تاریک روشن
خاطره دبیرزاده
آن روز که میخریدمش گفت: «روانگرد است، بیصدا» و «ی» را کش داد قبل از صدا... ولی دارد، قاطی که میشود با تیریک تیریک رفت و برگشت صندلی روی کفپوش چوبی گوشم را انگار کسی لگد میکند...
رانندهی اتوبوس نرسیده به ایستگاه پایش را میگذارد روی ترمز و صدای جیغ اتوبوس و « فسسس» باز شدن درهاش از گوش راستم میرود تو و میپیچد توی مغزم و از گوش چپم بیرون نمیآید...
میان من و چهارپایهات در کنار آخرین بوم سفیدت دو پنجره هست و تیز تیزهای نوک درخت کاج تنومند وسط کوچه، باد که میآید بوی تلخ میوهاش از شکاف چفتنشدهی پنجره میزند زیر دماغم... عکس میوههای نارس کاج، عکس تیز تیزکهاش تا هوا روشن است روی پنجرهی بیپردهی خانهات میرقصد...
خیره میشوم به چهارپایه، که روی آن نشستهای و پیشبند سفید چرکمرده و پر از لکههای رنگ را در گودی کمرت گره زدهای، چند تیزی از موهای کوتاه چسبیده کف سرت بیرون زده، ته قلمموی نازکی را به دهان گرفتهای و با قلمموی کلفتی از پالتت رنگ سیاه برمیداری و سیاه و سیاه تا کل بوم میشود شب... تاریک تاریک.
بلند میشوم چراغ را روشن میکنم، پرده را میبندم تا چند سانتی مانده به قفل پنجره...
صندلی را میکشم روبهروی نوار باریکی که از تو برایم مانده...
هول هولکی چای را میگذارم کنارم روی فرش و سیگارم را آتش میزنم...
سیاهی را میبینم، پک میزنم... در سیاهی خیره میشوم، عمیقتر پک میزنم، مردمکهام به سیاهی عادت میکند خطوط تنت را میبینم که از چهارپایه کنده میشود، آباژور کنج اتاق را روشن میکند و حالا در رنگ نارنجی بیجان میبینم که میروی جایی سمت چپ خانهات که نمیدانم کجاست. دستشویی، حمام، اتاقخواب، آشپزخانه... برمیگردی، پیشبندت را باز کردهای و پیراهن گشاد و بلندی را به تن کردهای که رنگش در نارنجی اتاق به سیاه میماند، یک کپه مچاله شده سفید رنگ را به سینهات چسباندهای و اتاق را پانزده بار میروی و میآیی که در هر بار رفتن و آمدنت عقربهی قرمز و باریک ساعت روانگردم صدوهشتاد بار صدا میدهد و دفعهی پانزدهم که میروی و بدون آن کپهی سفید برمیگردی چهار تهسیگار توی زیرسیگاری روی رانم افتاده و چای هول هولکیام سرد شده و رنگ قیر...
زیرسیگاری را در سطل آشغال خالی میکنم، یک بستهی جدید از توی کابینت در میآورم لیوان چای را توی سینک میگذارم...
تو نشستهای روی مبل حصیری کوتاه کنار آباژور، موهایت، پوست گردن و شانههای لختت در نور آباژور به سرخی میزند...
سایهات واضحتر و بزرگتر افتاده روی دیوار، تیز تیز موهات، نگین چسبیده روی پرهی راست بینیات، انگشتهای باریک و کشیدهات و دود سیگارت که با بخار لیوان چای یا قهوه کنار دستت نزدیکیهای سقف یکی میشود...
اولین سیگار بستهی جدید را آتش میزنم. همهی سعیام را میکنم با تو تمامش کنم، به سرفه میافتم. میروم که آب بخورم بَر که میگردم صندلی حصیری خالیست. چشم میگردانم پی لیوان پی زیر سیگاری تا بعدش تو را پیدا کنم...
سایهات پیدا میشود روی دیوار، بزرگتر و واضحتر، سایه ایستاده، دستهاش را میبرد بالا از مچ میشکند و تابشان میدهد میبرد به راست و تابشان میدهد میآورد به چپ و تابشان میدهد صاف میایستد، با انگشتهای باریکش دو طرف دامنش را میگیرد و میچرخد، میچرخد و میچرخد...
نور آفتاب صاف چشمم را نشانه میرود. زیرسیگاری کنار صندلی چپه شده، و عکسش در آب حبابدار لیوان بزرگتر افتاده...
پرده را پس میکشم...
دو پنجره و تیز تیزکهای کاج و پرندهی گنجشکمانندی که رویش تلوتلو میخورد بین من و چهارپایه و بوم سفید کنارش است...
صندلی را میکشم به چپ که در خانهات باز میشود...
پیر مرد کوتاهقدی میآید تو، در را نمیبندد، پشت سرش دختر و پسر جوانی میآیند تو. یک بچه بغل پسر است. هاج و واج به خانهات نگاه میکند. پیرمرد با دستهاش به در و دیوار خانهات اشاره میکند، به بوم سفید و چهارپایهات... دختر و پسر سر تکان میدهند، باهم میروند سمت چپ و بعد که برمیگردند پیرمرد کنار در میایستد دختر و پسر میروند بیرون، پیرمرد هم میرود و در را میبندد...
مینشینم روی صندلی، خیره میشوم به چهارپایه، که روی آن نشستهای و پیشبند سفید چرکمرده و پر از لکههای رنگ را در گودی کمرت گره زدهای، چند تیزی از موهای کوتاه چسبیده کف سرت بیرون زده، ته قلمموی نازکی را به دهان گرفتهای و با قلمموی کلفتی از پالتت رنگ سیاه برمیداری و سیاه و سیاه تا کل بوم میشود شب... تاریک تاریک.