارانتی دو ساله‌اش. 
     قطع کند که برود رَم را بخرد و بعدش برای بار صدم به رها زنگ بزند و با هیجان بگوید خودش باید ببیند چطور در زیرپله‌های اینجا کوادکوپتر مونتاژ می‌کنند و کف خیابان‌هایش هارد اکسترنال سونی چهارترا می‌فروشند. هر خیابان دست‌کم سه تا اپل‌استور دارد و حالا که عصر شده و دیگر آفتاب چشمت را درنمی‌آورد، خوب که نگاه کنی از همان‌جا هنگ‌کنگ را هم می‌توانی ببینی. 
     همان موقع که زنگ زده، رها مجبور شده کلی بگردد تا موبایلش را از زیر خرت و پرت‌هایی که وسط هال پخش کرده، پیدا کند و با شنیدن حرف‌های نیما همه‌اش لبخند بزند و آخرش بگوید که حواسش به ولخرجی‌های الکی باشد. قبل این‌که قطع کنند نیما بگوید همین حالا شک کرده پریروز موقعی که داشته از خانه بیرون می‌آمده، کولر را خاموش کرده یا نه که اگر نکرده باشد تا هفته بعد، حتماً هم کولر می‌سوزد و هم قبض برق دود از سرش بلند می‌کند. بگوید یادش باشد وقتی برگشت حتماً و حتماً یکی از کلیدهای یدک خانه‌اش را به رها بدهد برای همچین روزهایی. 
     رها دوباره خندیده و بعدش گفته فکرش را هم نکند، حتماً خاموش کرده. خداحافظی کرده‌اند و حالا رها که دارد به چیزی فکر می‌کند، حواسش نیست و دستش را با لبه‌ی چارچوب فلزی قفسه‌ای که می‌خواهد برای انباری سر هم کند،
می‌بُرد. 
     شستش را روی لکه‌ی خون فشار بدهد. بعدش چارچوب فلزیِ یک در یک‌ونیم متر را بر‌دارد و دریل شارژی را زیر بغلش بزند اما فکر کند شاید نشود دیوار انباری را با دریل شارژی سوراخ کرد و قفسه را به دیوار پیچ کرد. ولی باز امیدوار باشد که دیوار انباری، دیوار پیش‌ساخته‌ی پوکی باشد و راحت سوراخ شود تا بعدش برگردد، پیچ و مهره‌های روی زمین را جمع کند، صفحه‌های فلزی را بردارد و ببرد که قفسه را طبقه‌بندی کند. 
     دریل و چارچوب را بگذارد جلوی در ورودی که برود دکمه‌ی آسانسور را بزند اما منتظر آمدنش نماند و برگردد در را محکم پشت سرش به هم بکوبد و بدود سمت اتاقش و از ته کمد کوله‌ی مشکی را که مدت‌هاست استفاده‌اش نکرده بیرون بکشد و چنگ بزند از جیب کنار کوله یک دسته‌کلید دربیاورد. مشتش را ببندد و بنشیند. 

     فکر کردن ندارد. کلید و کوله‌ی مشکی را بردارد. سر و وضعش را در آینه‌ی جلوی در مرتب کند. آنقدر هول باشد که موقع برداشتنْ نه، کشیدن سوییچش از جاکلیدی، همه را با هم از بیخ و بن بیرون بکشد. 
     فاصله‌ی خانه‌هایشان از هم، ساعت دو ظهر، قبل از اینکه رها عمداً خروجی شریعتی را رد کند، کمتر از نیم‌ساعت است. به سمت مدرس شمال، راهنما می‌زند تا صدای آقای آذین چوبِ زیر پل سیدخندان را نشنود. 
     «خانوم این کلیدا، پنج‌تا زاپاس دارن. همه‌شونو با هم گم کردی یعنی؟ برو خوب بگرد بی‌خود خداتومن خرج نکن. تازه حداقل دو ساعت طول می‌کشه تا کپی‌شو بزنم برات.» 

     حالا همین‌که رها درِ آپارتمان نیما را باز می‌کند، خنکی هوای خانه عرق‌های ریز روی پیشانی‌اش را خشک می‌کند و بعد می‌بیند که بله، نه فقط کولر روی پانزده درجه روشن مانده که اُتو هم وسط هال از برق کشیده نشده و روی استندبای رفته. اولین بار است که آنجا را این‌طور به‌ هم ریخته می‌بیند. نیما، آن‌قدر که رها می‌داند، نه شلخته است نه سر به هوا نه بار اولش بوده که ماموریت بی‌برنامه رفته. بار قبل، همین شش ماه پیش بود. 
     شش ماه پیش که رها برای اولین بار در نبودِ نیما اینجا آمد، به محض باز کردن در، ترکیبی از بوی همه‌ی شوینده‌ها به دماغش خورد و خنده‌اش گرفت. سرش را که چرخاند روی دیوارِ روبه‌روی آشپزخانه، یک قاب بزرگ دید که پُر بود از عکس‌های واقعی، از موجودات عجیب. 
     بعد آن، نیما برایش گفت که عکس‌ها را خودش گرفته در باغ‌وحش‌های مختلف. بالی، تایلند، استرالیا. گفت که این قاب برایش الماس کوه نور است. صد بار گفت که با هزار بار سفر، آن هم با تورهای پر زرق و برق و مزخرف گردشگری به کنیا و غنا، نیجریه و زامبیا، هرگز نمی‌شود چنین چیزهایی دید. 

     امروز اما، همه‌چیز جور دیگری است. لباس‌های پرت شده روی کاناپه، لیوان‌های نشُسته روی میز، ظرف غذای نصف و نیمه روی اُپن و البته کیسه‌ی آشغال گوشه‌ی آشپزخانه که حتماً اگر یک هفته‌ای که نیما نیست همانطور بماند، بوی گندش همه‌ی سوسک‌های فاضلاب را برای یک جشن حسابی به خط می‌کند. 

     روی دو زانو نشسته روبه‌روی قاب بزرگ. برای بار دهم زل زده به فیلِ با خرطوم بُریده، زرافه‌ی با گردن کوتاه، میمونِ یک دست، پاندای یک چشم، شیری که پای راستش شکسته و تمساحی با فک ناقص که نمی‌تواند هیچ طمعه‌ای را به دهان بگیرد. 
     «هیچ‌کدوم اینا، یک هفته هم تو کنیا، یا هر جای دیگه دووم نمیارن! اصلاً می‌دونی یوسِین بولت اگر بتونه سه برابر سریع‌تر از سریع‌ترین رکوردش بدوه، شاید، شاااید بتونه از یه شیرِ آفریقایی معمولی جلو بزنه! نزدیک به غیرممکن!
     یک لحظه‌ی کوتاه بوی کیک شکلاتی را نفس بکشد.
     «این دوست‌مونم یه شیرِ آفریقاییه ولی اصلاً لازم نیس بدویی که ازش جلو بزنی!» 

     رها همیشه به بوها زیادی حساس بوده و به خاطر همین از باغ‌وحش، از بوی آزاردهنده‌ی قفس میمون‌ها که اتفاقاً همیشه نزدیک در ورودی هم هستند، نفرت دارد. اما باز دلش می‌خواهد کنیا و مومباسا را، ماداگاسکار و درخت‌های بائوباب را ببیند. دوست دارد حداقل یک‌بار آنقدر سخت در دریاچه‌ی ویکتوریا دست و پا بزند، که از ترس خفه‌شدن مجبور شود از آب بیرون بیاید. 
     بلند ‌شود اول اُتو را از برق بکشد، بعد اسپلیت را خاموش کند و پنجره‌ی آشپزخانه را باز بگذارد. ته‌مانده‌ی بشقاب غذا را در کیسه‌ی آشغال بریزد و سرش را گره بزند و بگذاردش کنار در ورودی که با خودش پائین ببرد. ظرف‌های نشسته را در ظرفشویی بچیند و روشنش کند. لباس‌ها را از روی کاناپه جمع کند و روی تخت بیندازدشان. در خانه بچرخد و وقتی مطمئن ‌شود همه‌چیز مرتب است بیرون برود. در را قفل ‌کند و نفس حبس‌شده‌اش را محکم بیرون بدهد. 
بار قبل چند روز ماند و موقع رفتن حواسش بود آب از آب تکان نخورده باشد. 
     حالا اما سعی ‌کند وسوسه‌ی ماندن را از سرش بیرون کند. با کیسه‌ی آشغال‌ها، سه طبقه را با سر و صدا از پله پایین برود و پایش را که بیرون بگذارد، نیما را ببیند که سرش را روی فرمان گذاشته و نگاهش می‌کند. شیشه را پایین بدهد و به رها اشاره کند که سوار شود. با دیدن چشم‌های گرد شده و رنگ پریده‌ی رها، بگوید امروز که جمعه بوده رفته بوده باغ‌وحش و همان دو روز پیش مأموریت چین و خریدهایش عقب افتاده. بگوید حالا رها هر چقدر که بخواهد وقت دارد لغت‌نامه‌ی ذهنش را شخم بزند تا با موجه‌ترین کلمه‌ها برای توجیه آنجا بودنش، جمله بسازد. 

 

نوشته های اخیر

دسته بندی ها

سبد خرید