آلاستار مشکی بلند
سارا سرخیلی
وقتی هوا آنقدر سرد نشده بود که شده بود، وقتی موهای جین آنقدر کوتاه نبود که بود، وقتی گذشته بود ولی هنوز تو حال بود یا حال بود که بود اما دیگر باحال نبود، ما آنجا نبودیم. ما که میگویم فقط منظورم من و جین نیست؛ من، جین و یک دوجین زنِ دیگر آنجا نبودیم که مثلاً جیغ بکشیم و بعدش بلندبلند بخندیم. ما نبودیم تا مشتمشت قرص به خوردمان بدهند و دوباره مثل عروسکهای کوکی به یک نقطه خیره شویم و قبل از آنکه دیوارهای گچی را با ناخنهای کوتاه ولی جویده و تیزمان بساییم، سر ساعت به خواب برویم. ما نبودیم که پیراهنهای بلندِ یکشکلشان را به زور تنمان کنند و منتظر بمانند یائسه شویم تا با خیال راحت ما را بگایند.
آن روزها که اصلاً آسایشگاهی در کار نبود که ما باشیم، من و جین بیشتر از هر کس دیگری آنجا نبودیم. ما کار داشتیم، خانواده، دوست و حتی پول. ما که میگویم منظورم دقیقاً من و جین است چون بقیه حداقل یکی از این چیزها را نداشتند؛ چیزهایی که به ظاهر باید مانع از فرستادن آدم به آسایشگاه روانی شود. اما همیشه همه چیز آنطور که آدم پیشبینی میکند، پیش نمیرود. البته از حق که نگذرم نباید این را نادیده گرفت که هیچوقت هم هیچچیز یکباره پیش نمیآید. حتماً یک روز که هوا اینقدر سرد نشده بود، همان وقتی که موهای جین اینقدر کوتاه نبود و گذشته اینقدر نگذشته بود که بخواهد با حال ما ور برود، حتماً چیزهایی بو برده بودم و حتماً نخواسته بودم که به روی خودم بیاورم. نمیخواهم غر بزنم؛ چون اوضاع خیلی وخیمتر از آن است که بخواهم غر بزنم. برای همین است که وقتی این چیزها را با خود مرور میکنم، آبنبات به دهان انداختهام و احتمالاً هفتمین مرتبه است که دور ساختمان سفید سیمانی آسایشگاه با جین قدم میزنم. جین اما مدام حرف میزند و قسم میخورم که حتی یک جمله هم از حرفهایش دستگیرم نمیشود اما او را میفهمم. من جین را بیشتر از آن زن پیر کالجپوش و جوان ورنیپوش آسایشگاه که همیشه روی نیمکت چوبی در خود مچاله میشوند و حتی بیشتر از خود آلاستارپوشم میفهمم. هیچوقت نفهمیدم دقیقاً چه چیزی به پا میکند که آنقدر تند راه میرود. با آنکه موهایش تماماً و یکدست سفید شده است، برای ادامهی حرفهایش در دور هفتم اصلاً به هِن و هِن نمیافتد. من اما از دورِ هفتم به بعد دیگر نیستم، آنقدر که صدای جین را میشنوم:
«هی سارا، اونجا رو!»
«کجا؟»
«یکی داره از ما عکس میگیره!»
«همیشه همینو میگی، دقیقاً همینجا و دقیقاً توی دور هفتم.»
«ولی ایندفعه دقیقاً یه نفر اونجاست، یه نفر که دوربینش سمت ماست. وایسا خودمو مرتب کنم. تو چی؟ موهات! موهات کو؟»
دستی به موهایم میکشم و تا پایین کمرم میبرم، مثل هر بار. مثل هر بار انتهای موهایی که نیست را بالا میآورم و درست مثل هر بار وجب به وجبِ سالهایی که نیستند، میبافمشان و بالای سرم گوجه میکنم. بعد برمیگردیم و هر دو، دقیقاً من و جین، رو به دوربینی که نیست لبخند میزنیم؛ لبخندی که مثل هر بار در عکسهای آرشیو آسایشگاه ثبت نمیشود.