جدولچی

جدولچی 

علی ملک‌پور 

 

 

کیوان حمیدیان یکه‌تاز طراح جدول در کشور بود. مجلات هفتگی، روزنامه‌ها، سالنامه‌ها و حتی جداول پیک‌های نوروزی مدارس کار او بود. جدول متقاطع دیگر برایش یک شوخی بود. پیوندی، دوقلو، سه‌قلو، پلکانی، کلید را پیدا کن، آسیاب بادی و هر نوع جدولی که فکرش را بکنید کار می‌کرد. از بیست سالگی که در مجله‌ی مکتب که آن زمان هفتگی منتشر می‌شد به عنوان حروفچین کار خود را شروع کرد. در دهه‌ی شصت و هفتاد همه‌ی جداول حول اطلاعات عمومی کار می‌کردند‌. روشنفکرهای شکست‌خورده و افسرده بعد از انقلاب برای سیر کردن شکم زن و بچه‌شان و پول اجاره جدول می‌ساختند‌. خود کیوان یک بار رضا براهنی را دیده بود که با شرمساری چند تا متقاطع آسان و متوسط به سردبیر تحویل می‌دهد و بدون اینکه بخواهد توجه جلب کند از دفتر مجله خارج می‌شود. ذهن روشنفکران انباشته از خشم به بن‌بست رسیده بود با چاشنی کمال‌گرایی مریضی که هنوز فکر می‌کردند می‌توانند نظام را عوض کنند و چه کار خوبی کردند برای بیرون رفتن شاه چند شب در زندان خوابیدند. بنابر این در کارهای‌شان پر از اسم نویسنده و اسم فلان رمان یا مترادف کلمات بود و به جداول خود می‌بالیدند. رؤیایی در روزنامه گل متقاطع آسان منتشر می‌کرد تا به بقیه ثابت کند گنده‌دماغ نیست و برخلاف آنان با جامعه ارتباط دارد و عباس معروفی در دنیای تصویر با فیلم‌های روز شش-هفت کلمه‌ای‌های آسان می‌ساخت تا در شب‌هایی که با بقیه‌ی نویسندگان پای تریاک می‌نشستند سینه‌اش را بالا بگیرد و بگوید من هم مثل مردم عادی به سینما می‌روم. ولی کیوان همه چیز را تغییر داد. مثل ناپلئون که تصورات تمام مردم اروپا را درباره اینکه شاه می‌تواند چطور آدمی باشد تغییر داد. همان‌گونه که هگل نیمه‌شب بیدار شد تا با رفیقش یک نهال آزادی در حیاط دانشگاه بکارند مردم نیز تا نیمه‌شب بیدار می‌مانند تا جدول‌های کیوان را حل کنند. برعکس نام رمانی از تولستوی یا بهترین گلزن جام جهانی ۱۹۵۴ او با سؤالات ملموس و عادی دل خریداران مجلات را به دست آورد. حالا خانم‌های خانه‌دار می‌توانستند با حل کردن سه‌کلمه‌ای غذای محلی مردم خراسان به خود ببالند و کاسبان بازار با گذاشتنِ «ی» «ل» به جای پهلوان و مرد دور هم جمع می‌شدند و ده نفری جدول حل می‌کردند و زندگی را قابل تحمل می‌دیدند. زمان زیادی لازم نبود تا کیوان به همه‌ی روزنامه‌ها و مجلات تسلط پیدا کند. بیشتر از نویسنده‌های عاشقانه مثلثی زرد و روانشناسانی که در پانصد کلمه مشکلات زناشویی را حل می‌کردند او را می‌خواستند تا جدول اول، وسط و آخر مجله را کار کند. ولی کیوان یک یاغی بود. زیرا در میدانی زنجیر می‌شکست و با مار سمی بازی می‌کرد و دور می‌گرداند که هیچ‌کس طالب تصاحبش نبود. البته یدالله رویایی از اینکه کسی دیگر برای طراحی جدول به او زنگ نزد کمی دلخور شد و لبریخته‌ها را منتشر کرد. اصلاً شعر از تو سخن می‌گویم را برای یکی از سردبیران مجلات هفتگی جدول سرود تا شاید اجازه دهد دوباره کار کند. از روزنامه‌ی جوان به کیوان زنگ می‌زدند و می‌گفتند لطفاً مذهبی‌اش را بیشتر کنید آخر سپاه پول روزنامه را می‌دهد. کیوان با عصبانیت داد می‌زد اگه کارهای منو نمی‌خواهید برید سراغ یه نفر دیگه و تلفن را می‌کوبید روی میز. سپس لبخندی به پهنای صورتش می‌زد و آسوده چایش را می‌خورد چون می‌دانست کس دیگری وجود ندارد که به او زنگ بزنند. او همه را شکست داده بود. کار کردن برای پنج روزنامه، شش مجله که هفتگی بیرون می‌آمدند، چهار ماهنامه و دو سالنامه وقت زیادی برای زندگی به کیوان نداده بود. چند بار سر قرار رفت اما از بس درباره‌ی طراحی جدول توی سر زن‌ها وِر زد که روابطش به هیچ‌جا نمی‌رسید. سرانجام مادرش از سرطان خون مرد و او دیگر کسی را در زندگی‌اش نداشت. مادرش ماه‌های آخر مدام به او نیش می‌زد و می‌گفت: «آخر منو حسرت به دل گذاشتی، یه عروس توی این خونه نیاوردی. خدایا من چه گناهی کردم که تنها بچه‌م اینطوری شد.» حالا دیگر کیوان با خیال راحت در خانه می‌نشست و عدد به جای حروف‌های سخت و پشم‌ریزان می‌ساخت. برای سه دهه صبح‌ها بلند می‌شد، یک لیوان چای با هِل می‌خورد. می‌رفت سراغ متقاطع تا مغزش گرم شود. تا ظهر دو تا متقاطع و یک پیوندی می‌ساخت. ناهار ساده‌ای می‌خورد. حین غذا خوردن اخبار نگاه می‌کرد تا الهام بگیرد. دوباره روی میز قوز می‌کرد و پلکانی و برعکس درست می‌کرد. بعد از ظهر یک ساعت قدم می‌زد. جایی خوانده بود (الان دیگر یادش نمی‌آمد کجا) که کانت برای دوری از مریضی فقط از دماغ نفس می‌کشید. کیوان نیز عادت او را تکرار می‌کرد. تهران برای او یک دریای بزرگ در مرزهای بین‌المللی بود که او مانند یک دزد دریایی حریص تنها کلمات را شکار می‌کرد. وقتی در یک ساندویچی غذا می‌خورد به مصوبه وزارت بهداشت نگاه می‌کرد و می‌خندید و سرشار از لذت می‌شد. حول و حوش ساعت هفت که می‌رسید خانه آسمان دیگر الماس‌گون شده بود و رگه‌ای مسی رنگ ابروی کوه‌ها را ساخته بود. چراغ مهتابی زرد رنگ اتاقش را روشن می‌کرد و هنگامی که به آخرین جرقه‌های روشنایی آسمان از میان برگ‌های سوزنی شکل درختان نگاه می‌کرد به سخت‌ترین جدول فکر می‌کرد: آسیاب بادی. ساختن یک آسیاب بادی حداقل سه روز طول می‌کشید و صد البته او پول زیادی بابت آن می‌گرفت. به چهل و چند سالگی که رسید (کسی دقیقا نمی‌دانست او چند سال داشت، ازین سؤالات و کجا زندگی می‌کنید و ماشین‌ات چیه و الخ نفرت داشت.) یک سایه‌ی جوگندمی نازک و کم‌رنگ دور موهای خاکستری‌اش افتاده بود و موهای وسط کله‌اش را از دست داده بود و دور چشمانش پف کرده بود البته نه به شدت ژان رنو و هنوز هر هفته صورتش را اصلاح می‌کرد که باعث می‌شد خط دور لب‌هایش که تا پایین چانه کشیده شده بود و نشان از سکوت ابدی در طول روز داشت همیشه معلوم باشد و پیشانی‌اش کوتاه و سه خطِ نه چندان عمیق داشت با ابروهایی که سیاه مانده بود و چشمانی نیمه‌زرد با مردمک‌های نازک سیاه که همیشه تهاجمی به نظر می‌رسیدند. مردی بود با چشمان تنها و غمگین. اما تنها چیزی که برایش اهمیت داشت این بود که جداولش همیشه خریدار دارد و یکه‌سوار عرصه‌ی خویش است و برایش هر ماه حق‌الجدول واریز می‌کنند و مثل آرین روبن که همیشه می‌دانستند مدافع کناری را مورب به سمت چپ دریبل می‌زند و به کنج دروازه شوت خواهد زد در برابرش بی‌دفاع و تسلیم بودند. یک روز از شرکتی که بازی‌ها و برنامه‌های پرطرفدار و محبوبی برای گوشی می‌ساخت سراغش آمدند و قرار شد برای بازی جدید آنان که قرار بود حل جدول آنلاین رقابتی دونفره همراه با جوایز نقدی و غیرنقدی داشته باشد جدول طراحی کند. بازی دو تا حالت داشت: داستانی و مبارزه. در شکل داستانی هر چقدر بیشتر مرحله حل می‌کردی و جلو می‌رفتی جداول سخت‌تر می‌شدند و در مبارزه باید با یک نفر دیگر که آنلاین بود همزمان متقاطع حل می‌کردی و هر که زودتر جدول را به پایان می‌رساند یا در پنج دقیقه زمان بازی بیشتر سیاه کرده بود و درست بودند برنده می‌شد. کیوان با تفرعن انکارناپذیری که انگار از دل یکی از اشراف اتریشی یا پروسی قرن هجدهم در حال ارزیابی معلم موسیقی برای فرزندان‌شان بیرون آمده بود به برنامه‌نویسان نگاه می‌کرد. در نهایت پس از حال و احوال‌های کلیشه‌ای و چک و چانه‌های همیشگی و قربان صدقه‌های الکی از آنان پرسید مشکلی با هیچ‌کدام از مسائل مطرح نشده ندارد، و باشد قبول می‌کند که خبری از جواب‌های جنسی زیرجلکی و سیاسی‌های یواشکی هم نیست (مثل کاری که برای مجله‌ی هنر هفتم کرد و مدام در دوره‌ی کوی دانشگاه مترداف ظالم و مزدور و خائن را طرح می‌کرد و کاری کرد که مجله را توقیف کنند.) اما آیا جوانان جقی و حریص بردن جایزه‌ی آیفون و لپ‌تاپ از پس جدول‌های او برمی‌آیند؟ مسئله اصلی اینجاست. مهمانان نگاهی از سر ناخشنودی و پشیمانی از اینکه سراغ مرد مغرور دیوث آمده‌اند به هم انداختند و پاسخ دادند که پتانسیل ذهنی نسل جدید فوق‌العاده است و آنان عاشق حل کردن معما و پازل هستند و فقط نیاز دارند چنین کاری را با گوشی‌های‌شان انجام بدهند. کیوان انگشت سبابه‌ی دست راستش را با ظفرمندی بالا برد و به گوشه‌ی لبش چسباند و جواب داد: «کاری که من می‌کنم پازل نیست. معما هم نیست. جدول مثل یک موجود زنده‌ی چندسلولی می‌ماند. شما جواب یک معما را می‌دانید یا نمی‌دانید، اما جدول را می‌توانید در طی سال‌ها حل کنید. هر چقدر آگاهی و علم شما از زندگی و دور و اطراف‌تان بالاتر برود موفقیت شما در حل جدول نیز بیشتر می‌شود. جدول می‌تواند یک فعالیت گروهی لذت‌بخش باشد. باجناق‌هایی که مدتها با هم حرف نمی‌زده‌اند و مجبورند شبی را به عنوان مهمانی خانوادگی سر کنند می‌توانند یک جدول به دست بگیرند و بدون آنکه کلامی و فیزیکی با هم درگیر شوند در فرایند حل جدول به یکدیگر غلبه یا آشتی کنند. جدول باعث افزایش دانش و دوستی میان افراد می‌شود در حالی که حل یک پازل نشان می‌دهد شما از بقیه باهوش‌تر هستید و باعث می‌شوید اطرافیان از شما متنفر شوند.» هنگامی که کیوان سخنرانی‌اش را تمام کرد پای راستش را که روی چپش انداخته بود پایین گذاشت و پای چپش را روی راستش گذاشت. بازی‌سازان خایه‌مالی او را کردند و نظریاتش را تأیید کردند و پس از خوردن چای به او گفتند که منتظر تماس‌شان باشد. کیوان در را پشت سر آنان بست و در حالی که آرامش کمیابی وجودش را گرفته بود احساس می‌کرد دارد قلمرو جدیدی را فتح می‌کند و فقط باید چند روز پشت دیوارهای دور پایتخت منتظر تکان خوردن پرچم سفید از روی باروها باشد. چند هفته بعد در حالی که در آسایش صبحگاهی بهار داشت چای با هل خود را مزه مزه می‌کرد به روزنامه دنیای اقتصاد زنگ می‌زد تا پانزده جدول برای ماه بعدی به آنان بدهد. منشی روزنامه تلفن را برداشت و پس از اینکه متوجه شد دارد با آقای حمیدیان صحبت می‌کند به او گفت که به خدمات ایشان دیگر نیازی ندارند و لطفاً دیگر تماس نگیرند. حق‌التحریر ماه گذشته نیز به رسم همیشگی آخر ماه واریز خواهد شد. کیوان شگفت‌زده شده بود و نمی‌توانست حرفی بزند. منشی سکوت را نشانه‌ی غرور رقت‌انگیز همیشگی جدولچی دانست و تلفن را قطع کرد. کیوان در سکوت چایش را تا آخر نوشید. چرا که آرامش چند دقیقه پیش جای خود را به همهمه‌ای از تردید و سؤالات داده بود. به هفته‌نامه‌ای زرد زنگ زد. جوابش کردند. گفتند سردبیر نیست. فردا روزنامه‌ی گل و ماهنامه‌ی فیلم امروز تماس گرفتند و گفتند از همکاری با شما در طول سالیان اخیر خوشحالیم اما دیگر به کارهای شما نیازی نداریم. عصرهنگام که باد خنکی در طول شهر صورت را نوازش می‌کرد کیوان با قدم‌های تند خود را به دکه‌ای رساند و یک دنیای اقتصاد خرید. جدول داشت. اما او آن را نساخته بود. پر از سؤالات و اصطلاحات اقتصادی. با یک چندکلمه‌ای طولانی شروع و به انتها می‌رسید. مثل نسخه‌های کلاسیک دهه‌ی پنجاهی قبل انقلاب بود. یدالله رؤیایی؟ کیوان که زل زده بود به ابرهای پفکی و رؤیایی آن بالا اصلاً یادش رفته بود رؤیایی خیلی وقت پیش مرده است. پس کی بود؟ شقیقه‌هایش سریع‌تر از ماشین فرمول یک می‌زد و یک بطری آب خرید. شهر با همان سرعت همیشگی در حال جنب و جوش بود. زمین با همان سرعت همیشگی دور خورشید می‌چرخید. کیوان لب پیاده‌رو نشسته بود و به جنبش مدوّر تکراری زندگی چشم دوخته بود. نمی‌دانست کجا برود یا به چه کسی پناه ببرد. به شدت احساس تنهایی می‌کرد. مادرش را می‌خواست. بعد از اینکه آب معدنی تمام شد و طعم تلخ پلاستیک دور لثه‌هایش جا افتاده بود بالاخره از جا بلند شد و راهی خانه شد. از داخل دفترچه تلفن شماره‌ی کریمی خبرنگار و نویسنده‌ی سابق را که هم اکنون دلال ماشین شده بود درآورد و با او تماس گرفت. از کریمی خواست یارویی را که امروز جدول دنیای اقتصاد را کار کرده پیدا کند و کریمی بعد از چند تیکه انداختن و فاتحه خواندن برای شغل کیوان گفت باشد و تلفن را گذاشت. کیوان شامی نخورد. سرسری شبکه‌ی خبر را نگاه می‌کرد و به این فکر می‌کرد که ای‌کاش حرف فامیل را گوش داده بود و ازدواج کرده بود. کریمی فردا رو به ظهر زنگ زد و توضیح داد که یارو جوانکی‌ست به نام امین عشقی. کیوان امین عشقی نامی نمی‌شناخت. کریمی پاسخ داد چیز دیگری ازش نمی‌داند. کیوان نیز به شوخی فحشی روانه‌ی آن‌سوی خط کرد و گوشی را قطع کرد. مرد میان‌سال تهرانی با کت طوسی قدیمی اما مارک‌دار خود راهی دفتر روزنامه‌ی جوان شد تا به قول معروف سر و گوشی آب بدهد. در دفتر روزنامه یا مرد با ته‌ریش می‌دیدی یا سایه‌های سیاه‌پوشی که بیش از آنکه به زن شباهت داشتند یاد و خاطره‌ی سواران و مزدوران موردور را که در جستجوی فرودو بگینز بودند زنده می‌کردند. حاج آقا منصوری سردبیر توی اتاقش نشسته بود و داشت با یک آخوند درباره‌ی چشم‌انداز پنج ساله‌ی روزنامه گفت‌وگو می‌کرد. حمیدیان داخل شد و نشست و منتظر ماند تا صحبت‌های آنان تمام شود. یک لحظه نخ بحث را گم کرد و دید دارند درباره‌ی داعش و اسرائیل صحبت می‌کنند. متعجب از اینکه چطور از تیراژ روزنامه به جاسوسی از اتاق خواب نتانیاهو رسیده‌اند از منصوری خواست کار او را سریع‌تر راه بیندازد. منصوری با آزردگی که عامدانه پنهانش نمی‌کرد جواب داد: «شما اینجا چیکار می‌کنید آقای حمیدیان؟ ما با آقای عشقی برای طراحی روزنامه و چند تا از مجلات و جزوه‌هایی که توی بسیج پخش می‌کنیم به توافق رسیدیم. ایشون برخلاف شما از همکاری کردن با ما خیلی خوشحال بودند و کاملاً موافق قرار دادن معماهای مذهبی بیشتر نیز هستند.» آخوندی که روبه‌روی حمیدیان نشسته بود اضافه کرد: «اتفاقاً چند وقت پیش با حاج آقا که اختلاط می‌کردم بهشون متذکر شدم چرا جدول روزنامه سؤالات مذهبی نداره؟ آخه جوون‌های ما می‌توانند از طریق سرگرمی هم اشتیاق دینی خودشون رو ارضا کنند.» کیوان در حالی که با انگشتش شقیقه‌اش را ماساژ می‌داد به حرف‌های آنان گوش داد و سپس با حالتی رقت‌انگیز خم شد و دستانش را میان سرش گرفت. حاج آقای بدون عمامه و حاج آقای با عمامه نگاهی از سر تعجب و ریشخند به یک‌دیگر انداختند و پس از اینکه چند بار کیوان را صدا زدند و چیزی در جواب نشنیدند او را رها کردند و از اتاق خارج شدند. سردبیر در حالی که پشتش را می‌خاراند با لحنی منطقی توضیح می‌داد که آقای حمیدیان سنش بالاست و درگیر مشکلات خانوادگی‌ست و همان‌طور که صدایش کم و کمتر برای کیوان شنیده می‌شد در اتاق را پشت سرش بست. کیوان پس از شنیدن صدای تق سرش را بالا گرفت و چند ثانیه بی‌آنکه آب دهانش را قورت بدهد یا حتی نفس بکشد فقط به در خیره شد. هنگامی که مطمئن شد خبری نیست به سمت کمد کنار میز رفت و در شیشه‌ای آن را باز کرد. کلاسور «نویسندگان» را بیرون آورد و آخرین کاغذ را بیرون کشید. هنوز بوی کاغذ نو می‌داد. امین عشقی متولد ۱۸ تیر ۱۳۷۶، نام پدر مجتبی، محل تولد تهران، بیماری‌های خاص را خالی گذاشته بود. رنگ چشم آبی، رنگ مو سیاه، سیاه چشم آبی، مثل گربه. گربه‌ی نُه جان بدشگون. آدرس هم داشت. شهرک اکباتان. آدرس و شماره‌ی موبایل را با سرعت یک کتاب‌خوان کهنه‌کار حفظ کرد و از طبقه‌ی چهارم آن ساختمان لعنتی بیرون زد. کیوان حتی خودش هم نمی‌دانست دارد چه کار می‌کند. اتوبان طویل را گرفته بود و در بدرقه‌ی آسفالت سوزان و صف سیاه، سفید و نوک مدادی ماشین‌ها که آسمان فیروزه‌ای رنگ بدون ابر روی‌شان خیمه زده بود به سمت غرب پیش می‌رفت. نمی‌دانست می‌خواهد به عشقی چه بگوید و چه کار کند، فقط می‌دانست باید تنها رقیب درست حسابی‌اش در طول سه دهه‌ی اخیر را از نزدیک ببینید. به کلونی شلوغ و بی‌قاعده‌ی آپارتمان‌ها رسید. اسم آپارتمانی که عشقی در آن زندگی می‌کرد و جداول تکراری و احمقانه می‌ساخت، آسمان بود. آسمان را پیدا کرد و رفت طبقه‌ی پنجم. در کائوچویی رنگ را زد و منتظر ماند. جوانی قدبلند با شکم برآمده و عینک دسته پلاستیکی سیاه که تی‌شرتی خاکی‌رنگ و شلوارک چهارخانه پوشیده بود در را باز کرد. لپ‌های بزرگی داشت که خط زیر چشمش را عمیق‌تر از آنچه بود نشان داد و در سکوت به کیوان زل زد. کیوان به او گفت: «امین عشقی تو هستی؟» جوانک سرش را تکان داد. کیوان بدون آنکه درخواست کند یا منتظر درخواست بماند داخل شد و توی هال ایستاد. یک میز شیشه‌ای عریض وسط هال کنار دو تا مبل تک‌نفره قهوه‌ای نه‌چندان تمیز بود و آشپزخانه‌ی اوپن از داخل هال قابل دیدن بود. چیز قابل عرضی نداشت. یک واحد آپارتمان معمولی که از همین الان اواخر بهار بدون کولر تا یک ساعت قابل تحمل بود. امین در را بست و با تعجب به کیوان نگاه کرد. وقتی دید جدولچی مسن حرفی نمی‌زند گفت: «عکس‌های مجلات واقعاً بی‌کیفیت هستند. یه کم طول کشید تا شما رو به‌جا بیارم.» کیوان جواب داد: «پس به‌جا آوردی... ها؟» امین نیشخندی زد و گفت: «داشتم روی یک پیوندی آسان برای بازی جدولباز کار می‌کردم. شرکت بازی‌سازی خیلی خوشحال شد که دیگه قرار نیست با تو کار کنه.» کیوان پاسخ داد که شرکت بازی‌سازی به تخمش هم نیست. چرا جدول طراحی می‌کنی؟ شغل بهتری سراغ نداری؟ جوان قدبلند مثل یک گربه جست زد و روبه‌روی کیوان قرار گرفت. حالا عملاً آقای حمیدیان داشت به سینه‌های آقای عشقی نگاه می‌کرد. امین از جیب شلوارکش یک پاکت سیگار و فندک بیرون آورد و یک نخ روشن کرد. کیوان در حالی که بوی آشغال توتون ارزان قیمت و غذای سوخته را که احتمالاً از واحد بغلی می‌آمد تحمل می‌کرد به او زل زده بود، حرفش را ادامه داد و اضافه کرد: «فکر می‌کنی تا کی می‌تونی از جدول‌های دهه‌ی پنجاه بدزدی و هیچ‌کس نفهمه؟ روش تو خیلی قابل پیش‌بینی و ساده‌ست. اونقدر احمقانه‌ست که حال‌مو به هم می‌زنی.» امین یک پک ملایم گرفت و قهقهه زد. با چشمان نیمه‌باز رو به پیرمرد گفت که باورش نمی‌شود دارد با او حرف می‌زند. شغل بهتر؟ این فقط یکی از شغل‌های اوست. خرج زندگی این‌طرف‌ها بالاست. هیچ‌کس هم قرار نیست مچ او را بگیرد. کی بگیرد؟ زنان خانه‌دار یا کارمندهای بی‌حوصله یا کارتن‌جمع‌کن‌های بنگی؟ امین توضیح داد وقتی شروع به دزدی از جدول‌های قدیمی کرد خیال نمی‌برد اینقدر کار آسانی داشته باشد. مدیران مجلات او را مثل یک فرشته‌ی کوچک در بغل گرفتند. پول کمتر و پر کردن جعبه‌ی سؤالات با اسپانسرها؟ بزن بریم. تنها رقیبم یک پیرمرد اسهالی گنده‌دماغ است که هیچ‌کس با او حال نمی‌کند. حالا برو کنار که کار دارم. تنه‌ای سنگین و خصمانه به سبک لات‌های نوجوان به کیوان زد و روبه‌روی میز نشست. کیوان لحظه‌ای چشم‌هایش را بست. سعی کرد بوی افتضاح آنجا رویش تأثیر نگذارد. حس کرد هزار کیلوگرم وزن دارد. حس کرد به زودی در تنهایی خواهد مرد. تندری الکترونیکی قدرتمند کل بدن او را تکان داد. با کله‌ای داغ که انگار فیوز پرانده بود به سمت امین رفت و او را از جایش بلند کرد. امین غافل‌گیر شد. کیوان با دو دستش گلوی او را گرفت و هر دو روی میز فرود آمدند. میز شیشه‌ای منهدم شد و شکست. امین سعی کرد جیغ بکشد ولی نای او میان انگشتان نرم کیوان گیر افتاده بود. کیوان مثل یک سگ وحشی غرید: «فکر می‌کنی همه‌ی اینها مسخره‌بازیه؟ فکر می‌کنی من اینجا دارم دلقک‌بازی در میارم پدرسگ؟! جدول مهمه خدا لعنتت کنه! جدول مهمه! جدول آخرین سنگر یه مردیه که هیچی برای از دست دادن نداره. حل کردن جدول بهش آرامش می‌ده، بهش می‌گه هنوز زنده‌ست. هنوز می‌تونه نفس بکشه. بعد توی به‌دردنخور یه‌لا قبای بی‌شرف جلوی من وایسادی و درباره‌ی پول و اون پدرسگای داخل دفترشون که فکر می‌کنند از همه بهترن حرف می‌زنی؟ الان خفه‌ت می‌کنم!» امین داشت خفه می‌شد. میل به بقا کاری کرد تا محکم به صورت کیوان مشت بزند. رگ‌های شقیقه‌ی کیوان بیرون زده بود و معلوم نبود قرار است چشم‌های او از حدقه بیرون بزند یا امین. ناگهان گلوی امین را رها کرد و دو سیلی محکم به صورت پسرک خواباند. امین روی زمین دراز کشیده بود و زور می‌زد نفس بکشد. کیوان از لای شیشه‌خرده‌ها یکی از کاغذهای او را بیرون کشید و خودش را مرتب کرد. در حالی که داشت از خانه خارج می‌شد رو کرد سمت بازنده‌ی دعوا و به آرامی به او گفت: «این رو می‌برم تا هر کاری که تو می‌کنی رو عبرت کنم و تو جدول‌هام نذارم‌. اگه یه‌بار دیگه خبری از پول در آوردن و سوءاستفاده‌هات از جدول به من برسه میام اینجا و می‌کشمت.» و در را پشت سرش بست. از خیل جوانان معتاد و پر سر و صدای اکباتان گذشت، مثل یک قهرمان، مثل یک راک استار. برگشت خانه. پیراهن و شلوار راحتی پوشید. یک سِون‌آپ خنک از یخچال بیرون آورد و از پنجره به بیرون نگاهی انداخت. گنجشک‌های روی درخت از تنهایی و گذران زندگی بدون عشق می‌خواندند. کیوان یک قلوپ یخ و گازدار سر کشید و به این فکر کرد رمز کلید را پیدا کن که امشب قرار است طراحی کند پیروزی باشد یا خوشبختی. زمین با همان سرعت همیشگی به دور او می‌چرخید.

 

نوشته های اخیر

دسته بندی ها

سبد خرید