شوشی

شوشی 

حسین ذوقی 

 

 

تازه از سر کار برگشته‌ام خانه. نشسته‌ام توی اتاق کارِ مهسا روی کاناپه و زل زده‌ام به ردیف کتاب‌های توی کتابخانه. چراغ‌های خانه همه خاموش است و نور کمی از چند آباژور، چند تاشِ نور انداخته جا به جای خانه. توی اتاق کار مهسا هم یک آباژور کوچک روشن است. په‌په لم داده روی کاناپه کنار دست من و چشمانش را بسته. هر از گاهی خودش را کش و قوس می‌دهد و می‌فهمم بیدار است. لی‌لی هم هی می‌آید توی اتاق و میو میویی می‌کند و می‌رود. مهسا توی اتاق خواب خوابیده. از دم غروب بهم مسیج داده بود که «سرم درد می‌کنه. قرص می‌خورم می‌خوابم. اومدی بیدارم نکن.»

     سرم را تکیه می‌دهم به شانه‌ی مبل و صورتم را می‌گیرم به سمت سقف. چشمانم را می‌بندم. په‌په از جایش بلند شده و صدای خمیازه‌اش را می‌شنوم. انگار دارد خودش را کش و قوس می‌دهد. می‌آید روی من و می‌ایستد روی شکمم و کله‌اش را می‌مالد روی صورت من تا نگاهش کنم.

     «برو اون‌ور.»

     ول کن نیست. چشمانم را باز می‌کنم و سرم را می‌آورم پایین و نگاهش می‌کنم.

     سرش را کمی خم می‌کند و کله‌اش را می‌آورد نزدیک لب‌های من. تلو می‌خورد و سعی می‌کند تعادلش را روی شکم و پاهای من حفظ کند. کله‌اش را می‌بوسم. سرش را عقب می‌کشد و دوباره می‌آورد سمت لب‌های من. دوباره باید ببوسمش. شروع می‌کند به خور خور کردن. هی درجا می‌چرخد و با فشار پاهایش روی شکم و پاهای من تعادلش را حفظ می‌کند.

     «برو اون‌ور.»

     با دستم کنارش می‌زنم. خم می‌شوم به سمت جلو از گوشه‌ی میز تحریر گوشی موبایلم را برمی‌دارم. تکیه می‌دهم به پشتی مبل. په‌په دوباره می‌آید روی پاهای من. مجبور می‌شوم دستانم را بالاتر بگیرم تا مسیج‌هایم را با گوشی چک کنم.

     واتس‌اپ را باز می‌کنم. می‌زنم روی گروه بچه‌های دانشکده. حوصله‌ی خواندن مسیج‌ها را ندارم. بیشترش ویدئو است. می‌زنم تا بیاید آخرین مسیج.

     «این آقا از همدوره‌های ما بودن؟»

     یکی این را روی یک مسیج دیگر ریپلای کرده است. می‌زنم روی مسیج اصلی که ببینم کی را می‌گفته.

     روی تصویری که می‌آید، گوشه‌ی سمت راستش عکس کوچکی‌ست. این که شوشی‌ست. چطور این دختر شوشی را یادش نیست و پرسیده همدوره‌ی ما بوده یا نه!

     یکی از دخترها نوشته «متاسفم. این آقا رو نمی‌شناسم.» دیگری نوشته «سلام به همه‌ی دوستان. منم ایشون رو نمی‌شناسم.»

     شوشی شبح که نبود با آن قد دراز و هیکل استخوانی و تکیده و موهای ژولیده و لباس شندر پندرش. همین‌ها را یک‌بار وسط سرسرای دانشکده هم که می‌دیدی احتمالاً یک چیزی توی ذهنت می‌ماند. ما که با شوشی چند سال هم همکلاس بودیم.

     حالا که توی این عکس سر و وضعش مرتب است. موهایش را آب و شانه کرده. کت تمیز و نو تنش کرده، پیراهنش خوش رنگ است و به شوشی می‌آید. چشمانش هم که همان چشم‌های بیست و چند سال پیش است. فقط غمگین‌تر شده.

     یادم می‌آید سر و ته شوشی را می‌زدی توی بوفه‌ی دانشکده یه گوشه برای خودش پیدا می‌کرد و می‌خزید توی بادگیرش، کلاهش را می‌کشید تا روی ابروهایش و خودش را مخفی می‌کرد. همیشه‌ی خدا هم داشت یکی از نمایشنامه‌های برشت را می‌خواند. عشقِ برشت بود. هر نمایشنامه‌ای از برشت ترجمه و چاپ شده بود را داشت و هر هفته یکی را دوره می‌کرد. هر وقت هم حوصله‌اش سر می‌رفت یکی از پسرها را در بوفه‌ی دانشکده یقه می‌کرد و برایش کنفرانس برگزار می‌کرد «از اول سال ۶۰ که چپا رنده شدن دیگه برشت از دست بچه‌ها افتاد و دوره شد دوره‌ی بچه حزب‌اللهیا. بچه مچدیا هم برای خودشون پییِس انقلابی نوشتن. جنگ شروع شد هم کلی نمایشنامه‌ی جنگی-عرفانی نوشتن. کیلویی برمی‌داشتن، توی سالن‌ تئاترا، کانونا، مچدا و خیابونا اجرا می‌کردن. فکر کن تا چند سال قبلش خیابون دست بچه چپا بود. حالا هم که هیچی... نه برشتی نه سلطان‌پوری نه هیچی... بابا برشت مهمه... اینا مهمه خیلی مهمه...»

     خلاصه شوشی همیشه از همین حرف‌ها می‌زد. بیشتر بچه‌های تئاتر دانشکده عقل‌شان به این چیزها نمی‌رسید. دنبال متن‌های دیگری بودند. کپی کاغذیِ اطلسی‌های لگدمال شده‌ی تنسی ویلیامز، یا یک صحنه از در انتظار گودوی بکت توی دستِ همه بود.

     صداش می‌کردیم شوشی. اسمش اما بابک بود. بابک طباطبایی شهربابکی. خانه‌اش سمتِ میدان شوش بود، اولش بابک شوشی بود، یکی دو روز بعد هم تعارف را کنار گذاشتیم و گفتیم: شوشی.

     شوشی بچه‌ی کرمان بود، اهل شهر بابک، خاتون‌آبادِ شهر بابک. خودش فقط می‌گفت خاتون‌آباد. شهر بابک را چون ته فامیلش داشت، این خاتون‌آباد را به زبان می‌گفت. می‌گفت همه‌ی فک و فامیلش توی معدن مس خاتون آباد کار می‌کنند. خودش هم برای اینکه مجبور به کارگری توی معدن نشود رفته بود مهندسی معدن بخواند که مهندس معدن شود تا مجبور نباشد کارگری کند و به قول خودش مثل بقیه نشود. مهندسی معدن را کرمان دانشگاه دولتی قبول شده بود. اما انگار کرمان درس خواندن و برگشتن به معدن خاتون‌آباد هم راضی‌اش نکرده بود. برای همین درس را ول کرده بود و رفته بود سربازی، بعدش دوباره کنکور داده بود و تئاتر قبول شده بود، آمده بود تهران.

     شندر پندری بود. سیگار فروردین می‌کشید و برای همین هم همیشه حسابی بوی بد سیگار فروردین می‌داد؛ مثل بوی روغن سوخته یا بوی دیزل. نه که بدسلیقه باشد یا هرتی پرتی؛ اتفاقاً خوش قد و بالا بود و خوش قیافه. یک شیدایی خاصی هم توی چهره‌اش بود که جذابش کرده بود.

     خیلی‌ها جدی‌اش نمی‌گرفتند، دخترها محلش نمی‌دادند و حتی هم‌صحبتش نمی‌شدند. معاشرتش با یکی دو نفر بیشتر نبود. بیشتر تنها بود. همینها بود که شاید دلم خواست باهاش معاشرت کنم.

     «دخترای طبقه‌ی چهارم رو دیدی؟ خیلی خوشگلن.»

     به شوشی نگاه کردم و زدم زیر خنده. دستش را گرفتم و گفتم بریم.

     «کجا؟»

     « بریم دختر خوشگل بسوکیم.»

     «یعنی چی؟»

     با هم از پله‌ها بالا رفتیم تا طبقه‌ی چهارم.

     «بیا بشینیم اینجا خوب بِچِریم. دلت وا شه.»

     شوشی از ته دل خندید.

     « بِچِریم؟ یعنی چی؟»

     «چیکار داری کسخل. نیگا کن دیگه.»

     نشستیم روی زمین و نگاه کردیم به دخترها.

     «پیرمرده بالای تپه نشسته بود تو خاتون‌آباد. منم بالای تپه بودم، رفتم کنارش. پایین تپه چند تا خانواده نشسته بودن رو چادرشب نهار می‌خوردن. هی زنا و دخترا رو نشون می‌داد. می‌گفت او دخترو سیا ورپریده رو می‌بینی... کِردِمش.»

     شوشی می‌خندید.

     «هی یِه زنی رو نشون می‌داد می‌گف او زنو رو کِردِمش. گفتم عمو کی همه‌ی اینا رو کِردی؟ گفت چوری! تو کله‌م کِردَمِ‌شون. تو کله‌م.»

     خنده‌م گرفته بود از ذوق شوشی.

     «حالا تو هم اینا رو تو کله‌ت بکن‌شون.»

     جفت‌مون زدیم زیر خنده و شروع کردیم.

     شوشی توی چشم‌های آنها که می‌دیدنش، دوست‌داشتنی بود. خیلی دلنشین بود. صدایش قشنگ بود و لحن و لهجه‌ی خاصی داشت. یک مهر و محبت کرمونی توی رخ و زبانش پیدا بود. شل بود. می‌گفت «خاتون‌آبادیا یه مِهربونی خالصی دارن، یه عمری تو سِرشون زدن صداشون درنِیومِده.» زیاد لهجه نداشت ولی وقتی از کرمان و خاتون‌آباد می‌گفت لهجه‌ش می‌زد بیرون.

     یک‌بار من و شوشی با هم توی سلف غذاخوری، نشسته بودیم. یکهو وسط غذا خوردن «آنکه گفت آری، آنکه گفت نه» را از توی کیف دوشی‌ برزنتی‌ خاکی‌ رنگش درآورد و گذاشت جلوی من. «خوندی؟»

     نخوانده بودم، با همان دهن پر از عدس‌پلوی خشک گفتم «نه، بخونمش؟»

     «بخون، پلاتو گرفتم تمرین کنیم.» نه نگفتم. دلیلی نداشت. شوشی هم که هیچ‌وقت چیزی از من نخواسته بود. این اولین بار بود. پس هیچی نگفتم و شوشی هم چیزی نگفت. کتاب را گذاشت جلوی من.

     فرداش، صبح کلاس داشتم، زود رسیده بودم و توی سرسرای دانشکده کونم را تکیه داده بودم به نرده‌ها. یکهو بابک از یک جایی ظاهر شد جلوم «بریم چایی.» رفتم دنبالش. نشست از «آنکه گفت آری، آنکه گفت نه» حرف زدن. «خوندیش؟» خوانده بودم. خوشم هم آمده بود.

     «تعداد شخصیتاش کمه، یکی دو صحنه‌ی اول رو تمرین می‌کنیم، می‌ریم تئاتر شهر برای بازبینی. سالن می‌گیریم برای اجرا.» فکر همه جایش را کرده بود فقط مشکل این بود که فقط خودش بود و من.

     «ما شروع می‌کنیم. کم‌کم بچه‌ها اضافه می‌شن. بازبینی قبول شه همه با کله میان.» شوشی ساده بود.

     تمرین را شروع کردیم. می‌رفتیم پلاتوی تمرین، اول دو تایی دور اتاق می‌دویدیم، بعدش با شوشی روبه‌روی هم تمرینِ بیان می‌کردیم، بعدش شوشی می‌گفت متن را دست بگیریم و روخوانی کنیم و دور اتاق بچرخیم. من هم دنبالش شروع می‌کردم چرخیدن دور اتاق و جمله‌های همه‌ی شخصیت‌های نمایش را یکی در میان می‌خواندیم. یعنی می‌شد من یک جا آموزگار باشم، یک جا کودک و بعد مادر. همراهان را با هم می‌خواندیم.

     شوشی هم هی می‌گفت باید یه جوری برشتی‌ترش کنیم.

     «شوشی برشته دیگه. برشت‌ترش نمی‌شه کرد که.»

     هی اتود می‌زدیم. راه می‌رفتیم و دیالوگ‌ها را با صداهای عجیب و غریب می‌خواندیم. می‌ایستادیم روبه‌روی هم. از روی کاغذ عرعر می‌کردیم. می‌گفت حالا بچسبیم به دیوار بالانس بزنیم، کله‌هوا دیالوگ‌ها را بگوییم.

     خلاصه شوشی می‌خواست وقت پلاتویی که گرفته هدر نرود.

     چند جلسه گذشت ولی همان بود که همان. همان‌جا ایستاده بودیم و جلوتر نمی‌رفتیم. «شوشی بی‌خیال شو. بیا یه نمایشنامه‌ی دونفره پیدا کنیم خودم و خودت. کارو درمیاریم. اجرا شد عالی، نشد هم فدای سر جفت‌مون.»

     «این باید اجرا بشه. این متن اصلاً وضعیت ماست.»

     «شوشی برشت دونفره نداره؟»

     پاش توی کفش برشت گیر کرده بود.

     نمی‌دانم چرا این «آنکه گفت آری، آنکه گفت نه» یقه‌اش را چسبیده بود و بختک شده بود روی سینه‌اش که می‌خواست هر جور شده تمرینش کند، اجراش کند تا ازش خلاص شود. پیش خودم فکر کردم شاید اصلاً به خاطر همین از رشته‌ی قبلی‌اش، مهندسی معدن، انصراف داده آمده تئاتر. یعنی اول گفته بوده آری! بعد فهمیده این‌کاره نیست گفته نه!

     «فردا بیا خونه‌ی من مِی بزنیم.»

     «الکل داری؟»

     «نه.»

     آدرس داد که جمعه صبح بیا با اتوبوس میدان راه‌آهن، پیاده شدی همان جا تاکسی بشین بیا سمت میدون شوش. پیاده شو ته خط، بیا خیابان فلان و بعد بپیچ توی کوچه شهید فلان و بیا تا فلان‌جا. از تاکسی که پیاده شدم تا خانه‌ی شوشی بیست دقیقه‌ای پیاده رفتم.

     بچه‌های کون‌برهنه، لخت داشتند توی خاک و خل و جوی پر از لجن بازی می‌کردند. زنی نشسته بود نبش یکی از کوچه‌ها چادرش را انداخته بود روی سرش و ته‌مانده‌ی سنگ‌شده‌ی روی زرورق را بالا پایین می‌کرد شاید چیزی مثلاً سُر بخورد و دود کند تا از خماری دربیاید. می‌ترسیدم نگاه کنم. فکر کردم شوشی هر روز این راه را تا دانشکده می‌آید و می‌رود.

     می‌دانستم شوشی قبل‌تر با یکی دو نفر همخانه شده بود، کودتا کرده بودند که برود. چرایش را نمی‌دانم. شاید پول دنگ‌ها را نداشته یا مشارکت نمی‌کرده خانوم بیاورند. خلاصه نساخته بود با هیچ‌کس.

     خب همین شده بود که رفته بود تا شوش. ته شوش. ته کوچه پس‌کوچه‌های تو در تو که جای کولی‌ها و ته‌خطی‌ها بود.

ترسیده بودم. توی تمام عمرم همچین جایی را ندیده بودم. ریده بودم توی خودم از ترس. تند تند راه می‌رفتم تا زودتر برسم.

     رسیدم دم در سبز رنگی که پلاک نداشت که با نشانی‌هایی که شوشی داده بود پیداش کرده بودم. کوبیدم به در، از توی حیاط صدای جیغ و داد می‌آمد. صدای زنی که به ترکی یه چیزهایی می‌گفت، صدای جیغ و داد بچه‌ و صدای شلپ شلپ آب را واضح می‌شنیدم. وسط همان ترس و عصبانیت، خنده‌م گرفته بود.

     صدای شوشی را شنیدم که از کسی انگار پرسید «در زدن؟» داد زدم «بابک، منم.»

     در باز شد و شوشی را دیدم. «سلام! راحت اومدی؟» چیزی نگفتم. نگفتم ترسیدم. نپرسیدم چطوری هر روز می‌آیی دانشکده و دوباره برمی‌گردی اینجا. نپرسیدم مثلاً صبح جمعه که اینقدر ترسناک است، غروب و شبِ وسط هفته چطور نمی‌ترسی شوشی؟ نپرسیدم، لال شده بودم.

     توی حیاط زنی نشسته بود جلوی یک تشت آب و بچه را لخت کرده بود توی تشت و می‌شست مثلاً. بیشتر کتکش می‌زد و جیغ می‌کشید، بچه‌ هم کم نمی‌گذاشت و چنان عربده می‌کشید که زن بیشتر بزندش.

     زن چشمش که به من افتاد شروع کرد سر بابک داد و هوار کردن.

     «اوزون کیشی اوزو دَ بورا آرتوخدی، گوناخ دا چاغیریر.»

     شوشی جلو می‌رفت و من پشت سرش. دستش را به سمت زن روی هوا پرتاب کرد.

     زن محکم زد توی گوش بچه و جیغ بچه رفت هوا.

     «دد سیز پول چی ورمی سن، جوتون گشهدی اوینداخ بی‌لی‌ین.»

     از پله‌های آهنی توی حیاط رفتیم بالا، صاف رفت توی اتاق ۶ متری. تشکش پهن بود روی زمین. کنار دیوار هم ردیف کتاب‌هاش را چیده بود. این‌ور هم کتری پلاستیکی برقی یا چند تا استکان و کیسه‌ی قند و چای کیسه‌ای.

     یک گاز رومیزی کوچک دوشعله روی زمین زیر پنجره گذاشته بود و رویش یک قابلمه‌ی خالی بود. چند تا ظرف و قاشق و چنگال روی یک روزنامه روی زمین پهن بود. دو تا ساک دستی هم افتاده بود گوشه‌ی اتاق.

     «این زنک دیوانه‌ست! گاییده!» خندید.

     «چَص صصین چوپِ اوغلی، اولسن او گورومساخ ددوینن سیه‌م سیدی پخ چیمین سن اولمازدون.»

     «زنیکه دیوونه‌م می‌کنه، یه بند عر می‌زنه فحش می‌ده.»

     «ترکی بلدی؟»

     «داره به من فحش می‌ده دیگه.»

     از پنجره توی حیاط را نگاه می‌کردم. یکهو بچه دوپا پرید توی تشت آب و آب پاشید روی سر و لباس زن. دوباره جیغ زن درآمد «اشکین بیری گودوخ... دیوث گپک اوغلی.» و چنان خواباند توی گوش بچه که افتاد توی تشت آب و شروع کرد به جیغ زدن و گریه کردن.

     چند دقیقه نشده بود پا گذاشته بودم توی اتاقش. ولی نمی‌شد احساس راحتی بکنی. هنوز ننشسته بودم. پاهایم انگار خم نمی‌شد.

     زن صاحبخانه اصلاً رید توی اعصاب من و شوشی. من که از ترس ریده بودم به خودم. ندیده بودم همچه وضعی.

«بریم؟ این تا نگاد اعصاب منو ول نمی‌کنه که.»

     همان راه را برگشتیم که بریم بیرون. زن ما را که دوباره دید، بلند شد و کنار ما چنان فریادی زد که من پا تند کردم سمت در حیاط.

     «نچواریان سیکیم ... ننو وو سیکیرم.»

     شوشی در را بست.

     صدای زن بند نمی‌آمد. یکهو بابک فریاد زد «خفه شو!»

     گفتم «می‌فهمی چی می‌گه؟»

     گفت « فحش می‌ده دیگه.»

     سکوت شد. پاهام شل شده بود.

     دوباره صدای زن آمد «یووشدور جَت، اونادیچی اریم جل‌س سیکیر سنی گورومساخ.»

     شوشی توجه‌ش جلب شد. انگار یک چیزی از این حرف آخر زن فهمیده بود. نگاهم کرد. تا حالا شوشی را اینطور ندیده بودم. خیلی عصبانی و مستأصل بود.

     «تو برو، این کسخل الان می‌ره تو اتاق وسایل منو می‌ریزه بیرون. من برم ببینم چی می‌گه.»

     هیچی نگفتم. راه افتادم.

     دیگه از فرداش نمی‌توانستم خیلی با شوشی روبه‌رو شوم. شوشی هم انگار فرار می‌کرد یا من فکر می‌کردم فرار می‌کند.

     دیگر درست و حسابی ندیدمش تا چند سال بعدش. من درسم را سال آخر ول کرده بودم. یعنی پایان‌نامه را دادم و دیگر نرفتم حتی نمره‌اش را وارد کنم. دیگر دانشکده نمی‌رفتم.

     چند سالی گذشته بود که باخبر شدم یک قانونی هست که می‌توانم بروم دنبال معافی از سربازی. مجبور بودم بروم دانشکده تا نامه‌ بگیرم. چند روز هی پشت سر هم صبح‌ها می‌رفتم توی راهروهای دانشکده از این اتاق به آن اتاق.

     دیگر حوصله‌ی آن ساختمان را نداشتم. مثل وقتی که بچه بودیم و می‌رفتیم رامسر، وقتی برمی‌گشتیم خانه دیوارها عین آل چنگ می‌زد به سینه‌مان. حالا دانشکده برایم قابل تحمل نبود. نفسم بند می‌آمد.

     یک روزی توی همین روزهای دانشکده‌رفتن برای گرفتن نامه، رفتم توی بوفه. چایی گرفتم و نشستم یک گوشه‌ای برای خودم. خیلی خلوت بود. مثل زمان ما نبود که همه بچپند توی بوفه. سرم به کار خودم بود و رفته بودم توی فکر. اواخر بهمن ماه بود و هوا سرد بود. مچاله شده بودم توی خودم. بوفه هم دیوارهایش کاشیِ سفید بود و هوایش سردتر از بیرون. چایی زورش نمی‌رسید گرمم کند.

     یکهو یکی آمد بالای سرم.

     «سلام حسین.»

     سرم را چرخاندم سمت صدا. جا خوردم.

     «اِ؟ شوشی. اینجا چیکار می‌کنی؟»

     نشست کنارم. خیلی به هم ریخته بود.

     «خوبی؟ ردیفی؟»

     نشست و هیچی نگفت. رفت توی فکر. آنقدر رفت توی خودش که فرصت حرف زدن را از من گرفت. یک بهت و غم بزرگی توی صورتش بود. پوستش از آفتاب، سوخته بود.

     «کجاها بودی این سالا؟»

     «خاتون‌آباد.»

     نگاهم نمی‌کرد. به میز خیره شده بود.

     «خاتون‌آباد؟ چی‌کار می‌کردی؟»

     «نفرین شده.»

     «چی؟»

     باز هم سکوت کرد.

     «کسخل چته؟ چی می‌گی؟»

     «هیچی بابا...»

     خنده‌ام گرفته بود. شوشی عوض شده بود. بی‌خیالش شدم.

     «چایی می‌زنی؟»

     «آره.»

     رفتم پول دو تا چایی گذاشتم روی دخل بوفه‌چی، دو تا لیوان پلاستیکی برداشتم که توی هر کدام یک چای کیسه‌ای گذاشته بودند. لیوان‌ها را با آب جوش سماور برقی بزرگ توی بوفه پر کردم. لیوان‌ها را گذاشتم روی میز جلوی سماور که بتوانم با هر دستم یکی را بردارم. یک لحظه برگشتم و شوشی را نگاه کردم. واقعاً عقل از سرش پریده بود. همان‌طور زل زده بود به میز. چه‌ش شده بود؟

     «شوشی تعریف کن... خاتون‌آباد چه خبر؟»

     چای را گذاشتم جلوش. نشستم روی صندلی کنارش.

     «برگشتی خاتون‌آباد پس؟»

     سرش را به تأیید تکان داد. اول چند بار هی سرش را بالا پایین کرد. بعد هم چند باری سرش را به چپ و راست چرخاند. یک پوفی هم توی هوا از دهانش ول داد.

     «رفتم پیش بقیه توی معدن کار کردم.»

     «نه بابا! همون خاتون‌آباد... خوب کردی شوشی. بالاخره دو زار گیرت اومد دیگه. حالا اومدی مرخصی؟»

     سرش را چرخاند به طرف من. زل زد تو چشم‌هام...

     خندیدم که جو عوض شود اما نشد.

     «ماه پیش یهو کلی کارگر اخراج کردن. رفتیم اعتصاب. نمی‌دونی چه قیامتی شد...»

     «نه بابا! چی شد؟»

     «زدن. زن و بچه و کارگر و... همه رو... از زمین و هوا... هلیکوپتر و زرهی آورده بودن... گلوله‌بارون... باورم نمی‌شد... می‌دیدی باور نمی‌کردی! زدن، کشتن و رفتن... انگار نه خانی اومده نه خانی رفته...»

     «چی؟ واقعا؟ چرا خبرش جایی نبود پس؟»

     «خبر؟»

     چنان با پوزخند ازم پرسید خبر که لال شدم. زل زدم به لیوان چای و خفه شدم. چند دقیقه‌ای سکوت شد.

     توی جایش کمی وول خورد.

     «شوشی یه برشت کار نکنیم؟»

     باز پوزخند زد. «برشت؟»

     یکهو انگار که قراری، کاری یادش آمده باشد بلند شد که برود.

     دستش را دراز کرد. با من دست داد و خداحافظی کرد.

     «مراقب خودت باش...»

     خندید. چرخید و رفت. دستش را موقع رفتن روی هوا برایم تکان داد. نماند حتی جمله‌ی من تمام شود.

     حالا بعد از بیست و چند سال توی گروه واتس‌اپی دانشکده آگهی ترحیمش را گذاشته‌اند. خبر داده‌اند که سکته‌ی قلبی کرده و توی بیمارستان مرده. روی آگهی ترحیم نوشته‌اند «مراسم شب هفت بر سر مزار آن مرحوم در قبرستان خلدبرین یزد». پس سال‌های آخر رفته یزد.

     روی آگهی‌اش نوشته «حضور شما در مراسم باعث شادی روح آن مرحوم می‌شود.»

     روی آگهی نوشته که «همسری مهربان و فرزندی هنرمند.» پس ازدواج کرده بوده ولی پدر نشده، چون مثلاً ننوشته پدری دلسوز.

     قیافه‌اش توی آگهی خیلی مرتب و تمیز است. لاغرتر و تکیده‌تر اما. با کت فیلی‌رنگ و پیراهنِ گل‌بهیِ تمیز. موهای آب‌ و شانه شده که تقریباً همه‌اش سفید است. با این سن نباید آنقدر سفید کرده باشد. شوشی خیلی توی عکس پرسنلی مرتب است، بابک طباطبایی شهربابکی است. احتمالاً کارمندی چیزی بوده، مثلاً کارمند ارشاد یزد. احتمالاً یک زندگی معمولی داشته، شوشی نبوده خلاصه. «بابک طباطبایی شهربابکی» بوده که مرده.

     مهسا از آن اتاق با صدای بلند می‌گوید «اومدی؟»

     «سلام. آره یه چند دقیقه‌ست رسیدم.»

     گوشی را می‌گذارم روی میز و از اتاق می‌روم بیرون.

 

تیر ماه ۱۴۰۳ اربیل-عراق

 

نوشته های اخیر

دسته بندی ها

سبد خرید