نوپو
بنفشه میرزایی
چشمهای سهراب زیر آب کوچک و بزرگ میشد. دهانش کش میآمد و مثل ماهی باز و بسته میشد. حبابها نرسیده به سطح آب میترکیدند. عضلات گره گره بازوانش گرد نوپو حلقه شده بود. لیلا سینی غذای نوپو را که حالا فقط خونابهی مرغِ کفَش موج برمیداشت از کنار استخر برداشت و خونابه را در آب خالی کرد. در گردابی که تقلای سهراب و نوپو در آب میساخت، سرخی خونابه فوراً ناپدید شد. لیلا برگشت و به راه افتاد. صدای شتکهای آب با هر قدمش ضعیفتر میشد. به ساحل رفت. دمپاییهای لاانگشتیاش از ماسه پر شده بود.
نشسته بود کنار پنجرهای که تا خانهی روبهرویی به قدر یک کوچهی هشت متری فاصله داشت و تا آسفالت کوچه به قدر دو طبقه. ماشینی جان میکند در آن کوچهی باریک دور بزند و بین دیوار و ماشین دیگری که کنار دیوار پارک شده بود گیر افتاده بود و به نظر میرسید هیچوقت نتواند از آن مخمصه رها شود. تقلاهای ماشین مضطربش کرد. چشمهاش را بست و خودش را روی صندلی راک تازهاش تاب داد. رفت و برگشت صندلی سرگیجهای بهش میداد که بار اول ترساندش اما فوراً لذتبخش شد؛ وقتی مطمئن شد که افتادنی در کار نیست. که هر قدر تاب بخوری باز به سلامت برت میگرداند. سهراب آمد توی اتاق و گفت: اوه چه رمانتیک. از این ویوی زیبا نهایت استفاده رو بکن چون دو روز دیگه باید شیر کروکودیل بدوشی. و خودش غش کرد. لیلا گفت: ماشینه گیر افتاده. باید دندهعقب میرفت. سهراب سرسری به صحنه نگاه کرد. گفت: منم از دنده عقب بدم میاد. باید یواش بری و مدام تمام دور و برتو بپایی. گردنتم درد میگیره. منم راه این یارو رو ترجیح میدم. لیلا گفت: خدا کنه سخت نگذره. میترسم دوام نیارم. سهراب پشت سرش ایستاد و صندلی را نگهداشت و فرق موهایش را بوسید. گفت: لولی قول بت میدم خیلی خوش بگذره. فکر کن، یه جزیره که تمام دریا تمام روز مال خودته. تا نزدیکترین آدم کلی راهه. یعنی مجبور نیستی زمین زیر پاتو با کسی تقسیم کنی. لیلا گفت: وای چه جذاب. فقط تو رو میبینم و یه تمساح. سهراب خندیده بود و دوباره صندلی را تاب داده بود. صورتش زیر آب انگار در هرم آتش کج و کوله میشد.
این جزیرهی لعنتی از کجا وسط زندگیشان سبز شد؟ این تکه زمین محدود و متناهی که از همه طرف به آب ختم میشد. که راهش را میبست. به سهراب گفته بود چرا کروکودیل؟ واقعاً ما از راه دیگهای نمیتونیم زندگی کنیم؟ سهراب گفته بود که این هم یکی از همان راههاست و راه خلاقانهای هم هست. گفت: هم فاله هم تماشا. هیچ جای دیگهای اینهمه زمین ملک طلق ما نخواهد بود. سهراب از ترکیب ملک طلق خوشش میآمد و لیلا اولینبار این ترکیب بدریخت را از او شنیده بود. سینی را پر میکرد از تکههای صورتی مرغ و جانور با صدای پای لیلا و شاید هم از بوی غذا، پیدایش میشد. پوزهی خشک و صخرهایش را از زیر آب بیرون میآورد. عبوس و محتاط از آب بیرون میخزید و بیآنکه به او محل بگذارد مستقیم به طرف سینی میآمد. تنهاش به دست و پاهای کوتاهش سنگینی میکرد و شکمش روی زمین کشیده میشد. سرش را یکوری میکرد و آروارههایش مثل تیغههای قیچی عظیمی از هم باز میشد. لیلا از چشمهای موذی جانور میترسید و آنوقت سهراب به این جانور مخوف میگفت پسرم. میگفت کارای خریدِ جفت رو انجام دادم. لیلا گفت: مثلاً چند تا باید داشته باشیم که بدونیم تجارتمون به سوددهی رسیده؟ سهراب کنایهی او را نشنیده گرفت. گفت خب هر چی بیشتر بهتر. برای کارگر هم صحبت کردم. این پسر خیلی قویه. حتماً کلی زاد و رود به هم میزنه. و این پسر حتماً تا حالا موفق شده بود سر پدر را متلاشی کند.
لیلا از پشت پنجره به مرغهای دریایی نگاه میکرد و سعی میکرد پشت تلفن به پدرش توضیح بدهد که اوضاع چندان هم بد نیست. حدوداً یک ماهی میشد که مستقر شده بودند. گفت که هر روز صبح خط ساحل را میگیرد و میرود تا برسد به کافهای که از خانه و مزرعهی کروکودیلشان پنج کیلومتر فاصله دارد. بعد برمیگردد و به نوپو، اسمی که خدا میداند سهراب از کجایش درآورده و روی این جانور زمخت گذاشته، ناهار میدهد. خیلی هم بد نیست. حتی جالب است. و نه، خطرناک نیست چون نزدیکش نمیشود و دور استخر محل زندگی این نوپو نردههای فلزی دارد. نه، تا به حال بهش دست نزده حتی به چشمهاش نگاه نمیکند اما سهراب گاهی این هیولا را نوازش میکند. پرسید: بابا، تا اینجاییم یه سر بیایید پیشمون. برای سفر جای قشنگیه. هر روز صبح میریم میدویم با هم. هنوزم صبحا میری بدوی؟
شبهای جزیره کابوس دیگری بود. دریا که تمام روز در سکوت خیره نگاهت کرده بود حالا انگار به هذیان میافتاد. با دلخوری دست دراز میکرد و پس مینشست. هذیانهای دریا گاهی جانور را هم بیتاب میکرد. هیکل گندهاش به تکاپو میافتاد و صدای شکمش که به سطح سیمانی میسایید تا توی تختخواب میرسید. لیلا سهراب را بیدار میکرد که برود ببیند نوپو هنوز پشت میلههاست یا راه افتاده به طرف اتاق آنها. سهراب عصبانی میشد که این بازی را تا کی میخواهد ادامه بدهد و آن حیوان هیچوقت نمیتواند از حصار فولادی بگذرد.
صبح روزی که سهراب توی استخر افتاد رفته بود بندر تا ترتیب انتقال جفت نوپو را به جزیره بدهد. لیلا لب ساحل نشست و به آن حجم عظیم نگاه کرد. چنان عظیم که فقط میشد درش غرق شد. خاکش هرقدر زیاد بود باز هم کم بود و ناگهان تمام میشد و تو میماندی و آب. با تمام شدن خاک چارهای جز ایستادن نداشتی. انگشتان پایش را فشار داد زیر ماسهها و به سوسوی لاک قرمزش از درز ماسهها خیره شد. از جا بلند شد و به موازات ساحل به طرف کافه به راه افتاد. حتماً برای ناهار نوپو دیر میرسید و حیوان چند ساعتی گرسنه میماند. تندتر قدم برداشت. قلبش محکم میکوبید و ماسهها تعادلش را به هم میزدند. آب بو میداد. حتماً در جایی حیوانی مرده بود. از نیمهی راه برگشت. به محوطه رسید و رفت بالای سر جانور ایستاد. جانور آرام بود. مطلقاً حرکت نمیکرد. دوباره در خیال شروع کرد به کندن پوست حیوان. سخت کنده میشد و از خون خبری نبود. به نرمی امعا و احشایش فکر کرد و به گوشتش. به هیولای مادهای که به زودی از راه میرسید و به بچههای هیولا و به سالهایی که باید میگذشت تا مزرعه بار بدهد. سالهای پر از پوست و گوشت وخون و دندان. سهراب کنارش نشست. گفت: از صبح که رفتم همینجا نشستی؟ غذا هم که خورده. لولی؟ خوبی؟ لیلا سر تکان داد و گفت: میخوام نازش کنم. سهراب ناباور گفت: واقعاً؟ چه خوب. پس دارید رفیق میشید. و حصار فولادی را باز کرد و لب آب روی زانو نشست. جانور به کندی چرخید تا رو به سهراب برگردد. سهراب گفت: بدو بیا تو. بیا فعلاً از دمش شروع کن. لیلا میلرزید. پاهایش کوتاه شده بود و شکمش میسوخت. دستان کوتاهش را جلو برد و روی شانههای سهراب گذاشت و تنهی سنگینش مثل وزنهای به کمر سهراب ضربه زد. نوپو نگاهشان میکرد و انتظار میکشید. سهراب داخل آب افتاد و نوپو مشتاق در آغوشش گرفت و با خود برد.