دربارهی «از دلِ گذشتهها»
سامان صباغپور
چه کسی باور میکند ژاک تورنوری که «مردمان گربهای» و «من با یک زامبی راه میروم» را ساخته است، فیلمی مثل «از دلِ گذشتهها» را هم ساخته باشد. برای من بهشخصه ذهن تورنور بیاندازه جذاب و شگفتآور است. حالا به بهانهی نمایش دوبارهی از دلِ گذشتهها میخواهم از دل تصاویر این فیلم به مغز او راه پیدا کنم. فیلم با تصویری از یک پمپ بنزین در شهری دور افتاده آغاز میشود. پمپ بنزینی که بالای سردرش با حروف بزرگ نوشته شده است: «جف بِیلی». تورنور با استادی فراوان در صحنهی افتتاحیهی فیلم بِیلی را با بازی درخشان رابرت میچم از تماشاگران پنهان میکند و سؤالات جو دربارهی بیلی تماشاگر را تشنهی شناختن شخصیت او میکند. من از اولینباری که این فیلم را دیدهام، همذاتپنداری عجیبی با شخصیت بِیلی کردهام. یادم میآید که بار اول وقتی در سینما تک قلهک، در یک شب بارانی پاییزی به تماشای فیلم نشستم علیرغم هوای گرم و مطبوع سالن سرمای خزندهای را روی پوست تنم حس کردم. طوری که موهای تنم راست شده بودند و انگار کسی از پشت، نفس سردش را به گردنم میدمد. در پایان فیلم و پس از مرگ میچم و جین گریِر در سکانس تصادف ماشین، پیش از آنکه صحنهی پایانبندی فیلم شروع شود، حس کردم باید از سالن بیرون بزنم و سیگار بکشم. همین کار را هم کردم. آن وقتها نه سیگاری بودم و نه از سرما بدم میآمد. برای همین وقتی از ساختمان دایرهای شکل سینما تک بیرون زدم، بارانیام روی دستم بود و پاکت سیگارم، فقط یک فندک تویش داشت. بعد چشمم به زنی جوان و باریکاندام افتاد که کمی جلوتر ایستاده بود و داشت میلرزید و سیگار میکشید. زن یکوری ایستاده بود و در فاصلههای کوتاهی دو سه بار از نیمرخ نگاهم کرد. فندک مرصعکاری نقرهام را از پاکت در آوردم و پاکت را مچاله کردم و توی سطل آشغال انداختم. خواستم از محوطه بیرون بروم که زن پاکت سیگارش را به سمت من گرفت و گفت: «یه نخ سیگار، به شرطی که بارونیتو بندازی رو دوشم.» خندهام گرفت. پیشنهادش را قبول کردم. فندکم را گرفت. یک نخ برایم آتش زد و داد دستم. اما چند سال باید طول میکشید تا بفهمم مفیستوفلس داشت در زیباترین جلوهی خودش به من سیگار تعارف میکرد. همانطور که گریِر در فیلم در صحنهی کافه در مکزیکوسیتی، بدون اینکه بِیلی متوجهش باشد با او گرم میگیرد. اصولاً زنها عادت دارند با نخ دادن و بعد پا پس کشیدن، مردها را به تار عنکبوت خود بچسبانند و بعد آرام آرام از شکار خود تغذیه کنند. بزرگترین ابزار آنها برای جذاب جلوه دادن این تار عنکبوت، بیثباتی و ضعیف نماییشان است.
در صحنهای که گریِر با اسلحه فیشر را که شریک بِیلی است میکشد و بعد پا به فرار میگذارد، بِیلی تازه میفهمد که چه رکبی خورده است اما دیگر خیلی دیر شده. عنکبوت ماده دیر یا زود عنکبوت نر را خواهد خورد. گذشته بالاخره راهش را به آینده باز خواهد کرد و شاید برای همین است که تورنورِ خارقالعاده بیلی را مجبور میکند که داستان گذشتهی تاریکش را در هنگام رانندگیای طولانی برای نامزدش آن تعریف کند. رانندگیای طولانی که نهایتاً با تغییر همسفر یعنی جایگزین شدن گریِر به جای آن منجر به تصادف و مرگ بِیلی میگردد. تعجبی ندارد که من هم این رانندگی طولانی را بارها و بارها با مرجان تجربه کردهام. و درست در بزنگاهی که بالاخره فکر میکردم از دام عنکبوت بیرون آمدهام، به سرنوشتی مشابه سرنوشت جف بِیلی دچار شدم.
بعضی زنها هستند که هیچ مردی در مجاورت آنها زنده نمیماند و دست کم روحش میمیرد. مثل جین گریِر در فیلم که هم کرک داگلاس، هم رابرت میچم و هم هر مرد دیگری که به او نزدیک شد، سرنوشتش جز مرگ نبود. مرجان از آن دسته زنها بود. و من یک منتقد فیلم که عاشق فیلمهای پلیسی و جنایی است. این ترکیب قاعدتاً نباید به سرنوشت خوبی منجر میشد. برای همین هم بود که من از پاییز آن سال تا پاییز سال بعد مدام و هر دو هفته یک بار به سینما تک میرفتم. شاید بهانهی دیدن فیلمها در سینما صرفاً توجیهی بود برای ارتباط من با مرجان. مسخره است اگر بگویم مرجان در تمام این مدت روی من سرمایهگذاری میکرد تا نقشهی شومش را برایش اجرا کنم. یا اینکه بگویم بعد از یک سال دیدارهای دو هفته در میان، خوردن قهوه بعد از تماشای فیلم و گپ زدن، رفتن به خانهی من، خوردن شام و شراب و معاشقههای طولانی مدت؛ دست آخر اطلاعات قطعی من دربارهی مرجان تا همین سه چهار ماه قبل به اسمش، سنش و دانستن علاقه و اشرافش به هنر سینما محدود میشد. حتی شمارهی تلفنی هم از او نداشتم. البته نه اینکه من تلاشی برای شناختنش نکرده باشم. اما مرجان هر بار از زیر بار سؤالهای من طفره میرفت. یکبار میگفت هنرجوی بازیگری است. یک بار میگفت دانشجوی پزشکی است که به خاطر بازیگری درسش را نیمهکاره رها کرده است. یکبار ترم آخر دکترای زبانهای باستانی بود و یک شب هم مدرس رقص باله. جالب اینکه از هر چیز هم سررشتهای داشت. گاهی اگر از او دربارهی خانوادهاش، محل سکونتش یا زندگی شخصیاش سؤال میکردم و روی سؤالم پافشاری میکردم، تهدید میکرد که رابطهمان را تمام میکند و من مثل حشرهای که از خوردن سم مچاله شده باشد تقلا میکردم تا وضعیت قبلی را به حال خود برگردانم. چند بار به ذهنم رسید که بعد از قرارمان تعقیبش کنم اما بیخود نبود که قرارهای ما فقط شبها بود. چون من هر بار او را در آن مانتوها و بارانیهای مشکی، با آن موها و چشمهای مشکی و آن بوتهای مشکی، در تاریکی شب توی کوچه پسکوچهها گم میکردم. یکبار فکر کردم دیدمش که وارد یک خانهی ویلایی در خیابان سهیل شد. شب را دم خانه بیدار ماندم و با چند پاکت سیگار صبح کردم تا ببینم درست دیدهام یا نه. اما صبح وقتی که دیگر طاقتم طاق شده بود، چند مرتبه زنگ در را زدم و جز پیرزنی عبوس که معلوم بود از خواب بیدارش کردهام، کسی در آن خانه زندگی نمیکرد. همین تقیب کردنها کار دستم داد. مثل وقتی که حشرهی چسبیده به تار خودش را تکان تکان میدهد تا خلاص شود. برعکس گویی دارد عنکبوت را تحریک میکند تا به سراغش بیاید. یک شب وقتی از سالن کافه آناند در دیباجی جنوبی بیرون آمدیم اصرار کردم که مرجان را برسانم. اما او بر خلاف همیشه، اگر چه با ترشرویی اما با بوسهای بر گونهام با من خداحافظی کرد و گفت: «حرفای مهمی باید بزنیم. باشه؟» و رفت. من برعکس همیشه که با بوسیدن پیشانیش با او خداحافظی میکردم، با چشمهای باریک شده و نگاه خیره در حالی که سرم را به آرامی تکان میدادم با او خداحافظی کردم. مرجان انگار از افکار من بویی برده باشد یکی دو بار در حال رفتن برگشت و به من نگاه کرد. وقتی به اندازهی کافی دور شد، آن وقت من رفتم سوار ماشین شدم و از مسیری که او رفته بود دنبالش کردم. پیدایش که کردم چند دقیقهای تعقیبش کردم تا از یک خیابان اصلی، قدمزنان به سمت راست رفت و وارد یک کوچه شد. من که تقریباً سرعتم زیاد بود و نزدیک بود کوچه را رد کنم، برای آنکه گمش نکنم بلافاصله پیچیدم توی کوچه که یکباره دیدم وسط کوچه مثل یک شبح ایستاده و به چشمهایم زل زده. آن شب آخرین باری بود که آن سالها مرجان را دیدم. انگار مرجان شبحی بود مثل زن برفی در اپیزود اول کوایدان ماساکی کوبایاشی. طلسمی داشت که من را از میان برف و یخ نجات داده بود اما با غیب شدنش در آن شب روحم را مثل پیرمردی مریض و رو به موت به همسایگی مرگ برده بود. من اما مثل جف بِیلی برای آنکه کاملاً بمیرم نیاز به شش هفت سال زندگی بیشتر داشتم. به قول بِیلی در فیلم: «منم نمیخوام بمیرم عزیزم، اما اگر قرار باشه بمیرم، آخرین نفر میمیرم.»
تورنور در صحنهی مواجههی مجدد گریِر و میچم در فیلم سر میز صبحانهی خانهی کرک داگلاس، همه چیز را طوری طراحی کرده است که تنش فزایندهی میان میچم و گریِر به وضوح با منظرهی تراسی که روی آن نشستهاند در تضاد باشد. ملاقاتی شوم در فضایی دلخواه و این همان اتفاقی بود که در مواجههی دوبارهی من و مرجان پیش آمد. شبِ جشن خانهی سینما بود و من با همسرم که کمتر از یک سال قبل با هم ازدواج کرده بودیم، آنجا حضور داشتیم. قرار بود من جایزهی بهترین فیلم کوتاه را بدهم. مشغول خوش و بش با کیانوش عیاری بودم که انگار همان دمِ سردی که سالها قبل در سینما تک به پشت گردنم دمیده شده بود دوباره در تنم رسوخ کرد. حضوری سنگین و بختکطور را روی تنم حس میکردم. بیعلت چشمهایم در اطراف پرسه میزد. از این گوشه به آن گوشه. از عیاری عذرخواهی کردم و حدس زدم شاید بخاطر ۴۸ ساعت ترک کردن سیگار است. فوراً به حیاط رفتم و من که هم به شدت از سرما بدم میآمد و هم شدیداً سیگاری بودم، نه سوییشِرتم همراهم بود و نه پاکت سیگاری داشتم. از یکی دو نفر پرسیدم که سیگار دارند یا نه که جواب رد شنیدم. تا اینکه سایهی مرجان از کنار یک درخت چنار صدایم کرد. «هنوزم لنگ سیگاری استاد؟» مردد بودم که سمتش بروم یا نه اما عین خوابگردی که در خواب میفهمد دارد راه میرود اما کاری نمیتواند بکند، سراغش رفتم. اول شال بِربِریاش را روی دوشم انداخت، بعد یک نخ سیگار بهم تعارف کرد. میدانست فندک ندارم. چشمم روی دستانش خشک شد. شعله از فندک مرصعکاری نقرهی قدیمی خودم بیرون میآمد. سر قلابش را در گلویم حس میکردم. هزار و یک سؤال داشتم اما فقط به یک چیز فکر میکردم. این زن اینجا چه میکند؟ دیدارمان کوتاه بود. بدون هیچ جملهی اضافهای. یک نفر من را صدا میزد. انگار نوبت اهدای جایزهی بهترین فیلم کوتاه بود. روی پاکت سیگار شمارهی موبایلش را نوشت و داد به من. دستپاچه با همان شال بِربِری روی دوش، من را به سمت سالن راهی کرد. میگویند هنوز هم فیلم اهدای جایزه توسط من سوژهی اینستاگرام است. جایی که با آن شال آویزان روی کولم، اسم فیلم و کارگردانش را سه بار به اشتباه میخوانم.
وقتی گذشتهی آدم به حالش سرک میکشد، آدم احمق میشود، مخصوصاً اگر گذشته یادآور فقدانی باشد. با این حال بعضی آدمها، تنها شبیه احمقها رفتار میکنند. در سه ماه گذشته تقریباً هر روز مرجان را دیدهام. و هر بار بیشتر از او ترسیدهام. تماس گرفتنم با او اگر بزرگترین اشتباه زندگیام نبوده باشد، قطعاً مهلکترین آنها بود. جایی که برای اولینبار پایم به خانهی مرجان باز شد. همان خانهی ویلایی خیابان سهیل. همانجا که حالا مرجان یا سمیرا، یا عاطفه، یا مهسا یا هر چیز دیگری که اسمش بود با پسربچهی شش سالهای زندگی میکرد. توی خانه هیچ قاب عکسی روی دیوارها، کتابخانهها، میزها و کنسولها نبود اما جای قاب عکسهایی روی دیوارها مانده بود. انگار کسی میخواسته است از آن خانه اسباب بکشد. پسر بچه ساکت بود و یکبند جلوی تلویزیون نشسته بود. خیره به صحنههایی از فیلم «یک شب اتفاق افتاد» نگاه میکرد. مرجان لباس یکسرهی مشکی تنش بود، وقتی کنار من نشست. اول یک استکان شراب داد دستم و گفت «یه ضرب برو بالا لازمت میشه.» خندهام گرفته بود. اما اجابت کردم. بعد یک شکلات تلخ خارجی گذاشت کف دستم و گفت: «میدونی مال کجاست؟» آبچین شکلات را وارسی کردم. از دستم درش آورد، بازش کرد و شکلات را گذاشت توی دهانم. مزهی گس تلخ و شیرنی میداد. عین بوسیدن لبهای خودش وقتی شبهایی را کنار من میماند. گفت: «مال سوییسه. اما من دوسش ندارم.» حالا موقع ضربهی آخر بود. فاینال کات. توییستی مثل مرگ کرک داگلاس در فیلم. مرجان خود خود گریِر بود. حتی بیشتر از آن. او کارگردان بود. او ژاک تورنور بود. عکسی را نشانم داد و یک گواهی تولد. پسربچهای در شبی هشت ماه پس از غیب شدن مرجان به دنیا آمده بود. پسربچهای که برای من بیگانه بود. اما شمایلی آشنا داشت. چشمهایی اهریمنی و سیاه مثل مرجان و چانهای کشیده و سوراخ مثل من. توی عکس مردی بود که به روایت مرجان میخواست بچه و مرجان را به اجبار به سوییس ببرد. مردی پانزده سال پیرتر از من و مرجان. مردی با موهای جوگندمی و چشمهایی هیز. از آن قیافههایی که آدم به محض دیدنشان میتواند تصاویر ممتدی از لاس زدنشان با زنهای مختلف را در ذهنش تصور کند. شوهر مرجان. مانعی بر سر راه قهرمان.
وقتی بِیلی بالای جسد کرک داگلاس میرسد، میفهمد که راهش تنها از کشتن گریِر میگذرد. اما گریِر که همچنان در حال نقش بازی کردن است، دوباره تصویر یک دنیای خیالی را برای بِیلی ترسیم میکند. من، مرجان و پسر شش سالهمان در خانهای ویلایی. اما گریِر فراموش کرده که زمان حتی عاشقترین مردان را نیز به ذات منطقیشان باز میگرداند. و این همانجاییست که رابرت میچم یا همان جف بِیلی ترجیح میدهد دست به انتحار بزند تا اینکه بار دیگر ملعبهی دست جین گریِر شود. من اما به اندازهی بِیلی خوششانس نبودهام. تقریباً هرگز در زندگیام آدم خوششانسی نبودهام. سواری طولانی من با مرجان وقتی به پایان برسد احتمالاً مرجان زنده خواهد ماند. یک بچه میتواند منطق آدم را تحریک کند. همسر مرجان اما یک هفتهی قبل در اوائل آبان کشته شد. سرش را در یک جوی آب در خیابان شیخ بهایی پیدا کردند. پلیس به سه متهم مشکوک است. اول معشوقهای به نام همیلا شین -که مرد واپسین ساعتهای عمرش را در خانهی او سپری کرده- دوم جوانی به اسم محمد ضاد -که خاطرخواه همیلا بوده- و سومی منتقد سرشناس فیلم که اثر انگشتش روی فندکی است که در مشت جنازه بود. اما آلت قتاله که یک چاقوی گوشتبریست انباشته از اثر انگشت قاتل، هنوز پیدا نشده و احتمالاً جایی در یک صندوق امانات مخفی شده.
توی بعضی فیلمهای دیوید لینچ جعبههایی هست که از داخلشان رؤیاهایی بیرون میآید. توی زندگی هم چنین جعبههایی هست. بعضی از ما روی سرهایمان یکی از این جعبهها داریم. مثلاً ممکن است امروز رؤیا ببینیم که یک منتقد سینماییایم و مشغول نوشتن شویم. ممکن است فکر کنیم که یک قاتل زنجیرهای هستیم و در شش هفت سال اخیر زنهایی را با چاقوی گوشتبری کشتهایم. زنهایی که شبیه به معشوق از دست رفتهمان بودهاند. مثل فیلم «سکوت برهها». شاید هم ببینیم که یک پسر بچهی شش سالهی خارقالعادهایم که همیشه جلوی تلویزیون نشستهایم و خیالبافی میکنیم. پسربچهای که دوست داریم باشد. ژاک تورنور هم قطعاً یکی از همین جعبهها داشته، وگرنه چه کسی باور میکند ژاک تورنوری که «مردمان گربهای» و «من با یک زامبی راه میروم» را ساخته است، فیلمی مثل «از دلِ گذشتهها» را هم ساخته باشد. فیلمی که آخرش رابرت میچم برای کشتن جین گریِر خودش را هم به کشتن میدهد. شاید دارم بدبینانه به قضیه نگاه میکنم اما باید با یک زامبی راه رفته باشی تا بتوانی زنی به زیبایی جین گریِر را در آخر فیلمت بکشی. راستش من از توی این جعبهی روی سرم چیزهایی را میبینم که مینویسم. توی مترو، پشت میز رستوران، توی کلانتری یا هر جای دیگر. مثلاً میبینم که امشب بعد از اینکه منتقد فیلم از کلانتری شماره ۱۰۳ گاندی -که برای بازجویی اولیه به آنجا رفته- آزاد بشود، پاکت سیگارش را از باجهی دم کلانتری تحویل میگیرد. یک ساعتی زیر باران، بدون بارانی قدم میزند. بعد میرود خانه. همسرش دیگر نیست. انگار هرگز نبوده است. مثل تمام آن زنهای دیگر. سوار ماشینش میشود و میرود سراغ آن شبح. همان زن اثیری معروف. سوارش میکند و میروند سمت جادهی لواسان. توی جاده مرد مردد است. گاهی سرعتش را زیاد میکند و گاهی کم. آدم گاهی نمیتواند منطقی باشد. حتی اگر یک مرد باشد. به این فکر میکند که ماشین را به سمت گارد ریل منحرف کند یا نه. اما برای گرفتن تصمیمش نیاز دارد یک جا بزند کنار، هوای سرد تنش را مورمور کند و یک نخ سیگار بکشد. یک نخ سیگار که با پکهایی عمیق و طولانی کشیده شود. یک نخ سیگار که تا آخرالزمان طول بکشد.
آبان ۱۴۰۳