قلب کُنیاکی شوپن
مهرنوش حدادی
ده سالی میشود که چیزی ننوشتهام و در هیچ جمع ادبی شرکت نکردهام. البته بهتر است که بگویم نوشتهام ولی نیمهکاره مانده و یا چاپ نکردهام. دقیقاً از همان وقتی که خانوادهام مرا ول کردند و رفتند. شاید چون مشغول کار روی رمانم بودم مرا نبردند. نمیدانم. اما بالاخره امروز دعوت انجمن نویسندگان را قبول کردم. چارهای نداشتم. آنقدر تلفن زدند و ایمیل فرستادند و نامه نوشتند که تسلیم شدم. راستش خودم هم دیگر از این انزوا و گوشهگیری خسته شدهام.
در طی این سالها کتابهای قبلیام بارها چاپ شده و درمراسم گوناگون، بدون حضور من تجلیل شدهاند. شاید به همین دلیل است که هنوز فراموش نشدهام.
خودم را در آینه ورانداز میکنم. بعد با عکسی از آخرین جلسهی ادبی که در آن حضور داشتم و روی شومینه است، مقایسه میکنم. تغییر زیادی نکردهام. فقط موهایم جوگندمی و بلند شده و شمارهی عینکم بیشتر شده است. البته ایمپلنت دندان جلویی هم جدید است. عینکم را برمیدارم و صورتم را به آینه نزدیک میکنم. به چشمهایم خیره میشوم. پلک نمیزنم. پلک نمیزنم. پلک نمیزنم. پیشانیام به آینه میچسبد.
وارد سالن میشوم. صدای پیانو لابهلای همهمهی مهمانها و خوشوبششان گم شده است. اما من اسپرینگ والسِ شوپن را خوب میشناسم. اگر شوپن الان اینجا بود چه میگفت؟ به گمانم قهر میکرد و میرفت. چه بیاحترامی بیشتر از این! نوازندهی پیانو اما بیتوجه به سر و صدا مینوازد. تقریباً تمام صندلیها پر شده است و عدهای هم در حال حرکت به طرف معدود صندلیهای خالیمانده هستند. منتظر میمانم تا جلویم خالی شود و راه بیفتم و به صندلیام برسم. با انگشتانم ریتم موسیقی را روی رانم ضرب میگیرم و یادم میافتد که سالها پیش داستانی با اقتباس از زندگی شوپن و معشوقهاش شروع کرده بودم.
«شوپن در سال ۱۸۴۹ در پاریس درگذشت. قبل از مرگش در خواست کرده بود که قلبش در لهستان دفن شود. جسد او در گورستان پرلاشز پاریس به خاک سپرده شد، اما قلبش درون ظرفی حاوی کنیاک توسط خواهرش به لهستان برده و به کلیسای صلیب مقدس در ورشو سپرده شد.»
مدتهاست که چنین جمعیتی را یکجا ندیدهام. آدمهای متفاوتی دورهم جمع شدهاند. انگار از هر طبقه و صنفی مهمان دعوت کردهاند. صندلیام را پیدا میکنم و مینشینم. سر میگردانم و دور و برم را نگاه میکنم. صندلیهای دو طرفم هنوز خالی است. مردی دو صندلی آنطرفتر نشسته است و زنی هم کنارش. مرد سبیلهایش را رو به بالا تاب داده و کت مخمل بلندی پوشیده است. وقتی که سرش راتکان میدهد، نیمرخ زن و لبهای قرمزش پیدا و گم میشود. نمیدانم چرا فکر میکنم که آنها را میشناسم یا قبلاً جایی دیدهام. زنی در صندلی سمت چپم مینشیند. نگاهم میکند. بعد عینکش را بالا و پایین میبرد و دوباره به من خیره میشود. میگوید: « بهبه، ببینید کی اینجاست.» لبخند میزنم و میپرسم: «شما؟» چیزی نمیگوید. میخندد و سرش را تکان میدهد. جوانی که عرق از دو طرف پیشانیاش به سمت چانهاش در حرکت است از صندلی جلویی رو برمیگرداند و به زن میگوید: « کاری نکن که پشیمان شود و برود. بعد از این همه سال!» زن سرش را تکان میدهد و گوشوارههایش تکان میخورد و تکرار میکند: «بعد از این همه سال.» از این که مرا میشناسند خوشم میآید و میخواهم سر حرف را باز کنم که مردی میانسال در سمت راستم مینشیند. زیرچشمی نگاهش میکنم. صورتش کشیده است و فرقش را کج باز کرده و موهایش گوشها و زاویهی فکاش را پوشانده است. هنوز ننشسته از جایش بلند میشود و پالتویش را درمیآورد و تا میکند. پالتو کهنهاش بوی نفتالین میدهد. انگار همین امروز از ته صندوق درش آورده است.
نوازندهی پیانو از نواختن دست کشیده است و با کتاب نُتاش ورمیرود. تندتند تا آخر ورق میزند و باز برمیگردد. انگار نت قطعهای را که میخواهد بنوازد پیدا نمیکند.
«بنا به خواست شوپن قبل از مرگ در مراسم ختمش رکوئیم موتسارت اجرا شد. همچنین، از آثار خود شوپن پرلود میمینور، اپوس ۲۸، شمارهی ۴، که مارش عزاست در پایان مراسم نواخته شد.»
مرد سرفه میکند. شدید. میایستد و از جیب شلوارش دستمالی درمیآورد و جلوی دهانش میگیرد. دوباره صدای پیانو بلند میشود. مرد دستهایش را رو به پیانیست میگیرد و تکان میدهد و زیر لب چیزی میگوید . میشنوم که فحش میدهد. زنی چاق با چهرهای زمخت و موهای مجعد از چند ردیف جلوتر به ما خیره شده و دست تکان میدهد. میخواهم به حساب خودم بگذارم که میبینم مرد سرش را پایین میآورد و خودش را به ندیدن میزند. میگویم: «آقا! آقا!...» جواب نمیدهد. میگویم: «آقا انگار آن خانم با شما هستند.» بدون آن که سرش را بلند کند، میگوید: « برود به درک!» میگویم: « کی؟ آن خانم؟» میگوید: «دیگر حوصلهاش را ندارم. اُرِر، آمانتین، ژرژ ساند یا هراسمی که دارد.» اسمها آشناست برایم. میگویم: «شما را به جا نمیآورم.» میگوید: «فردریک هستم! فردریک فرانسوا شوپن.»
«آمانتین اُرُر لوسیل دوپَن با نام مستعار ژرژ ساند، زنی نویسنده، روزنامهنگار و معشوقهی شوپن بود. این زن در جامعهی روشنفکر و هنری فرانسه زندگی میکرد و از دوستان گوستاو فلوبر و بالزاک بود. رابطهی عاشقانه او با شوپن تا دو سال پیش از مرگ شوپن به دلیل سل، ادامه داشت.»
آب دهانم را قورت میدهم و میگویم: « فرانسوا شوپن عزیز! چرا به معشوقهتان بیتوجهی میکنید؟» اخم میکند و میگوید: «شما اگر داستانتان را نیمهکاره رها نکرده بودید، چنین سؤالی نمیپرسیدید. باید مینوشتید که در رمانش، مرا مضحکهی خاص و عام کرد و از این گذشته حتی در مراسم تدفینم شرکت نکرد.»
«ژرژساند در رمانِ لوکرزیا فلوریان که داستان زنی میانسال است که پرستاریِ شاهزادهی بیماری را بر عهده دارد، از شخصیتِ شوپن برای خلق شخصیت شاهزاده بیمار، الهام گرفته است.»
سرم را به پشتی صندلی جلویم تکیه میدهم. به داستان شوپن که تمامش نکردم فکر میکنم. صدای پیانو در گوشم میپیچد. پرلود این ای ماینور است از اُپوس ۲۸. مرد، شوپن، باز سرفه میکند. صدای سرفه و نوای پیانو در هم میپیچد. سرم را بلند میکنم. دستمالی که جلوی دهانش گرفته خونی است. میگویم: « بیا برویم بیرون.» دور دهانش را پاک میکند و دستمال را در جیب شلوارش میتپاند. میگوید: «همه به خاطر تو آمدهاند. کجا برویم؟ اینها کسانی هستند که داستانشان را تمام نکردهای و در برزخ ماندهاند و حالا میخواهند حقشان را بگیرند.» میگویم: «توبیماری! سل از پا میاندازدت، ننوشتمت. نمیتوانستم مرگت را بنویسم.»
شوپن، با چهرهی رنگپریده به من نگاه میکند. نگاهش خسته است. میگوید: «نوشتن مرگم سخت بود؟ پس چرا شروع کردی؟ تو با کلماتت به من جان دادی، حالا باید داستان را تمام کنی.» و باز سرفه میکند و دستمالی را که حالا کاملاً قرمز شده در مشتش میفشارد. نگاهش میکنم و به قلبی که در شیشهی کنیاک میتپد فکر میکنم. حالا همه نزدیکتر آمدهاند. دورم حلقه زدهاند. شخصیتهای داستانهایی که فقط یک شروع درخشان برایشان داشتم و هیچوقت به پایان نرسیدند. بلند بلند حرف میزنند. صداهایی نامفهوم. زنی که با یاد معشوق مردهاش زندگی میکرد. مرد سایکوپاتی که زنان را میکشت. جوانی که وسط یک تعقیب و گریز در اتوبان بنزین تمام کرده بود و خودم هم نمیدانستم که قاتل است یا نه. میخواهم از دستشان فرار کنم. فریاد بزنم که من هم از کابوس داستانهای ناتمام خستهام. نمیتوانم. زبانم بند آمده است و زیر لب میگویم خودتان بگویید چه کار کنم. چطور خودم و شما را رها کنم. شوپن باز سرفه میکند. بوی خون در هوا پخش میشود و صدای سرفههای خفه و ناموزونش در گوشم میپیچد.
آمانتین اُرُر لوسیل دوپَن را میبینم که نزدیکتر آمده و زیرچشمی شوپن را نگاه میکند. دستش را روی شانهام میگذارد. سرد است. تمام تنم یخ میکند. خیره میشود در چشمهایم و میگوید: «چرا مرا در داستانت آوردی؟ چرا دوباره فرانسوا و همه دوستان ما را به بازی گرفتی؟» و باز ادامه میدهد: «البته خودم دلیلش را خوب میدانم. عرضه خلق شخصیت نداشتی. برو رمانهایم را بخوان؛ پروانهای از آنژیبو، همسفر فرانسه و ایندیانا... و یا شاید تو هم باید مدتی لباس مردانه بپوشی مثل من که ژرژ ساند بودم. ولی فقط بنویس و تمامش کن. داستان نیمهکاره زخمی است که هر بار به آن فکر میکنی سر باز میکند.»
به یاد می آورم که جایی خواندهام:
«آمانتین اُرُر لوسیل دوپَن ساند در زندگی واقعی با برگزیدن هویت جنسیای که هم زنانه بود و هم مردانه مینمود، و در آثارش با خلق شخصیتهایی از همیندست، محدودیتهای اجتماع علیه زنان را آشکار میکرد. وقتی با لباس مردانه در خیابانهای پاریس رفت و آمد میکرد آزادی جسمی و اجتماعیای را تجربه میکرد که به عنوان زن از آنها بیبهره بود.»
شوپن از جایش بلند شده و در حال رفتن است. بین صندلیها میایستد و دستمال خونیاش را به طرفم میاندازد. قطرات خون و کلمههایی که پیدا نمیکردم مثل نتهای موسیقی همهجا پخش میشوند. بوی خون و کُنیاک در هوا میپیچد. سرم را پایین میآورم. نور سالن کمرنگ و کمرنگتر میشود. حالا همهجا تاریک است. صدای پیانو قطع شده است. هیچ صدایی نیست. سکوت محض. سعی میکنم چشمانم را باز کنم. پلک میزنم . پلک میزنم. پیشانیام را از آینه دور میکنم.
ژانویه ۲۰۲۵