تو نمرده‌ای فقط از من دور شده‌ای

تو نمرده‌ای فقط از من دور شده‌ای 

حوریه رضایی‌زاده 

 

 

مامان مُرد. ساعت چهار و چهل و چهار دقیقه‌ی نیمه شب. قبل از تحویل سال ۱۳۹۹.

     خبر را برای اسی امریکایی فرستادم. سی‌امین روز ایام واگیری کروناست. کرونا بهمن ماه از قم شروع شد و امروز ماهگرد شیوع این بیماری است. در روزی که در ساعت هفت و نوزده دقیقه صبح جمعه‌اش به وقت انزلی و یازده و چهل و نه دقیقه شب جمعه‌اش به وقت واشنگتن دی. سی. سال نواَش تحویل می‌شود.

     صدای آب می‌شنوم. زمین و زمان پر از این صداست. باران می‌آید. کنار تخت چسبیده به آباژور ایستاده‌ام. می‌لرزم. می ترسم از جایم تکان بخورم. اتاق توی سایه روشن نیم شبی آرام است. می‌دانم اگر چراغ‌ها را روشن کنم از ترس می‌میرم. همه چیز توی تاریکی آرام و شاعرانه و نمناک است. آباژور کنارم است. می‌ترسم سر بچرخانم روشنش کنم. صدای قورت دادن آب دهانم توی سرم می‌پیچد. ویراژ موتور می‌شنوم. نور چراغ موتور هیوندای قدرت از پشت پنجره سُر می‌خورد. سَر می‌چرخانم. پاهای نُقلی‌اش از پتو بیرون است. می‌پوشانمَش. مورمور می‌شوم. مامان همیشه با جوراب سفید می‌خوابد. اتاق سرد است. از سمت تنش سوز می‌آید. درز پنجره اتاق باز است. حتماً عزرائیل از لای همین درز آمد و بُردَش. دستم را جلوی دهانم می‌گیرم. بوی نم می‌آید. خم می‌شوم. مامان ساکتِ بی‌نفس دراز کشیده است. انگار نه انگار که تا همین نیم ساعت پیش زنده بود. داشت بلند بلند هذیان می‌گفت. خودم شنیدم. به روی خودم نیاوردم. سرم را تکان دادم و لمیدم و بقیه‌ی سریال خانه‌ی پوشالی را نگاه کردم. زیر لب می‌گویم «کسی نمرده است. مامان فقط از من دور شده است.» فکر می‌کنم شعر خوبی است. این را باید روی سنگ قبرش بنویسم. می‌گویم «نه. خانه پوشالی بهتر است.» خروس حاجی اسفندیار بی‌محل می‌خواند. کاش بمیرد. زمین و زمان پر از این صداست. چشم‌هایم را می‌بندم و تنم را کنارش جا می‌دهم.

     این اولین‌بار است که روی تخت دونفره کنارش دراز کشیده‌ام. از وقتی یادم می‌آید همیشه تنها می‌خوابید. تشک تَب‌دار است. از دیروز که گوینده‌ی رادیو از ابتلای حدود سی هزار ایرانی به کرونا خبر داد تب داشتیم. هر دوتایمان. اسی هم تب داشت. مامان تا خبر را شنید گفت «رادیو را ببند.» نگفت خاموش کن. او شب عید و شب چهارشنبه سوری و شب اول ماه هیچ‌وقت «خاموش» نمی‌گوید. خاموش توی لیست واژه‌های بدشگون است. مثل تب. مریضی. مردن. درد. بی پولی. مامان لیست بلند بالایی از واژه‌های ممنوعه دارد که هیچ‌وقت توی روزهای مخصوص سال به زبان نمی‌آوریم. حتی دیروز هم که سه بار لااله‌الاالله قدرت را شنید به روی خودش نیاورد که این یعنی هر سه تا زن قدرت مرده‌اند و او باید سه بار نماز میت بخواند. هیچ‌کدام‌مان انالله و اناالیه‌راجعون نگفتیم. مامان هر وقت می‌شنید کسی مرده است این را سه بار تکرار می‌کرد و برای روح متوفی نماز میت می‌خواند. اما دیروز هیچ‌کدام از این کارها را نکرد. شب اول عید بود. شگون نداشت. باید برایش نماز میت بخوانم. می‌خواهم بلند شوم چادر سفیدش را سر کنم و چیزی برایش بخوانم. پشیمان می‌شوم. همه‌ی نمازهایم همیشه شکسته‌بسته بوده است. همین‌جا روی تخت می‌مانم. روز اول عید است. سی‌امین روز ایام واگیری کروناست. کرونا بهمن ماه از قم شروع شد. تنم را مچاله می‌کنم و به سَر گِرد و کوچکش دست می‌کِشم. بالاخره به آرزویش رسید. او همیشه برای محشور شدن روحش با حضرت معصومه و مردن توی روز جمعه دعا می‌کرد. مامان روز خوب جمعه مُرد. به پیشانی‌ام دست می‌کشم. تب دارم. اسی تب داشت. یادم باشد از او بپرسم جواب تست کرونایش چه شد. چشم‌هایم تیر می‌کشند. میگرنم آماده‌ی حمله است. به موهایم به موهایش دست می‌کشم. از زیر روسری بیرون است. مامان از مو و از جهنم و از آویزان شدن موهایش در آتش جهنم می‌ترسد. می‌پوشانم‌شان. جای مامانِ من جهنم نیست. او شب‌ها با روسری می‌خوابد. موهایش را دوطرفه می‌بافد و با کِش نازک شلوار می‌بندد و روسری سفید سر می‌کند و می‌خوابد. او لباس خواب سفید آستین بلند و شلوارپوش می‌خوابد. او همیشه آماده‌ی بهشت می‌خوابد.

     دلم می‌خواهد پتو را کنار بزنم و بغلش کنم. از همین حالا دلم برایش تنگ شده است. پشیمان می‌شوم. می‌ترسم. مامان کفن‌پوش می‌خوابد. او سفیدپوش عین عروس‌های پیر زیبای در انتظار عزرائیل انگار کفن‌پوش می‌خوابد. سرفه می‌کنم. پشت هم. گلویم می‌سوزد. سرفه می‌کنم. تب دارم. می‌لرزم. سردم است. دست‌هایم را به هم می‌مالم و روی دست‌هایش می‌گذارم. پس می‌کشم. یادم می‌آید او مرده است. خجالت می‌کشم. بابا گفت «مُرده حرمت داره.» چشم‌بسته به دست‌های قلاب‌شده روی سینه‌اش دست می‌کشم. روغنی است. مامان هر شب قبل خواب کرم ساویز می‌زد. می‌خواهم جدایشان کنم. پشیمان می‌شوم. مُرده‌ها حرمت دارند. شاید داشت دست‌های لطیف تب‌کرده‌اش را برای بوسیدن عزرائیل یا حلقه کردن‌شان دور شانه‌های پهنش حلقه می‌کرد که مُرد. مامان هر روز تا صدای تکبیر مکبِّر مسجد روبه‌روی خانه را می‌شنید دستش را همین‌طور مثل حالا روی سینه می‌گذاشت و می‌گفت «خدا بگم چی کار کنه تو رو فاطی خانوم. پای منو از مسجد قطع کردی خدا پاهاتو قطع کنه.» مامان از روزی که خانه و زندگی و دانشگاه امریکایی اسی را دید تصمیم گرفت «مرگ بر امریکا» را به لیست بدشگون‌ها اضافه کند. همسایه‌ها خوش‌شان نیامد. او از دو سال و دو ماه پیش بعد از رفتن اسی و سکوت به قول فاطی خانوم امریکایی‌اش روی زن‌های مسجد محل را ندید. او روی ماه زن‌های مسجد محل را ندیده مُرد. باید بیدار شود. تکانش می‌دهم. تکان نمی‌خورد. زیر لب می‌گویم «به جهنم. اصلاً حق‌ته بمیری.» می‌ترسم بشنود. سر می‌چرخانم. صدای صوت یاسین می‌آید. مامان هر پنج‌شنبه یاسین می‌خواند. هر وقت به «وَنُفِخَ فِی‌الصُّورِ» می‌رسید دستی به سینه‌اش می‌کشید و می‌گفت «خدا تو رو رحمت کنه صبرانه جان.» مامان هر پنج‌شنبه خودش برای خودش رحمت می‌فرستاد. صوت یاسین با صوت آب توی تاریکی می‌پیچد. کسی دارد توی صور می‌دمد. سوز می‌آید. سر می‌چرخانم. کسی دارد توی صور می‌دمد. مداوم. باید حواسم را پرت کنم. به صورتش دست می‌کشم. به ابروهای نازکش. به دماغ گوشتی‌اش. به خال سیاه گونه‌اش. به دهانش. دستم را روی دهانش نگه می‌دارم. به امید اینکه بوی دست‌هایم را بشناسد و بیدار شود بگوید «چندشم شد دختر. برو دست‌تو بشور.» توی گوشش زمزمه می‌کنم «می‌خوای بترسونی منو. می‌دونم هنوز عصبانی هستی. قول می‌دم دیگه سرت جیغ نزنم. تو فقط بیدار شو. هر چقدر خواستی تشر بزن و بداخلاقی کن من لام تا کام هیچی نمی‌گم. قول می‌دم. قول می‌دم.» مامان جُم نمی‌خورد. ابرهای بالای سرم دارند می‌ترکند. قُرمپ قُرمپ قُرمپ. سرم سنگین است. چشم‌بسته خودم را به او می‌چسبانم. از شب دوشنبه چپ رفت و راست آمد و خط و نشان کشان گفت «یادت باشه فردا که چهارشنبه سوریه حرف‌های خوب خوب بزنیا.» آب من و او هیچ‌وقت با هم توی یک جوی نرفت. از کوره در رفتم. گفتم «چطور همه‌ی روزای دیگه تو هر چی دلت می‌خواد می‌گی و هر کاری دلت می‌خواد می‌کنی بعد سر ماه که می‌شه و شب چهارشنبه سوری و شب عید یادت میاد باید عین دو تا آدم مهربون با هم حرف بزنیم؟» او همیشه عصبانی بود. بابا می‌گفت از وقتی خواهر هفده هجده ساله‌ام توی بغلش مُرد این‌طور شد. مامان عاشق دختر مرده‌اش است. همین را توی سرش زدم. طوری که بتول زن مسجدروی همسایه از پنجره باز آشپزخانه‌اش بشنود دادزنان گفتم «تو یه مُرده‌پرستی.» غضبناک نگاهم کرد. گفت «بسه. بسه. صد دفعه گفتم جلو در و همسایه آبرو داریم.» بقیه‌ی حرفش را نشنیدم. دلم می‌خواست سرش را به دیوار بکوبم. مثل همیشه داشت به رویم می‌آورد که هیچ خواستگاری ندارم. گفت: «صداتو بیار پایین. صداتو پایین بیار. همین جیغ و هوارار رو کشیدی که هیچ‌کی درِ این خونه رو نمی‌زنه دیگه.» داشتم به سمتش خیز برمی‌داشتم که با مشت به سرش بکوبم و بگویم «تو یه شوهر کردی و دقش دادی با بی‌محبتی‌هات برای هفت پشت من بسه.» که اسی زنگ زد. مشتم توی هوا ماند. پشیمان شدم اما کوتاه نیامدم. توی چشم‌های وحشت‌زده‌اش زل زدم و انگشت‌هایم را انگار بخواهم توی جفت چشم‌های سیاه از حدقه درآمده‌اش فرو کنم نشانه گرفتم و گفتم «من از همه‌ی مرده‌پرست‌ها متنفرم. از تو بیشتر. از توی سید اولاد پیغمبر.» تیر آخر را زدم. او از این سه ترکیب متنفر بود. خودش همیشه مادرش را سید اولاد پیغمبر صدا زده بود. مامان یک کلام جیک نزد. مثل حالا. ساکت و سرد و خالی نگاهم کرد.

     گوش تیز می‌کنم. برای یک ثانیه هیچ صدایی نیست. و بعد باز صدای آب می‌آید. از سمت حمام. شیر آب حمام را باز گذاشته‌ام. فقط آمده بودم قبل از تحویل سال عذرخواهی کنم و ببوسمش و بروم دوش روز عید بگیرم. پشیمان بودم. سریال «خانه‌ی پوشالی» را روی حالت مکث گذاشتم. آنجا که کوین اسپیسی رو به دوربین گفت «حالا نوبت توست.» اسپیسی ترساندم. راست می‌گفت نوبت من بود. باید کاری می‌کردم. نور «خانه‌ی پوشالی» توی اتاق تابیده بود. همان‌جا کنار درگاه ایستاده ترسان و لرزان گفتم «بیدار شو. می‌خوام ببوسمت و بگم معذرت می‌خوام.» جوابم را نداد. مثل همیشه. نه به حرف‌هایم نه به بوسیدنم. مامان از همان پانزده شانزده سال پیش هیچ‌کس را نبوسید. بابا گفته بود از وقتی اولین بچه‌شان حورا از سرطان توی بغلش مُرد همه‌ی مهر و محبت مامانت توی همون قبر دو متری خاک شد. گفت خواهرت جوان‌مرگ شد و مامانت خاکستر. مامانت خاکِ سرد شد. چشم‌هایم می‌سوزد. می‌خواهم تنش را آنقدر تکان دهم تا بیدار شود. مامان صورت مرا نبوسیده رفت. شُره‌های باران روی سقف چوبی خانه غوغا می‌کند. همین امروز و فرداست که آب تالاب انزلی بالا بیاید و همه را زیر آب ببرد. می‌دانم. من زیر بار آب می‌میرم.

     ساکت و خالی و سردم. سرم گیج می‌رود. اشکم سوز می‌کشد. صورتم را می‌پوشانم و می‌گویم «باز کن چشم‌هاتو.» هق‌هق‌هایم توی سرم می‌پیچد. دلم می‌خواهد آنقدر داد بزنم تا بتول خانوم پنجره‌هایش را باز کند و بشنود که به غلط کردن افتاده‌ام. دلم می‌خواهد بشنود که دارم می‌گویم «دیگه بهت نمی‌گم ازت متنفرم.» مامان تکان نمی‌خورد. حتماً عصبانی است. مامان عصبانی و اخمو مُرد. نَفسم را توی سینه حبس می‌کنم. یک. دو. سه. گوش می‌کنم. نه دمی نه بازدمی. خالی‌ام. خالی است. مور مور می‌شوم. می‌دانم هنوز زنده‌ام. سرفه می‌کنم. کلمه‌هایم پشت گلو گیر کرده‌اند. می‌ترسم. من از مرگ می‌ترسم. می‌خواهم حواسم را پرت کنم. منتظرم آفتابِ واشنگتن دی. سی. بالا بیاید و اسی بیدار شود و با مامان خداحافظی کند و بعد به اورژانس زنگ بزنم. باید تا صبح واشنگتن دی. سی. حواسم را پرت کنم.

     انگشت اشاره‌ام را روی لبش می‌کشم. کوچکِ گوشتی غنچه‌ای است. لب‌هایش جمع شده است. انگار می‌خواست چیزی بگوید. مامان هر شب قبل از خواب اشهدش را خوانده می‌خوابید. اشک می‌سوزاندم. چیزی ته دلم می‌سوزد. مثل دو سال پیش. وقتی بابا مُرد. سرم را روی سینه‌اش می‌گذارم. سکوت عزراییلی اتاق را پُر است. می‌گویم «عزرائیل این خونه با باغ بزرگش و درخت‌های انبه‌شو بیشتر از همه‌ی خونه‌های محل دوست داره. نه مگه؟» دلم انبه می‌خواهد. مامان عاشق انبه است. می‌گویم «کاش.» نمی‌دانم چرا. به قلبش دست می‌کشم. به قلبم دست می‌کشم. جای یک حفره عمیق خالی را حس می‌کنم. چشم‌هایم را می‌بندم. حفره بزرگ و بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود. یک گودال بزرگ دارد مرا توی خودش می‌کِشد. دارد مرا می‌کُشد. باید خودم را جمع و جور کنم. نفس عمیق می‌کشم. من. حفره. حورا. گودال. مامان. بابا. اسی. نفس عمیق می‌کشم. مامان سالم بود. نه فشار خون داشت. نه چربی. نه تیرویید و نه سرطان. مامان از مریضی می‌ترسد. از سرماخوردگی. از سرطان. مامان از مرگ می‌ترسد. می‌ترسید. نفسم بالا نمی‌آید. مامان می‌ترسد. مامان می‌ترسید. دست‌های بزرگی را دور گلویم حس می‌کنم. شاید عزرائیل به دیده‌بوسی عید من آمده است. نمی‌توانم نفس بکشم. توی هوا چنگ می‌زنم. تا ده می‌شمارم و باز هم صدای آب می‌شنوم. آب. آب. آب. یاسین. والقرآن الحکیم. صوت مامان را می‌شنوم. دارد برایم قرآن می‌خواند. انگار مُرده‌ام. می‌شنوم. دارم نفس می‌کشم. بابا پَر. مامان پَر. حورا پَر. بوی نرگس و نفتالین می‌آید. باید گل‌های نرگس تازه‌ای برای قبر بابا سفارش بدهم. از وقتی بابا مُرد همه‌ی پنج‌شنبه‌های اولِ ماهِ این دو سال تمام اتاق نفتالین‌باران می‌شد. بابا روز چهارشنبه مُرد. مامان چهارشنبه‌ها تعطیل بود. هیچ‌جا نمی‌رفت. هیچ‌چیزی نمی‌خرید. هیچ‌کاری نمی‌کرد. شاید برای همین بود که بابا چهارمین شنبه مُرد. توی اتاق خودش و از همان‌وقت به بعد نفتالین‌بازی پنج‌شنبه‌های اولِ ماهِ مامان شروع شد. مامان توی خانه مرد. توی اتاق خودش. من هم توی این خانه می‌میرم. باید همه‌جا نفتالین بپاشم. برای خودم. برای او. برای بابا. همه‌جا. سوز می‌آید. به طرف در باز اتاق مامان می‌چرخم. به طرف قاب عکس چهارنفره‌مان. تنها عکس خانوادگی که همه تویش یک‌جور خوبی روی هوا بودیم. بابا و مامان نشسته‌اند و من و اسی دست روی شانه‌هایشان گذاشته ایستاده‌ایم. من پشت بابا و اسی پشت مامان. اولین و تنها عکسی که کشف حجاب کرده چادر از سر برداشته و فقط روسری دارد. آن هم برای روی گلِ اسی. تا اسی گفت «حالا چی می‌شه یه بار هم به خاطر من چادر سرت نذاری.» مامان نه نگفت. دو دستی چادرش را جلو آقا یوسفِ نامحرم از سر برداشت. می‌دانم همیشه از این عکس بدش می‌آمد. از وقتی اسی رفت روزی نبود که تشر نزد و نگوید «آن گناه ضاله» را پایین بیاورم. مامان گناه ضاله را برای خاطر اسی مرتکب شد. اسی بود و جواب‌های بله‌اش. من بودم و جواب‌های سربالایش. نمی‌دانم شاید هم خواب اسی مامان را به گناه ضاله کِشاند. اسی گفت «خواب دیدم همه‌ی دندونام ریختن.» شیطنتم می‌گیرد. دلم می‌خواهد تمام عصبانیتم را همین‌جا توی گوشش داد بکشم. دهانم را به گوشش می‌چسبانم. می‌گویم «چطور از خواب اسی عصبانی نشدی و سرش داد نکشیدی نگفتی خواب‌تو به چاه بگو؟» آرام می‌گویم «حالا اگه من بودم به سمت چاه حواله‌ام می‌دادی و من و خواب‌هامو همه با هم روانه‌ی چاه ته حیاط می‌کردی.» دلم می‌خواهد انگشتم را توی گوشش فرو کنم. می‌دانم هیچ نمی‌گوید. کاش همیشه همین‌طور بود. لبخند می‌زنم. مُرده‌ی مامان مهربان است. مرده‌ی بابا هم مهربان بود. زنده‌اش خیلی مهربان‌تر. اما بابا زودتر رفت. توی خواب سکته کرد. به همین راحتی. سه ماه بعدِ خواب اسی. سیزده‌به‌در سال هزار و سیصد و نود و هفت. اسی سه ماهی بود که دانشجوی عکاسی خبری دانشگاه جرج واشنگتن شده بود. نتوانست بیاید. ویزای دانشجویی‌اش یک‌طرفه بود. ما بابا را بی اسی خاک کردیم. مامان چیزی نگفت. هیچ‌وقت به اسی هیچ چیزی نگفت. لبخندم می‌خشکد. می‌گویم «حالا اگر من کُره‌ی ماه بودم منو پایین می‌کشوندی تا همه با هم دور هم بابا رو خاک کنیم. نه مگه؟»

     صدای رعد و برق می‌آید. خانه می‌لرزد. بوی چوب سوخته می‌آید. به سقف چوبی خانه خیره می‌شوم. به قبرستان انزلی فکر می‌کنم. او همیشه از قبر و عذاب شب اول می‌ترسید. دهانم را نزدیک گوشش می‌کنم. می‌خواهم بیشتر کُفری‌اش کنم. شاید روحش برگرد. توی گوشش گویم «اسی دو تا هم‌خونه داشت. هر دو تا دختر.»

     مامان تکان نمی‌خورد. اسی به مامان گفته بود هر دو تا هم‌خانه‌ای‌هایش پسر هستند اما من می‌دانستم هر دوتایشان دختر هستند. دو تا دختر که عاشق و معشوق هم بودند. اسی دروغ گفت. چشم‌هایم می‌سوزد. دلم می‌خواهد همین‌جا تنش را زیر مشت و لگد بگیرم. مامان مرا تنها گذاشت. مثل بابا. مثل اسی. من اینجا. مامان اینجا. اسی آن‌طرف دنیا. بابا آن‌طرفِ آن دنیا. حورا هم. صدای آمبولانس می‌شنوم. گوش‌هایم را می‌گیرم. نور آمبولانس همه‌ی اتاق را روشن می‌کند. چشم‌هایم را می‌بندم. مامان مرده است و نمی‌خواهم توی نور نگاهش کنم. می‌ترسم. گیجم. سرم را توی بالش فرو می‌کنم. گلویم می‌سوزد. استخوان‌هایم درد می‌کند. زیر پتوی گلدار مامان می خزم. تشکش را عین سگ تازی بو می‌کنم. بوی مرده می‌آید. عین روزی که بابا مرد. چشم‌هایم بسته است. می‌گویم «بیدار شو. دو ساعت دیگه عید می‌شه و ما باید روی ماه همدیگه رو ببوسیم.» جوابی نمی‌آید. می‌گویم «من کوچک‌ترم. اول از من.» نمی‌خواهم ببینمش. با چشم‌های بسته خم می‌شوم پیشانی چروکیده‌اش را می‌بوسم. می‌دانم عزراییل آخرین نفری بود که مامان بوسیدش. مورچه‌ای دارد روی دستم راه می‌رود. دست مورچه‌ای‌ام را دور گردنش حلقه می‌کنم و توی گوشش نجوا می‌کنم «منو تنها نذار.» خمیده‌ام. نا ندارم. دلم می‌خواهد همین‌طور خمیده دست دور گردن مامان انداخته کنارش بمیرم. گریه توی چشم‌هایم آشیان کرده است. ناله‌هایم پشت گلویم سنگر گرفته است. سوگواری دیگری در راه است.

     صدای آب می‌شنوم. زمین و زمان پر از این صداست. باران می‌آید. هزاران مورچه دارند روی دستم راه می‌روند. سرفه می‌کنم. سرفه می‌کنم. و بازهم سرفه. آب. مورچه. سرفه. ابر.

     ابرهای بالای سرم دارند نفس‌های آخر را می‌کشند. بیدار شو مامان.

 

اندوه دل را بر زبان ران؛ ماتم بی‌سخن در گوشِ دلِ لبریزِ غم نجوا می‌کند و می‌شِکندش. (شکسپیر)

 

 

نوشته های اخیر

دسته بندی ها

سبد خرید