زالو

زالو 

پگاه سلیمی 

 

 

زالوهای پیچیده و گره‌خورده در حال خوردن خون بدن مرد بودند، رگه‌های زرشكی از توده‌ی سفید و زرد پرحجمش جاری بود و تا زیر پاهای سگ خوابیده بر كف اتاق می‌رفت.

     سگ پایین تخت، رگه‌ها را لیس می‌زد و با چشمانش من را دنبال می‌كرد.

     من هم خیره شده بودم به زمین و به فرش به گل‌های در هم تنیده شده‌ی قرمز رنگ به رنگ‌های قرمز بدشکل قالی پت و پهن کف زمین از ترس چشم در چشم نشدن با سگ.

     بابا رویش را به من کرد و گفت زالوهای مرده را بریزم داخل کیسه و اطراف را تمیز کنم. كارش تمام شده بود و داشت وسایلش را جمع می‌کرد.

     من زالوهای بادکرده‌ی مرده‌ی سیاه خونی را با دستمال و چاقو جمع کردم و درون کیسه ریختم. دماغم از بوی خون پر شده بود و حالم مثل همیشه به هم می‌خورد، انگار بعد این همه سال هنوز عادت نکرده بودم.

     مرد بزرگ رها شده بر تخت از درد لمس بود وبه خود می‌پیچید و هر از گاهی یک صدای خرناس کوتاهی می‌کشید. گاه‌گداری هم صدای ضعیف ناله‌ای از گلویش بیرون می‌آمد و به سرعت قطع می‌شد. گوشی موبایلش هر دقیقه زنگ می‌زد و با فحشی صدایش را قطع می‌کرد و بعد از آن بلند کسی را صدا می‌زد که یا آب می‌خواست یا موبایلش را بیرون ببرد و جواب بدهد یا لباس‌هایش را برایش بیاورد یا نمی‌دانم چه.

     آن مرد بیرونِ در هم بدو بدو داخل می‌شد آب می‌آورد یا لباس‌های مرد خوابیده را می‌آورد و همان‌طور با هول و هراس دور خودش می‌پیچید و به امور کارهای اربابش می‌رسید.

     بابا وسایلش را جمع کرد کیفش را بست و از هر دو مرد خداحافظی كرد. ما از خانه‌ی ویلایی بیرون آمدیم و سوار ماشین شدیم.

     دهانم بوی خون و ماهی مرده می‌داد و از نگاه کردن به دست‌هایم عقم می‌گرفت. چشم‌هایم هنوز می‌ترسید اطراف را نگاه کند انگار سگ با ما داخل ماشین شده بود.

     بابا مثل همیشه در خودش غرق شده بود.

     در خیابان‌ها پوسترهای كثیف و دوده گرفته ما را دنبال می‌کردند. مسیرمان پر بود از تونل‌های سیاه و بزرگ و شلوغ پر از صدا و فریاد آدم‌ها و ماشین‌ها که مثل نوارهای فلزی دراز تنگ به هم چسبیده بودند. آدمها با دست‌های سیاه شده از زباله و کمر خم شده با کیسه‌های بزرگ در حرکت بودند.

     بابا هیچ چیز را نگاه نمی‌کرد. برای او بیرون، آدم‌ها، ماشین‌ها، خانه‌ها هیچ فرقی برایش نداشتند. یا حداقل این‌جور به نظر می‌آمد.

     در کوچه‌ای پیچیدیم... و حالا خانه بعدی، شاید آخرین خانه‌ی امروز.

     یكی از همان خانه‌ها با سقف بلند و شكل مثلثی‌اش. پیرمردی كه شبیه پدرم بود در را برایمان باز كرد وما را تا اتاقی به رنگ كرم طلایی رنگ همراهی كرد. در را باز کرد و داخل را با اشاره‌ی دستش به ما نشان داد...

     داخل اتاق شدیم و مثل همیشه با همان سرعت همیشگی‌اش بابا وسایلش را گوشه‌ای گذاشت. اطراف تخت را پر کرد از شیشه‌ها، چاقوها و پلاستیک، چند تا دوا و بطری کوچک و چند تا پماد و سطل زالوها را همه مرتب و یک‌جا چید مثل همیشه بدون حتی ذره‌ای تغییر...

     من هم کمک می‌کردم هنوز بعد از همه‌ی این سال‌ها می‌ترسیدم از تمام محتویات داخل كیف، از آن همه لیوان‌های شیشه‌ای و همه‌ی آن حجم سیاه لولیده‌ی رقصان درهم. در باز شد، مردی را با ویلچر آوردند، با پوست زرد كشیده شده‌اش که رگه‌های سبز و آبی مثل نوار بر بدنش شکل راه را داشتند با دنده‌های بیرون زده و گره کرده در خودش، با هزار آه و ناله بر تخت خواباندندش. پیرمرد به سختی و شمرده و کش آمده حرف می‌زد و تقریباً ما چیزی نمی‌فهمیدیم.

     بابا بدون درنگ كارش را شروع كرد.

     مثل همیشه آرام و با دقت، و ناله‌های مرد پیر تمامی نداشت. صدایش من را مشمئز می‌کرد و از بوی دهانش عقم می‌گرفت. زالوها شروع به حرکت کرده بودند و خط‌های زرشکی سیاه از بدنش جاری شدند.

     بابا زالوها را با دقت و وسواس روی بدن پیرمرد می‌گذاشت و من در مبل چرم رنگ و رو رفته‌ای غرق شده بودم و تماشا می‌کردم.

     در اتاق صدای موسیقی کلاسیک و حركت زالوها و سیاهی بی‌انتهایشان بود و آن رگه‌های سرد و تیره بر زمین آن خطوط كه حالا کم کم شكل چیزی به خود می‌گرفتند...

     خطوط زرشکی شبیه مرتضا بودند که جنازه‌ی به دار آویخته‌اش را بعد از سه روز از خانه‌اش کشیدند بیرون... و بوی گندش که محل را برداشته بود. گاهی شبیه چشم‌های مادرم می‌شدند، شبیه همان سیاهی درون‌شان، و گاهی شبیه رگ‌های برآمده‌ی دست بابا می‌شد. شکل‌ها عوض می‌شدند، گاهی شبیه کسی چیزی آشنا به خود می‌گرفتند و بعد با همان سرعت محو می‌شدند و من غرق در خطوط زرشکی و سیاه که از گردن و پهلوی مرد شناور بودند.

دور تا دور مرد کیسه بود وخون مثل قطره‌های آب در حرکت به اطراف می‌رفت پخش می‌شد گاهی می‌ایستاد و قطع می‌شد و دوباره رد خون از جای دیگر شروع به حرکت می‌کرد.

 

     در مبل لم داده‌ام و به گردن قرمز و رگ‌های بیرون آمده‌ی بابا نگاه می‌كنم و آن سكوت بین ما، بین او و همه‌ی جهان. شاید او هم جایی بین گل‌های وحشی دامن قرمز رنگ زنی خودش را جا گذاشته. شاید آن لحظات که صورت خاکستریش رنگ محوی از لبخند به خود می‌گیرد و سرش را پایین می‌اندازد تا کسی چهره‌اش را نبیند شاید همان لحظه است که در رؤیایی غرق شده است... کسی چه می‌داند رمز آن لبخند هول‌هولکی و زودگذر را. من در مبل کز کرده بودم و به نیم‌رخ رنگ پریده‌ی بابا چشم دوخته بودم و از دست‌هایش نگاهم می‌رفت به زمین و بعد تخت و بعد پیرمرد نحیف چروکیده و صدای کم‌توانش به زالوهای سیاهِ رونده و رقصان بین شانه‌های مرد پیر و بوی عود چوب که در هوا پخش بود و دودی که شکل می‌گرفت در اتاق و خیلی زود محو می‌شد و دری که هر از چند گاهی باز می‌شد و از پشتش زن جوانی با چشم‌های نگران می‌پرسید:

     «حال پدرم خوب هست؟»

     «به چیزی احتیاج ندارید؟ چای میل دارید؟»

     که همه‌ی سوال‌ها را بابا با نه‌ی کوتاهی پاسخ می‌داد... و زن هم چند ثانیه‌ای به صورت مرد خوابیده نگاه می‌کرد و بعد در را می‌بست.

     و دوباره ما تنها می‌ماندیم در اتاق بزرگ با سایه‌هایی بر دیوار.

     کار تمام شد و طبق عادت زالوهای مرده را باید در کیسه می‌ریختم و مثل همیشه بابا در سکوت وسایلش را جمع می‌کند  حتی با چشم‌های بسته هم می‌تواند این کار را انجام دهد.

     ما هر صبح از خواب بیدار می‌شویم صبحانه‌ای می‌خوریم و بعد تا شش بعد از ظهر با ماشین پدر راه می‌افتیم و زالوها را بین آدم‌ها روی بدن‌شان، پاهایشان، و دست‌هایشان پخش می‌کنیم... زالوها با ولع شروع می‌کنند به مکیدن و لولیدن... بابا در سکوت می‌نشیند و به زالوها نگاه می‌کند و آنها را تکان می‌دهد و من در سکوت به همه چیز فکر می‌کنم...

     و روز این‌طور به پایان می‌رسد. و شب‌ها دور سفره‌ی شام کنار مادرم می‌نشینیم کمی از هر چیزی حرف می‌زنیم و بعد من می‌روم در اتاقم و قبلش هزار بار دست‌هایم را می‌شویم و لباس‌هایم را در کارتنی می‌اندازم و درش را می‌بندم تا فردا... و به این فکر می‌کنم که بابا عاشق زالوهاست و فقط زالوها برایش اهمیت دارند.

     و دوباره روز بعد...

     ساعت پنج و نیم بعد از ظهر است ما از در خانه خارج می‌شویم. بابا آرام و بی‌صدا با کیفی پر از زالو جلوتر از من راه می‌افتد در ماشین را باز می‌کند و به همه جای ماشین و چرخ‌ها نگاه می‌کند و بعد ما سوار می‌شویم و راه می‌افتیم بین همان تونل‌های سیاه و همان مردمان ژولیده و عصبی همان صداها و فریادها همان ترافیک تمام نشدنی و دست‌های پدرم با آن رگ‌های برآمده و خشکش با رنگ پوست زرد شده‌اش بر روی فرمان ماشین.

     در راه گوشی بابا زنگ می‌خورد...

     پشت خط همان زن جوان با صدای بلند و گریان می‌گوید:

     «پدرم مرد.»

     بابا با همان خونسردی تسلیت می‌گوید. گوشی ر ا قطع می‌کند.

     می‌گوید: «باید برگردیم.»

     و بی‌آنکه منتظر حرفی از من بماند، فرمان ماشین را می‌چرخاند.

 

نوشته های اخیر

دسته بندی ها

سبد خرید