تکرار، روز بعد

تکرار، روز بعد 

امید پناهی‌آذر 

 

 

زن چادر سفید گلدارش را کشید جلو: «خب از کجا باید می‌دونستم. مثل همه‌ی راننده‌های دیگه بود... مثلاً نگاهش می‌کردم، چی عوض می‌شد؟! کف دستم رو که بو نکرده بودم!... هر کی ماشین داره می‌تونه مسافر سوار کنه. ماشین مثل یه خونه‌ی چرخ‌دار می‌مونه. می‌تونند هرکاری بکنند طوری که آب از آب تکون نخوره... بارون می‌اومد. هم سردم بود هم تب و لرز داشتم. ماشینای دیگه هم بودند که معلوم بود برای چی بوق می‌زدند. ولی بوق زدن اون مثل مسافرکش‌ها بود. خیلی معمولی. قیافه‌ی خودشم عادی بود. گفتم چهارراه، وایستاد. سوار که شدم احساس کردم یه جای امن پیدا کردم. تونستم یه نفسی بکشم. یه جایی که از ته دل گریه کنم و کسی ام چیزی نپرسه. جلوتر گفت اگه حال‌تون خوب نیست همین نزدیکی‌ها یه درمونگاه هست. گفتم نه ممنون. چیزی نیست. دیگه هیچی نگفت. ولی چند دقیقه بعد تو یه پیچ دنجی نگه داشت. گفت من جلوتر نمی‌رم خانم. هرکاری کردم کرایه نگرفت. به نظرم نگران بود. فکرکردم اونم یه بدبختیه مثل من. خواستم پیاده بشم که یه چیزی خورد پشت سرم. دیگه نفهمیدم چی شد.»

     نگاه زن خیره ماند و صفحه‌ی تلویزیون به سفیدی رفت. لحظه‌ای بعد چهره‌ی دختر جوانی ظاهر شد. دختر با انگشت سبابه‌اش ور می‌رفت. کلافه بود. انگشت به دهان برد و پوست اضافه را زیر دندان جستجو کرد. یک آن سرش را پس کشید و به روبه‌رو زل زد. «نمی‌دونم...»

     لبخند زد.

     «راست می‌گم. شاید بقیه یه فکرایی بکنند ولی واقعاً نمی‌دونم چه اتفاقی افتاد. مثل همیشه شوخی می‌کردیم اما یهو به تیپ و تاپ هم زدیم. بعد من قهر کردم و از خونه زدم بیرون. کمی اومد دنبالم ولی چون لج کرده بود از یه جایی به بعد وایستاد. شاید هم پیش خودش فکرکرده مردم دارند بهمون نگاه می‌کنند. با خودم گفتم چهارراه بعدی وامیستم که با هم آشتی کنیم. ولی دیگه ندیدمش. کم‌کم سر و کله‌ی ماشین‌ها پیدا شد. قبلش دو سه نفری توی پیاده رو افتادند دنبالم. باورتون نمی‌شه بعضی از همین پیرمردایی که مثل بابابزرگای مهربون می‌مونند به وقتش یه جور دیگه می‌شن. شما که خودتونم زن‌اید حالا اصلاً یه بار امتحان کنید اون‌وقت می‌فهمین چی می‌گم. بعد رفتم که از کنار خیابون برم. شاید اگر یه ثانیه زودتر یا دیرتر پام رو تو خیابون نمی‌ذاشتم اون از من گذشته بود یا اصلاً به من نمی‌رسید. به نظرم یه مسافرکش بود از همین‌ها که تو خیابونا هستن. از اون بیچاره‌هاش.»

     مدیر کارگاه از مقابل صفحه‌ی تلویزیون رد شد و رو به خواهرهای دوقلو گفت: «حرف‌شم نزنید، نیرو کم داریم، خیلی کار مونده. الان به بچه‌های مونتاژ گفتم امروز فردا یکی رو با خودشون بیارند کمکی... شما که تازه‌کار نیستین! هرسال شب عید همین آش و همین کاسه‌س.»

     قل بلندتر با لوندی گفت: «می‌گم آنفولانزا گرفتیم، باور نمی‌کنین؟! عجب یزیدین شما دیگه!»

     مدیر گفت: «تو که از من سالم‌تری ولی فکر کنم مرضیه یه کم سرما خورده باشه. نه؟!»

     نگاهی به قل دیگر انداخت که پشت هم بینی‌اش را بالا می‌کشید و عطسه می‌کرد. قل بلندتر گفت: «مگه می‌شه اون سرما خورده باشه من نخورده باشم. هان؟! مال من پنهونه، مال اون زده بیرون!»

     مدیر نیش‌اش باز شد: «چی زده بیرون؟!»

     «شوخی‌تون گرفته؟ می‌گم استخونامون درد می‌کنه این از من بدتره من از اون بدتر. شما که دو تا نیرو آوردین. دوتا دیگه هم داره می‌آد. دیگه چه خبره؟! هر سال همین‌طور هول می‌زنین و اون‌ور عید کلی جنس فروش نرفته می‌مونه رو دست‌تون!»

     «ایناش به شما ارتباط نداره. پاشین، پاشین برین سر کارتون که هر لحظه سر و کله‌ی رییس پیدا می‌شه منم حوصله‌‌ش رو ندارم، خودتون که دیدین چه قیافه‌ای به خودش می‌گیره!»

     بعد غبغب‌اش را داد بیرون و نوک زبانی گفت: «...تو اینجا چه کاره‌ای؟! می‌خوای خودم بِسَم مدیر، خودم بِسَم کارگر، خودم بِسَم آبدارچی، آخه چرا هیچ‌کی اینجا درست کار نمی‌کنه؟!»

     چشمکی زد و با خنده گفت: «حال کردید، عین خودش گفتم!»

     قل کوتاه‌تر گفت: «اصلاً! خیلی ام لوس گفتی.»

     «یالا، پاشید زودتر برین سر کارتون، داریم عقب می‌افتیم.»

     قل کوتاه‌تر از جایش بلند شد و بدون اینکه به مدیر نگاه کند کیفش را انداخت روی شانه‌اش. «گور بابای کار! ما که می‌ریم خونه، اگر خواستین اخراج‌مون کنید، بکنید. اصلاً دیگه نمی‌آییم. بعد از عید بابامون رو می‌فرستیم واسه تسویه. فقط با اون درست حرف بزنید که اعصاب نداره. پاشو بریم راضیه!»

     مدیر هاج و واج نگاه‌شان کرد و از مقابل تصویر تلویزیون کنار رفت. تصویر زن سیاه و سفید شده بود.

     با لحن پشیمان گفت: «شوهرم اصرار کرد با آژانس برو گفتم خرج اضافه است.»

     لبخند زد: «آخه ما تازه خونه خریده بودیم، یه اتاقه با یه تراس نقلی...!»

     مدیر دکمه‌ی قرمز کنترل را روی کلمه‌ی نقلی فشار داد. صفحه‌ی تلویزیون سیاه شد و صورت زن را بلعید. از پنجره نگاه کرد. دوقلوها داشتند از در کارگاه می‌رفتند بیرون. سر را که چرخاند یکی از زن‌های مونتاژ را دید که منتظر توجه او مانده بود. پرسید: «چیه؟! نکنه تو هم می‌خوای بری؟!» زن اخم کرد. مدیر به خود آمد و به شوخی گفت: «نه!... افسانه خانم یه‌دونه‌ست.» افسانه نگاهش را از صفحه‌ی تلویزیون گرفت و پرسید: «این چه برنامه‌ای بود؟!» مدیر به صفحه نگاه کرد و پرسید: «تو از کی اینجایی؟!»

     «دو سه دقیقه‌ای می‌شه. چطور؟!»

     «هیچی!»

     «نگفتین؟»

     «نمی‌دونم.»

     «فیلم که نبود. بود؟»

     «نمی‌دونم.»

     «فکر کنم همونایی بودن که کشته شدن!»

     مدیر در جا ایستاد و چشمانش را به افسانه زل کرد.

     افسانه دور و برش را پایید، آهسته گفت: «چیه؟ چت شد، باد کردی؟ داری بالا می‌آری؟!»

     مدیر گفت: «واقعاً هرچی از عقل شما زن‌ها تعریف می‌کنند حقیقت محضه. این چه حرفیه عقل کل؟!»

     «بفهم داری چی می‌گی آ...!»

     «آخه اگر اینا کشته شدن چطوری دارن مصاحبه می‌کنن. یعنی معلوم نیست فیلم بازسازی شده‌س؟!»

     «خودم می‌دونم، عقل کل‌م خودتی. می‌گم چرا همه‌شون رو با چادرنمازی گلدار آوردند جلوی تلویزیون مگه اونایی که کشته شدند همه‌شون این شکلی بودند؟!»

     «نمی‌دونم، شاید می‌خوان وانمود کنن همه‌ی اونایی که کشته شدند مانتویی بودن و حالا تو بهشت رفتن و چادری شدند!»

     «چی می‌گی تو واسه خودت؟! روشنش کن ببینیم چی می‌گن!»

     «حالت خوبه؟! همین الانه که پیداش بشه.»

     «... تو اینجا چه‌کاره‌ای؟! می‌خوای خودم بِسَم مدیر. خودم بِسَم کارگر. خودم بِسَم آبدارچی آخه چرا هیچ‌کی اینجا درست کار نمی‌کنه؟!»

     «حال کردی مث خودش گفتم.»

     «لوس!»

     «به خدا نمی‌رسیم. زنگ بزن یکی دو نفر رو بگو بیاد کمکی. دوقلوهام که رفتن.»

     «از قسمت ما که نبودن.»

     «عجب آدمی هستیا، چه فرقی می‌کنه. می‌گم کار عقبه. به همه‌ی قسمت‌ها گفتم یه کمکی با خودشون بیارن.»

     «زنگ می‌زنم ولی قول نمی‌دم...»

     «آفرین دختر خوب.» آهسته‌تر گفت: «از خجالتت درمی‌آم.»

     «لازم نکرده!»

     خواست تلفن رومیزی را بردارد. مدیر گفت: «چی کار می‌کنی؟! برو تو کارگاه از موبایل خودت تماس بگیر اگه زنگ بزنه ببینه تلفن‌ها اشغاله بلوا می‌کنه. با تلفن خودت بزن هزینه‌شو می‌دم»

     افسانه پشت چشم نازک کرد و گفت: «سمت ما خیلی سرد شده دست بچه‌ها یخ زده. یه ذره هیتر رو بچرخونید سمت ما. گناه که نکردیم افتادیم مونتاژ!»

     «روی آخرین درجه‌ش تنظیم شده. بگو یه لباس اضافه بپوشند.»

     «ای بابا نشد من یه کاری از تو بخوام نه نیاری! اون‌وقت تو هر وقت خرده فرمایش کنی من باید بگم چشم. نه داداش دیگه اون ممه رو لولو برد. نیروی کمکی ام سراغ ندارم...»

     برگشت و نگاهی به صفحه‌ی سیاه تلوزیون انداخت و از دفتر رفت بیرون. مدیر پقی خندید و گفت: «کدوم مَمَه رو؟»

     افسانه از بیرون گفت: «چی گفتی؟»

     مدیر خنده‌اش را جمع کرد و دستش را به علامت تلفن کنار گوشش برد: «زنگ بزن. به یه کمکی... زنگ بزن.»

     افسانه شانه بالا انداخت. مدیر به هیتر گوشه‌ی کارگاه اشاره کرد: «الان می‌گم اسماعیل زیادش کنه.»

     افسانه دستش را بالا برد و رفت سر میز مونتاژ. دخترها داشتند مارک‌های فلزی را با سرعت به یقه‌ها پانچ می‌کردند. یکی ازدخترها سمت هیتر را نگاه کرد و گفت: «آخیش گرما!... داره کم کم می‌رسه اینجا.»

     افسانه گفت: «تلویزیون داشت چند تا زن سیاه‌بخت رو نشون می‌داد.»

     همان دختر پرسید: «یعنی کی‌آ؟!»

     «چی سمانه؟»

     «کدوم سیابختا؟»

     «همین زنایی که کشتن!»

     یکی دیگر از دخترها گفت: «کدوم زن‌آ؟!»

     «وا! عطیه؟!... یعنی چی کدوم زن آ. یعنی تو خبر نداری؟»

     «نه!»

     رو به زن دیگر پرسید: «تو می‌دونستی سمانه؟»

     «آره بابا همه جا پر شده.»

     «وا!؟»

     زنی که از همه لاغرتر بود پرسید: «دارن جسدهاشون رو نشون می‌دن؟!»

     «نه عطیه جون، با یه چادر نمازی ازشون فیلم گرفتند.»

     عطیه گفت: «من که نمی‌فهمم.»

     سمانه گفت: «بچه‌ها راحله اومد.»

     افسانه گفت: «وا! چطوری؟ چه زود! واسه‌ی خودش سوپرمنیه ها!»

     دختری که تازه از راه رسیده بود بیشتر تیپ پسرها را داشت. یک کاپشن کماندویی پوشیده بود و یک کلاه بافتنی کشیده بود روی سرش. آمد کنار میز و قابلمه‌ای را که در بقچه‌ای پیچیده بود گذاشت روی میز. «اینم دلمه‌ی داغ. بادمجون شکم‌پر و فلفل‌دلمه بخورین و مامانم رو دعاکنید.»

     افسانه گفت: «روی کلاهت پر از برف شده. تا آب نشده در بیار بتکون.»

     سمانه پرسید: «چطوری با این سرعت رفتی و برگشتی؟»

     راحله با دهانش صدای موتورسیکلتی سنگین درآورد. گفت: «البته این هوندا چهارسیلندر هزار سی‌سی بود. که اینجا تا ابدم آزاد نمی‌شه. من با سی‌جی صدوبیست‌وپنج سی‌سی گوله کردم. از این هوندا تقلبی‌ها. یه پنجاهی ام خرج برداشت.»

     افسانه گفت: «خودت روندی؟!»

     «رفتنه رو نه ولی برگشتنی آره... بگیر بگیر بود. اگه رفتنه رو هم خودم می‌روندم زودتراز اینا برگشته بودم.»

     زنی میان‌سال سبدی پُر از یقه‌های آهار خورده را روی میز کار گذاشت و گفت: «آخرش این عشق موتور کار دستت می‌ده. حالا ببین کی گفتم. یکی از همین ولگردها دخلت رو می‌آره.»

     «نادره جون اتفاقاً موتورخطرش کمتر از ماشینه.»

     افسانه گفت: «راست می‌گه، همه‌ی اینایی که به دام افتادند فریب ماشین رو خوردند.»

     راحله کلاهش را تکاند. دانه‌های ریز برف روی سطح میز و یقه‌های آهار خورده پاشیده شد و به سرعت آب شد. دوباره کلاهش را پوشید و رفت سمت هیتر.

     افسانه پرسید: «کجا می‌ری؟»

     «می‌رم به دوقلوها بگم بیان.»

     «اونا رفتند.»

     «وا! چطوری بهشون اجازه داد؟»

     «بهونه آوردند که آنفلانزا گرفتیم. ولی من می‌دونم می‌خواستن برن حراج لباس.»

     «نه بابا! رفتن چرخ‌زنی، پسر تور کنن.»

     زن میان‌سال ریز خندید: «وا!... چه بی‌حیا.»

     بقیه خندیدند.

     «یعنی واقعا با اجازه‌ی داوودی رفتن؟!»

     «معلومه که نه! اونا که مثل ما نیستن. من اونجا بودم، گفتن گور بابای کار و صاحاب کار. باور کن همین داوودی که می‌گه اخراج‌شون می‌کنم فردا زنگ می‌زنه و نازشون رو می‌کشه. آدم که محتاج نباشه همینه. اگر قراره یه بار دیگه به دنیا بیام خدا کنه تو یه خونواده‌ی پولدار بیام.»

     راحله گفت: «من که دیگه اینجا به دنیا نمی‌آم. یه جایی به دنیا می‌آم که بتونم بدون اجازه موتور سوار شم. هر موتوری که دلم خواست.»

     سمانه گفت: «شکم‌تون رو صابون نزنید فقط همین یه باره. هر غلطی دل‌تون می‌خواد بکنید به هیچ‌کس و ناکسی ام جواب ندید.» به ساعتش نگاه کرد و رو به زن میان‌سال گفت: «نادره جون پنج دقیقه به یکه، بخوریم یا صبر کنیم؟»

     نادره سبد را روی میز وارونه کرد: «به کتفم، بخوریم.»

     افسانه سمت در کارگاه را نگاه کرد. گفت: «عه. رویا جونم اومد. دختر خاله‌مه. بچه‌ها تحویلش بگیرینا. منم ضایع نکنین!»

     سمانه پرسید: «کی زنگ زدی، کی اومد؟! اینم موتوریه!»

     «دیشب بهش گفتم. بیچاره داره از امتحانش می‌آد.»

     رویا به اتاقک شیشه‌ای رسید و با داوودی احوال‌پرسی کرد. آمد سر میز کار. همه بلند شدند و با او دست دادند. رویا نشست روی اولین چهار پایه.

     راحله گفت: «گرم گرمه، بخوریم.»

     نادره از زیر میز چند برگه روزنامه در آورد و انداخت روی میز. هر کدام یک برگه را باز کرد جلو خودش. سمانه پیش‌دستی‌های یک‌بارمصرف را گذاشت روی میز. نادره گفت: «زود بخوریم که از اون طرف زودتر بریم.»

     راحله پرسید: «خب کی دُلمه بادمجون؟ کی فلفل دلمه؟»

     افسانه گفت: «از این بازی‌ها درنیار، اگه به تعداد هست برای همه از هردوش بذار.»

     عطیه گفت: «من فلفل دلمه دوست ندارم.»

     سمانه گفت: «تو هم مثل افسانه که بادمجون بازی!»

     همه خندیدند.

     افسانه گفت: «بیشعور، جلوی مهمون!»

     رویا ملیح خندید.

     افسانه گفت: «ببخش رویا جون اینا یه‌کم بهشون فشار اومده.»

     رویا باز ملیح خندید.

     راحله گفت: «حالا ببین آ.» خم شد روی روزنامه‌ها و گفت: «عه اینجا رو، عکس این یارو کرکسه!»

     نادره گفت: «این روزا که دیرتر می‌رین خونه مواظب باشین سوار هر ماشینی نشین.»

     افسانه گفت: «از اون حرف‌ها بودا! همین‌جوریشم ماشین گیر نمی‌آد. چه برسه بخوایم گلچین کنیم.»

     «یعنی می‌گم هر ماشین پرت و پلایی رو سوار نشین.»

     «اصلاً مگه داریم؟»

     «چی؟»

     «ماشین پرت و پلا!»

     راحله گفت: «با موتور برین. به خدا خطرش کمتره. هم فاله هم تماشا، تازه زودترم می‌رسین.»

     افسانه به جلوی موهایش دست کشید: «به من یک میلیونم بدن سوار موتور نمی‌شم.»

     راحله گفت: «تو که آره! جوون‌ها رو گفتم.»

     افسانه با چشم اشاره کرد که ادامه ندهد.

     راحله خندید: «از پریروز که از عروسی اومده هنوز نرفته حموم که این شینیون‌ها رو واسه آقا محسن‌ش نگه داره.»

     افسانه تپق زد: «خ خفه... خفه شو بابا.»

     همه خندیدند. راحله رو به رویا گفت: «تو رو خدا این دخترخاله‌ت رو وردار ببر حموم، به خاطر شینیوناش داره کپک می‌زنه!... به جون تو دیروز مأمور شهرداری اومده بود جلوی کارگاه می‌گفت این بویی که از اینجا بیرون می‌آد مال چیه!»

     دوباره همه خندیدند. افسانه با دلخوری به راحله نگاه کرد: «داشتیم؟!... باشه!... حالا کسی به تو می‌گه از بس سوار این موتورا می‌شی بوی پیک‌موتورای بازار رو گرفتی؟! همیشه‌ی خدا بوی گندِ عرق و دودِ نره‌خر‌ها رو می‌ده.»

     همه خندیدند. نادره گفت: «بسه حالا دیگه. دوباره سر ناهار شد و همه می‌خوان درباره‌ی عن و گه و استفراغ و چی چی حرف بزنن. خیر سرمون داریم غذا کوفت می‌کنیم!»

     افسانه گفت: «حسودیت می‌شه با اون موهای وزوزی مگسی‌ت؟!» به موهای رویا نگاه کرد. رویا خندید. افسانه زود بغلش کرد و گفت: «الهی قربونت برم. موهای تو که وز نیست فره!»

     راحله روی موهای رویا خم شد و گفت: «اتفاقاً وزوزه عین مال خودم.»

     سمانه گفت: «حالا یه چی بگم پشماتون بریزه.»

     همه منتظر نگاهش کردند.

     سمانه گفت: «پسرعموم تو نیرو انتظامیه، دیروز می‌گفت این یارو فرار کرده.»

     راحله گفت: «تو دیگه خفه!»

     «عجب خری هستیا!»

     افسانه گفت: «یارو دیگه کیه؟!»

     «همین قاتل زنجیریه!»

     راحله گفت: «زنجیره‌ایه نه، زنجیری.»

     «حالا هرچی!»

     افسانه گفت: «پسر عموت چرت گفته!»

     دست برد زیر میز و یک مجله درآورد. «بهش بگو اخبارش قدیمیه. یارو رو محاکمه کردند رفت پی کارش.»

     به دلمه‌ی توی دستش گاز زد. تکه‌ای از آن جدا شد و افتاد. خواست توی هوا بقاپدش اما نتوانست. لقمه پخش شد روی میز. سمانه گفت: «من باور می‌کنم... اهل چاخان و خالی‌بندی نیست. گفت مردم تو پارک گیرش انداختند. ولی چندتا موتورسوار با پیراهنای سیاه اومدن و فراریش دادند. می‌گفت یکی‌شون بیسیم داشته.»

     راحله به مجله نگاه کرد. «مرتیکه گفته اگر گیر نمی‌افتادم بازم می‌کشتم. اونقدر می‌کشتم که فساد رو از روی زمین پاک کنم. بخونش!»

     نادره گفت: «بعید نیست والا! حتماً گفته که بیسیم به‌دست‌ها اومدن کمکش!»

     «مثلاً کی طرفدار یه جانی آدمکش می‌شه؟»

     «همینایی که اومدن فراریش دادن! امثال همین فامیل افسانه جون که تعریف می‌کرد.»

     افسانه گفت: «فامیل ما؟!... اون‌وقت منظورت کیه؟!»

     «نمی‌دونم همین زنی که تو فامیل‌تونه دیگه! همین که گفته بود زن‌ها مقصرن و از این حرفا. خودت تعریف می‌کردی. وا چرا چشمات رو وَغ می‌کنی! همین دیروز گفتی فتوا داده باید قبرستون زنا رو از مردا جدا کنن چون زنا نصف عمرشون رو نجسند و نمی‌دونم چی و چی و چی!»

     افسانه گفت: «من گفتم؟! من؟ کی گفتم حتماً با یکی دیگه اشتباه گرفتی.»

     رویا لقمه‌اش را به زور قورت داد و رو به افسانه لبخند زد.

     راحله آن دو را نگاه کرد. عطیه به عکس روزنامه خیره شده بود و زمزمه می‌کرد. سمانه به افسانه اشاره کرد. افسانه به راحله چشم و ابرو آمد که عطیه را نگاه کند. راحله یکی از یقه‌های مارک‌خورده را پرت کرد روی مجله. عطیه ترسید. همه خندیدند.

     نادره گفت: «همچین توش غرق شدی که انگاری شیرین به فرهاد!»

     عطیه گفت: «نه بابا... فکر کردم سوسک بود... بهش که نگاه می‌کنم انگار این کارا از دست این آدم برنمی‌آد. نیگا چشماشو!»

     افسانه گفت: «چیه؟!... شیفته‌ش شدی؟»

     «چی می‌گی دیونه؟! جون من نیگاش کن!»

     سمانه روی عکس خم شد. «راست می‌گه انگار یه پسربچه‌س که مامانش رو گم کرده!»

     نادره بی‌هوا با مشت کوبید روی صورت عکس. «آره جون خودش، آشغال‌کله‌ی زن‌کش!»

     کاغذ مجله کمی فرو رفت و بینی مرد گود شد.

     راحله با شیطنت گفت: «یه چی بگم؟»

     بقیه نگاهش کردند. «اگر یکی با همین قیافه می‌اومد خواستگاری‌تون، البته با کت و شلوار و سر و ریخت حسابی با یه کار و بار آبرومند، بهش جواب نه می‌دادین یا آره؟»

     نادره گفت: «معلومه نه! با لگد از خونه‌م می‌انداختمش بیرون. مرده‌شور قیافه‌ش رو ببرن.»

     «تو چی سمانه؟!»

     «من! من که گفتم اصلاً شبیه قاتل‌آ نیست. حتماً وقتی این عکس رو ازش می‌گرفتن کلی کتک خورده و از این و اون بد و بیراه شنیده و... ولی اگر چیز باشه، من...»

     «خوبه، فهمیدیم. مبارک باشه، تو چی عطیه؟»

     «اگه من رو گیر می‌انداخت بهش می‌گفتم فقط من رو نکشه. والا همه چیش که خوبه!»

     همه به هم نگاه کردند و خندیدند. افسانه گفت: «تو چی رویا جون؟!»

     رویا از دور نگاهی به مجله انداخت. افسانه رو به راحله گفت: «رد کن بیاد.»

     راحله مجله را لوله کرد و به موتورخیالی‌اش هندل زد. موتور را با صدای سنگین راه انداخت، تیکاف زد دور میز گاز داد و خودش را به رویا رساند. مجله را جلوی او گذاشت و به جای خودش برگشت. رویا به آرامی روی مجله را نگاه کرد: «این رو خوندم. تو این مدت چند تا مجله‌ی دیگه هم راجع بهش نوشتن. همه‌ش غم‌انگیز بود. از خودش. از خانوادش. هشت سال پیش اومدند حاشیه‌ی شهر. هشت سال توی اتاقک موتور چاه زندگی کردند. یه موتور دیزلی که بیست و چهار ساعته کنار گوش‌شون کار می‌کرده. چند سال پیش یه عکاس خبری از اونها عکس و خبر گرفته که حالا چاپش کردن. یه روانشناس نوشته بود هر کسی تو اون شرایط زندگی کنه جایی از مغزش سالم نمی‌مونه.»

     نادره گفت: «خوب که چی؟! یعنی حق داره راه بیفته تو خیابونا و زن‌ها را بکشه؟ حالا چرا این دیونه فقط زنا رو می‌کشه؟!... چطور عقلش خوب کار می‌کنه که نره سمت مردا؟!»

     افسانه گفت: «حالا تو چته نادره؟! رویا همچین حرفی نزد. می‌گه اگر آدم تو یه همچین فلاکتی زندگی کنه خود به خود دیونه می‌شه.»

     «خودم فهمیدم افسانه جون. خر که نیستم؟!»

     بقیه به هم نگاه کردند و ناهارشان را در سکوت خوردند.

***

مجله تا آخرین ساعت کاری روی میز ماند و چشمان مرد با بینی فرو رفته به سقف بود. ساعت از پنج گذشت و جز رویا و افسانه کسی دور میز نماند. اسماعیل گفت افسانه خانم من رفتم. افسانه با بی‌تفاوتی گفت: «به سلامت.» رو به رویا ادامه داد: «به لطف تو دو هزار تا یقه مارک خورد. این دو روزم بیاد بره پونزده روز می‌ریم عیدبازی.» با یک حرکت بقیه‌ی یقه‌ها را بغل زد و ریخت توی سبد. گفت: «دیدی! تا پنج شد بی‌معرفتا مثل جن بو داده غیب‌شون زد؟!»

     رویا لبخند زد و مجله را کشید سمت خودش. گفت: «مهم نیست... شب عیده، ذوق دارن برن خرید.»

     افسانه گفت: «یعنی ما آدم نیستیم؟!»

     «حالا یه ساعت چیزی نیست. تو برو آماده شو من زیر میز رو جارو می‌زنم.»

     «افسانه گونه‌ی او را بوسید. «الهی قربونت برم که این‌قد مهربونی، خدا را شکر از مامانت ارث نبردی!»

     رویا لبخند زد و نگاهش کرد. افسانه گفت: «الانه که محسن برسه. من می‌رم آماده شم.»

     رویا جارو را از کنار ستون برداشت. کمی خم شد و شروع کرد به جارو کردن دَم قیچی‌ها و پلیسه‌های زیر میز. با هر بار جارو نخ‌ها و دَم قیچی‌ها را از سر جارو جدا کرد و ریخت توی سطل کنار میز. صدای در آهنی کارگاه توی سالن پیچید. کسی با کلید یا سکه‌ای به آن ضربه می‌زد. رویا جارو را تکیه داد به میز و خواست که به سمت در برود. افسانه خودش را از جلوی دفتر به وسط سالن رساند. با عجله گفت: «محسنه، من باز می‌کنم.»

     از پیچ ابتدای سالن گذشت و پشت عدل آستری‌های صورتی‌رنگ ناپدید شد. رویا دوباره جارو کشید. لحظاتی صدای خنده‌های افسانه را شنید. راست ایستاد جارو را به ستون تکیه داد. مانتویش را تکاند و کمی به چپ و راست خم شد. افسانه از پشت عدل‌های آستری سرک کشید و با عشوه گفت: «رویا جون اشکالی نداره من برم؟!»

     رویا لبخند زد. «نه عزیزم ولی من کلید ندارم.»

     «می‌ذارم اینجا.» به آیفن دیواری کنارآسترها اشاره کرد. «شب می‌آم ازت می‌گیرم. تو راحت می‌ری خونه؟!»

     «آره عزیزم از همین میدون. با مترو می‌رم. خیالت راحت.»

     «الهی قربون دخترخاله‌ی مهربونم. ایشالا روزی تو باشه.»

     برای او بوسه‌ای فرستاد و ناپدید شد. رویا فقط سر تکان داد. لحظه‌ای شنید که افسانه گفت: «اینقدر که این دختر دوست‌داشتنیه.» بعد صدای مردانه‌ای را شنید که گفت: «بجنب حالا!» صدای به هم خوردن در آهنی توی کارگاه پیچید.

     رویا نگاهی به سطل کنار میز انداخت. سطل پر شده بود از پلیسه و دم قیچی‌ها. تکه‌ی دلمه هنوز به یکی از پلیسه‌ها چسبیده بود. با سر انگشت آن را از روی پلیسه پراند. سطل را هل داد زیر میز. پیش‌بندش را باز کرد و گذاشت روی میز. کوله‌اش را از روی میز برداشت و به انتهای کارگاه رفت. صدایی شنید صدای زنی که داشت آهسته حرف می‌زد. صدا از طرف دفتر می‌آمد. از پشت شیشه‌ی دفتر دید تلویزیون روشن است.

     زنی با چادر سفید گلدار. گفت: «از هیچی خبر نداشتم. باید از کجا می‌دونستم؟» سکوت کرد و نگاهش را از رویا بر نداشت. رویا وارد دفتر مدیر شد و دکمه‌ی قرمز روی کنترل را فشار داد. تصویر در دم سیاه شد. از دفتر بیرون آمد و به انتهای کارگاه رفت. پرده‌ی رختکن را کنار زد. بوی تند عرق بینی‌اش را پر کرد. پرده را چند بار در هوا تکاند و وارد رختکن شد. لباسش را عوض کرد. مانتوی کار را در کیف گذاشت و از رختکن بیرون آمد. دوباره از سمت دفتر صدایی شنید. جلوتر رفت. تلویزیون روشن شده بود و همان زن داشت حرف می‌زد. زن گفت «از کجا باید می‌دونستم. من از هیچی خبر نداشتم.» زن سمت چپ صفحه تلویزیون را نگاه کرد و تصویرش ثابت ماند. نیمی از تصویر سیاه شد و نوشته‌ی «تکرار، روز بعد» ظاهر شد.

     مرد از پشت پارتیشن دفتر بیرون آمد و به رویا نگاه کرد. با همان چشمان سرخ روی روزنامه.

 

 

نوشته های اخیر

دسته بندی ها

سبد خرید