برف‌ها به ابرها برمی‌گشتند

برف‌ها به ابرها برمی‌گشتند 

سعید شفیعی 

 

 

اول

     ...هر دو تا مرد هم‌­هیکل­‌اند. چهارشونه. یه‌­قَد و یه‌­اندازه. وسط­‌های کوچه، روبه‌روی هم واستاده‌­ند. دقیقاً جلوی یه خونه که نمای سفیدِ سنگی داره.

     من پیش ماشینم و از همون اول فهمیده­م که دست­‌های آقا شهباز موقع حرف زدن، زیادی داره توی هوا پایین و بالا می­‌شه. یهکم ترسیده‌­م، اما دوست دارم آقا شهباز یه زهر چشم حسابی از مَرده بگیره. دوست دارم آقا شهباز دستش رو ببره عقب و یه دونه از اون مشت­‌های محکمش رو بفرسته طرف صورتِ مَرده؛ دوست دارم بزَنَتِش! اما اون مرد -که لباس سبز نیروی انتظامی پوشیده- خیلی راحت، دست­‌هاش رو گلدونی گذاشته کنار کمرش و چونه­‌ش رو داده جلو و با اون‌جور نگاه کردن، یه‌جورایی داره آقا شهباز رو مسخره می­‌کنه.

     من حسابی کفرم در اومده.

     نمی‌دونم یارو چی می­‌گه که دستای آقا شهباز بیشتر و بیشتر پایین و بالا می‌شه. اون بی­‌ناموس داره آقا شهباز رو مسخره می­‌کنه. آقا شهبازِ بیچاره بدجوری داره حرص می‌­خوره. داره حرص می­‌خوره و زور می‌زنه تا یه چیزایی رو به مَرده حالی کنه. این رو می‌تونم از تکون تکونِ دستاش و از اون کتونی­‌های سفیدش که هی داره روی آسفالتا جابه­‌جا می­‌شه بفهمم.

     آقا شهباز هنوز حرفش رو نزده که یارو سرش رو تکون می‌­ده و یه خنده‌­ای می‌­کنه و یه چیزی می­‌گه. یه چیزی که از همین فاصله هم می‌شه فهمید چیه: «خب گفتی! حالا بزن به چاک!» یا: «بپا دیگه این دوروبرا نبینمت!»

     عمراً نمی­‌دونه که هیچکی جرأت نکرده تا حالا با آقا شهباز این‌جوری حرف بزنه.

     این رو که می­‌گه، آقا شهباز دست­‌هاش رو تا نزدیک سرش می­‌بره بالا و یکی از پاهاش رو بلند می­‌کنه. دست‌ها که پایین میاند، همزمان کتونی سیاهش رو هم محکم می‌کوبه روی زمین. این ماجرا چند بار دیگه هم تکرار می‌­شه. آقا شهباز شده اسفندِ روی آتیش، اما اون مادرقحبه آرومه. مثل یه صخره آروم. آرومه و با اون‌جور نگاه کردن کفرِ هر آدمی رو در میاره.

     این‌بار که مرد یه دستی تکون می‌­ده و یه چیز دیگه می‌گه، آقا شهباز بی­‌حرکت وامیسته و نگاهش می­‌کنه. فقط نگاهش می­‌کنه. می­‌گم ردخور نداره؛ الانه که بزنه! ولی نمی‌زنه. یه سر تکون می­‌ده آقا شهباز، پُفی می­‌کنه و بی‌خیال می‌شه و راه می‌افته که بیاد این‌طرفی. داره میاد طرف ماشین. حالا هشت نُه قدم نیومده که مرد یه چیزِ دیگه می‌گه. آقا شهباز وامیسته. برمی‌گرده و نگاه. مرد هنوز همون‌جوری دستش رو گلدونی گذاشته و چونه­ رو داده بالا. انگار داره به یه کپّه‌­ی آشغال نگاه می­‌کنه بی‌­پدر. آقا شهباز از اوناش نیست که بذاره کسی ضایَش کنه. برگشته. برگشته تا حسابش رو بذاره کف دستش، اما توی همین هیر و ویر، یه در باز می‌شه و یه زن میاد توی تراسِ همون خونه­‌هه.

     یکی از همین زن‌هاست. از اینا که مثل میمون سیاهند و مثل زرافه بی­‌قواره. از اون فضول‌هاش. از اونایی که گوش می‌خوابونند تا ببیند یکی مثل آقا شهباز چطوری حرص می­‌خوره. از اوناش که فکر می‌کنند شوهرشون صاحب کلِ دنیاست. از اونا که گوش می­‌خوابونند و بعدش یه روسری می­‌ندازند روی سرشون و الکی مثل سلیطه‌­ها میاند بیرون و یه چیزی پهن می­‌کنند روی نرده­‌ها تا بتونند قیافه­‌ی اون بدبختی رو که ضایع شده ببینند و بعدشم لب و لوچه کج می­‌کنند و برمی­‌گردند تو.

آقا شهباز زنه رو که می‌­بینه یه لحظه صبر می­‌کنه. به خاطر اونه که بی‌خیال زدنِ طرف می‌شه. فقط می­ره جلو. بعد صورتش رو می­‌بره نزدیک گردن مرد. یارو هنوز همون‌جوری واستاده. آقا شهباز داره یه چیزی بهش می­‌گه. یه چیزی در حد یه جمله. یه جمله‌­ای که می‌­تونه مرد رو به هم بریزه. مرد شهباز رو هول می‌ده... من می‌بینم که دیگه اون یارو آروم نیست. داره دست و سرش رو پایین بالا می­‌کنه و تکون تکون می­‌خوره. به چند ثانیه نمی­‌گه که اون کُلتِ سیاهش رو می­‌گیره طرف آقا شهباز و تَرق... 

 

دوم 

     چیزهایی که من آن روز دیدم تماماً همین گفته‌­های بالا بود و باید بگویم جزء به جزء این تصویرها واقعی هستند. شلیکی که درست پیش چشم­‌های خودم اتفاق افتاد و چاشنی آن گلوله‌­ی لعنت شده‌­اش به همان شلیک ختم نشد و کم‌­کم آتشی به پا کرد که نه فقط شهباز را سوزاند، بلکه تمام اطرافِ ما را در خود گرفت و شعله‌هایش ما را هم بی‌نصیب نگذاشت. آتشی که هُرم حرارتش را هنوز که هنوز است روی گونه­‌هایم احساس می‌­کنم.

     یکی از ظهرهای گرمِ اوایل تابستان ۱۳۷۴ بود. من پسربچه‌ای بودم که فقط سیزده سال داشت. پسربچه‌ای که به ماشین تکیه داده بود و از سرِ بی‌­تابی، گاهی با پشتش، ضربه‌ای آرام به گلگیر ماشین می‌زد و تمام آن صحنه‌ها را مو به مو تماشا می‌کرد. اما من بعدها -و با مرور زمان- بارها به آن روز و آن اتفاق فکر کرده‌ام. تصویرها را توی ذهنم عقب برده‌ام، جلو کشیده‌ام، زوم کرده‌ام و از نگاه شهباز، از نگاه آن مردِ نظامی‌پوش، و از نگاه هر روزِ خودم بارها و بارها مرور و تماشا کرده‌ام و حتی (با آنکه نطفه‌­ی پراضطراب‌­ترین خاطرات نوجوانی‌ام در آن کوچه بسته شد) یک‌بار دیگر به آن کوچه سرک کشیده‌ام و به تمام زوایای آن نگاهی دوباره انداخته‌ام. حالا باید بگویم هر چقدر بزرگ‌تر شدم، واقعیت این تصویرها، بیشتر و بیشتر در ذهنم دچار تغییر شد: او، شهباز را مسخره نمی­‌کند. نه! حالا دیگر این‌طور به نظرم نمی‌رسد. شاید مرد سبز‌پوش فقط در موقعیتی عجیب گیر کرده است. او فرمانده­ی جدید یکی از پاسگاه‌های اسلامشهر است و یکی از اراذل به جای اینکه مشکلش را توی کلانتری حل کند، جلوی خانه‌­ی او کمین کرده و دارد برای او شاخ و شانه می‌کشد. او ترسیده است.

     او ترسیده؛ چون دستش را روی کمر و نزدیک اسلحه‌اش نگه داشته است. از گفت‌وگوها چیزی نمی‌دانم؛ هیچ‌چیز. و بعد زن. (تصویر را همین‌جا نگه می‌دارم. کمی به راست، درست این‌طرف تیرِ چراغ‌برقی که به خانه چسبیده است، کمی هم به بالا) سنگ‌های نمای تراس سفید نیست. همه‌­ی دیوارها از نوعی گرانیت سفید پوشانده شده که خال‌های ریزِ سیاهش با آن پرده‌های توری که زن کنارشان می‌زند و بیرون می‌آید، نوعی هم‌­نشینیِ رنگ دارد.

     زن از لابه‌لای پرده‌هایی توری می‌گذرد و به بالکن می‌آید (احتمالاً اخمی به ابرو انداخته) لاغر است، پوستی سبزه دارد و صورتی کشیده. خیلی بلندقد نیست (این را از روی اندازه‌ی نرده‌­ها می‌گویم) اما قدبلند به نظر می‌رسد (احتمالاً به‌خاطر طرز لباسی است که پوشیده) یک پیراهن سفید که ضخامت پارچه‌اش برای حجاب کردنِ کامل آنچه در زیر خود دارد کافی نیست. زیررنگی از پوست سبزه‌اش به طوری مات از روی سفیدی پیراهن پیداست و همین‌طور رنگِ محوشده‌ی سینه‌بندش. با اینکه لاغر است، رد بندهای زیرِ فشارِ سینه‌بند، از زیر بغل‌ها تا میانه­‌ی کمرش خزیده و سینه‌هایی به نسبه بزرگ را بالا و پف کرده نگه داشته است. سفیدی پیراهن، این برجستگی‌ها را با یک منحنی به باریکی کمر رسانده و میانه‌ی آن دوباره قوس برداشته و لبه‌اش در همان ابتدای باسن، به روی پهنای دامن رها شده است. زن دامنی ماهی پوشیده است. دامنی باریک که رنگ آجری­اش هر دو بیضیِ آن باسن و قطر آن ران‌ها را، یک‌جا در میان نیم‌دایره‌ای جمع کرده است. دامن تا پایین‌ترین جای ممکن از پیچ و تاب پاهای زن را پوشانده و همه چیز پایین نرده‌ها تمام می‌شود.

     شاید فکر کردنِ زیاد به یک تصویر، آن هم با دوره‌ای طولانی، توصیف آن را اغراق‌آمیز کند و من هم دچار همین غلو ناخواسته شده باشم، اما باید بگویم این زنِ سرتابه‌پا پوشیده با آن نحوه‌ی راه رفتنش، بی‌شک شهوت‌انگیزترین زنی است که در تمام عمرم دیده‌ام و این سوای دیدگاه من از نگاه شهباز است.

     شهباز سرخ‌تر از همیشه برگشته است. زن به بالکن آمده. مرد و شهباز هم‌زمان سر بلند می‌کنند و به زن نگاه می‌کنند. زن روسریِ بازش را زیر گردن گره می‌زند، برای یک‌آن با شهباز چشم در چشم می‌شود، به شوهرش نگاهی گذرا می‌اندازد و لحظه‌ای بعد، از میان آن در و از کنار پرده‌های توری عبور می‌کند.

     شهباز به مرد نزدیک شد. مرد دستی را که نزدیک اسلحه داشت، از بیخِ شانه جابه‌جا کرد و خودش را عقب کشید. شهباز قدم آخر را هم بی­پرا جلو گذاشت و حرف آخرش را جوری که دلش خنک شود به مرد زد.

     مرد شهباز را هُل داد. شهباز با قدرت دو دست مرد هم بیش از یک قدم عقب نرفت. حالا مرد کُلت کمری‌اش را گرفته بود طرف شهباز و سر و بدنش مثل آدم‌هایی که زیر دستگاه شُک باشند مدام تکان تکان می‌خورد. شهباز خندید (من امروز مطمئنم شهباز به مرد خندید) و با همان خنده به طرف ماشین راه افتاد. مرد ایست کشید (این را شنیدم) شهباز نگاهش هم نکرد. مرد دوباره چیزی گفت. شهباز این‌بار هم بی‌آنکه برگردد و حتی نگاه کند؛ دستش را چند بار روی کون خودش کوبید «بزن اینجا!» و همچنان به راهش ادامه داد. به ثانیه‌ای نکشید که بدن شهباز تکانی خورد و صدای تیر پیچید میان کوچه.

     زن به تراس دوید. چند نفر، از خانه‌های مجاور بیرون ریختند. من هاج و واج به طرف شهباز دویدم. شهباز با همان حال چند قدم دیگر جلو آمد، دستش را از پشت بین دوتا پایش گذاشت و انگار تنها یک لگد محکم خورده باشد، در حالی که فقط فحش می‌داد، آرام روی زمین نشست.

 

سوم

     آن روزها من به چند و چون چیزی فکر نمی‌کردم، شاگرد مغازه‌اش بودم و آن یک ساعتی هم که با او بیرون رفتم برای من امری اتقاقی به حساب می‌آمد و بردن من برای شهباز شاید حساب احتمالات را داشت. شاید فقط می‌خواست خبر هر اتفاق نامعلومی را دست‌کم برای زنش ببرم. شاید هم فقط نگران ماشینش بود.

     برای اینکه چرا او را همراهی کردم، هیچ‌وقت نیاز چندانی به فکر نداشته‌ام، اما شهباز چه چیزی به مرد گفت که آن کوه یخ را آن‌طور به جوش آورد؟

     جواب تقریبی این سؤالم را سه سال بعد نه تنها من فهمیدم، بلکه تمام پاسگاه‌ها و مأمورها و قضات اسلامشهر فهمیدند و مردم کوچه و بازار تا مدت‌ها در موردش پچ‌پچ می‌کردند.

     شهباز آدم تک‌پری بود. آدمی بود توی عالم خودش. الکُلی بود. تنهایی گوشه‌ی پستوی مغازه مست می‌کرد و حرف می‌زد؛ گاهی با خودش، گاهی با من. گاهی هم همه را می‌بست به باد فحش و کمی که می‌گذشت به گریه می‌افتاد. هنوز یادم نرفته است که وقتی در میانه‌ی گریه‌های مستی، با من حرف می‌زد، رگ‌های کلفت گردنش چطور از زیر پوست سرخ شده‌اش متورم می‌شدند. وقتی مست می‌کرد، پوست گردنش مثل مرغِ پرریخته دانه دانه می‌شد و آن رگ‌ها، با هر حرکت سرش در زیر این پوست و گوشت می‌لغزیدند و جابه‌جا می‌شدند. هیچ‌وقت نمی‌توانم آن قیافه‌ی پت و پهن، و آن گریه‌های میانه‌ی مستی‌اش را فراموش کنم.

     بالا و پایین جاده‌ی ساوه آدم‌هایی مثل شهباز کم نداشت، اما همه‌ی آنهایی که برای خودشان کسی بودند و توی الواتی یدی داشتند، می‌دانستند که باید فاصله‌شان را از این آدمِ استخوان‌درشت حفظ کنند. اگر با تو کج می‌افتاد دو راه بیشتر نداشتی. یا باید می‌گذاشتی و از محله می‌رفتی -که در این صورت احتمالاً به دنبالت نمی‌گشت- یا باید به پایش می‌افتادی و التماسش می‌کردی -که حتماً گذشت می‌کرد و می‌بخشید- اینکه چه کسی باشی برای او چندان توفیری نداشت.

     مدتی بود سرِ شهرک مهدیه، نزدیکی‌های کارخانه‌ی بستنی میهن، یک مغازه‌ی آپاراتی باز کرده بود و من با اینکه سن و سالی نداشتم آنجا را برایش می‌چرخاندم. خودش عملاً چیزی از کار بلد نبود. شهباز در عمل کاسبِ عرق بود. این مغازه را هم از همین کسب و کار خریده بود؛ این مغازه را به اضافه‌ی یک باغ کوچک توی جاده‌ی احمدآباد مستوفی. دیگ عرقش را توی باغ گذاشته بود و عرق کشمش و سیب می‌کشید. او می‌کشید و حمید -برادر کوچکش- ساقیش بود و برایش پخش می‌کرد. منطقه مال او بود. مشروب‌خورها عرقش را دوست داشتند و خُرده‌کاسب‌ها جرأت نداشتند به جز عرقِ احمدآباد او چیز دیگری بفروشند. و البته فرمانده‌ی قبلی پاسگاه هم، علاوه بر چرب و شیرینِ شیتیل‌هایی که می‌گرفت تمام و کمال اخلاق شهباز را می‌دانست و به اندازه‌ای که می‌توانست در موردش گذشت و مدارا می‌کرد. اما رئیس پلیس عوض شد.

     این یکی فرق داشت. از همان‌هایی بود که یک‌دفعه از راه می‌رسند و یک‌تنه همه‌ی کارها را به دست می‌گیرند و پر است کارنامه‌شان از پاک‌سازی اشرارِ مناطقِ تحت امرشان. شهباز این چیزها را می‌دانست. او حتی شنیده بود که درجه‌­ی فرمانده‌ی جدید را، به خاطر همین افتخارات، خیلی زودتر از موعد به او داده‌اند. اینها خبرهایی نبود که به آدم‌هایی از قماش شهباز دیر برسد. اما شهباز با جانب احتیاط میانه‌ای نداشت. ذره‌ای جانب احتیاط را پیش نگرفت و مثل قبل به روال کارهای هر روزه‌اش ادامه داد و همین فرمانده‌ی جدید در یکی از اولین اقدام‌هایش حمید را بازداشت کرده بود.

     شهباز گُر گرفته بود.

     پای میزِ کار من ایستاده بود و مدام با انگشت اشاره‌اش دستگیره‌ی گیره را می‌چرخاند، گیره که تا ته بسته می‌شد، بازش می‌کرد و وِلش می‌کرد و راه می‌رفت. چیزهایی زیر لب می‌گفت و دوباره می‌آمد سراغ گیره. در نهایت، همان انگشتش را با آن حالت آمرانه بالا گرفت و رو به من گفت: «یا زبون!...» دوباره تا ته مغازه رفت و بعد که برگشت با همان انگشت رو به دیوار گفت: «...یا دانمارکی!»

     شهباز این جمله را چند بار پشت هم تکرار کرده بود و رفته بود -و رفته بودیم- تا مگر بشود و کاری از پیش بِبَرد.

     ماشین را دورتر از خانه‌ی مرد گذاشت: «دو دیقه اینجا باش اومدم!»

     شهباز رفت و کاری هم از پیش نبرد و بر هم نگشت و در نهایت این من بودم که دویدم.

 

چهارم

     حمید کمتر از یک سال بعد آزاد شد. مدرک چندانی علیه او نداشتند. (نصف همین زمان را هم به خاطر لج‌بازی قاضی با شهباز تحمل کرده بود.) او یازده ماه بعد آزاد شد اما شهباز آن میله‌های عمودی را برای بیشتر از سه سال برای خودش خرید. سه سالی که نزدیک به نیمی از آن را میان بیمارستان‌های مختلف سرگردان بود. تیر از زیر لگن و دقیقاً از بین پاهایش گذشته بود و در قسمت حساسی جا خوش کرده بود. مداوا به این سادگی‌ها ممکن نبود. اوایل دکترها به دلایلی -احتمالاً- پزشکی عمل را به تعویق می‌انداختند و از طرف دیگر خود شهباز هم باید برگه‌ای را امضا می‌کرد که نمی‌کرد. بالاخره بعد از کلی دست دست کرد و دست به دست کردنِ شهباز، گلوله را بیرون کشیدند. حالا چیزی که دست از سرش برنمی‌داشت عفونت‌هایی بود که وقت و بی‌وقت به سراغش می‌آمد و با دوره‌هایی طولانی در بدنش می‌ماند.

     همه‌ی آنها که شهباز را می‌شناختند به خوبی می‌دانستند که برای او رفتن به زندان اگر افتخار نبود، ذلتی هم نبود، ولی سر کردن با این وضعیت چیزی نبود که او به راحتی بتواند تحمل کند. برای او راحت نبود که با جیرینگ جیرینگِ زنجیرهای دست و پایش و با ورم و عفونتی که حتی نشستن را برایش غیر ممکن کرده بود، لِک و لِک، توی بیمارستان‌ها، از این بخش به آن بخش و از این اتاق به آن اتاق ببرندش، و هر زن و مرد و کس و ناکسی به بهانه‌ی دکتر و پرستار بودن، او را دمر بخوابانند و جایی که او دوست نداشت را ببینند و به آن دست بزنند و یا حتی با اکراه دست نزنند. شهباز آدمی نبود که به سادگی اینها را تاب آورده باشد. از طرف دیگر، تیری که می‌توانست برای او اعتباری صد چندان در میان گنده‌لات‌های جاده ساوه به همراه داشته باشد، حالا شده بود نقل محفل مسخره‌بازارشان.

     قطعاً همه‌ی اینها او را برای تصمیمی که داشت مصمم‌تر می‌کرد.

 

پنجم

     خبر آن روز را برای زنش سهیلا بردم و بعد از آن هم مثل همیشه کرکره‌ی مغازه‌اش را بالا نگه داشتم.

     پیش از این چند باری سهیلا و پسرش را دیده بودم وحالا تقریباً هر روز به دیدن‌شان می‌رفتم و درآمد مغازه را یک‌جا به او می‌دادم که سهیلا هم مختصری را به خودم برمی‌گرداند. سهیلا زن تنهایی بود. اصالتش به ایل شاهسون می‌رسید و شهباز او را از یکی از روستاهای ارومیه آورده بود. اینجا کسی را نداشت. روزی که شهباز تیر خورد پسرش امیرعباس یک‌ساله بود. من هر وقت به خانه‌ی سهیلا می‌رفتم، سهیلا تا بالای خانه‌ی کوچکش هدایتم می‌کرد. می‌نشستم و به پشتی سرخ و گلدار خانه‌اش تکیه می‌دادم و پول‌ها را کنار دستم می‌گذاشتم، امیرعباس تپلی را مثل توپ روی فرش قِل می‌دادم و یکی دو تا چایی بزرگ مهمان دست‌های سهیلا می‌شدم. چایی‌های سهیلا همیشه تازه بود و پررنگ بود و بزرگ بود، و از همان سیزده سالگی، وقتی با آن دست‌های زردش آنها را پیش رویم می‌گذاشت، توهم بزرگ بودن و مرد شدن را در وجودم می‌نشاند. راستش واقعاً نمی‌دانم آن روزها نسبت به سهیلا چه احساسی داشتم. او را نه به چشم خواهر می‌دیدم و نه مادر. هفت سال از من بزرگتر بود و چهره‌اش هم چیزی جز این نشان نمی‌داد. زنی بود زرد و حنایی رنگ، درست مثل همان مشخصه‌هایی که بعدها در مورد دختران این ایل فهمیدم، درست مثل خود آنها بود. تنها گونه‌هایش به جای گل‌انداختگی، مثل بقیه‌ی صورتش به زردی می‌زد و بیشتر پوست بدنش پر بود از کک و مک. صورتی کوچک داشت و چشم‌هایی رنگی. قشنگ نبود. آن روزها حتی از چشم‌هایش می‌ترسیدم. بی‌نهایت ساکت بود، آنقدر ساکت که انگار تمام حرف‌های دنیا را زده است و حالا لبخند آخرین جمله روی صورتش ماسیده است. البته اگر لب باز می‌کرد هم فارسی را جز چند لغت نامفهوم نمی‌توانست صحبت کند.

     خانه‌اش همیشه بوی امیرعباسِ کوچک را داشت و امیرعباس هم همیشه بوی شیر می‌داد و بوی شیر هم انگار بوی خود سهیلا بود. اوایل از این دست‌ها و از کک‌هایش دل خوشی نداشتم، اما بعدتر احساسم نسبت به تمام اینها عوض شد و این تغییر چون بیماری‌ای رسوب‌بسته، در بند بند وجودم ماند.

 

ششم

     تا روزی که شهباز آزاد شود، حمید ماشین او را برداشت و شروع کرد به مسافرکشی. اهل کسب و کار نبود. گاهی غروب‌ها سری به مغازه می‌زد و هوای کار مرا داشت، گاهی هم می‌رفت و هفته‌ها خبری از او نداشتم. حمید برعکس شهباز باریک بود و استخوان‌هایی قلمی داشت. مدام می‌خندید (این حُسن را همیشه داشت) ولی از وقتی از زندان برگشته بود، همراه با خنده‌هایش، صدایی شبیه به «ناق» از جایی نامعلوم در انتهای گلویش بیرون می‌داد که حتی بعد از خنده هم چند باری آن صدا را تکرار می‌کرد. حمید فکر می‌کرد وقتی برادرش آزاد شود همه چیز مثل قبل می‌شود، اما نشد.

     شهباز روز اول فقط ده دقیقه مغازه بود. و تمام این ده دقیقه را هم توی میز سیاه و خاک‌گرفته‌ی توی پستو دنبال تنها دفترچه‌ی حسابش می‌گشت. روزهای بعد هم اصلاً طرف مغازه آفتابی نشد. روز دوازدهم بود که بالاخره او را دیدم. از ماشینش پیاده شد و هنوز نیامده منِ شانزده‌ساله را با چند جمله شریک مغازه‌اش اعلام کرد، ماشین را به حمید بخشید و همان دفترچه‌ای را که روز اول از توی میز فلزی برداشته بود، به دست من داد تا شب آن را به دست سهیلا برسانم. (باغش را فروخته بود.) دفترچه توی دست‌های من بود و حمید هنوز درست و حسابی روی صندلی کنار در آرام نگرفته بود که شهباز پیش چشم‌های پر از سؤال ما، روی موزاییک‌های پیاده‌رو به راه افتاد و رفت.

     او حالا چیزهای بیشتری از رئیس پلیس می‌دانست. می‌دانست که آقای رئیس صبح‌ها ساعت پنج از خواب بیدار می‌شود، نماز صبحش را می‌خواند و بی‌آنکه همسرش را ازخواب بیدار کند، یک ساعت زودتر از بقیه‌ی کارکنان، توی کلانتری و پشت میزش است. ساعت بیدار شدن زن را هم می‌دانست. شهباز حتی به اندازه‌ی کافی زاغ همه‌ی همسایه‌ها را هم چوب زده بود. مطمئناً می‌توانسته قد و قامت اغواگر زن را برای باری دیگر دیده باشد؛ زن، احتمالا به هر بهانه‌ای، هنوز لباسی روی همان نرده‌ها پهن می‌کرده است.

     آفتاب حسابی جان گرفته بود که سنگی یک کیلویی شیشه‌ی دفتر فرمانده‌ی پاسگاه را پایین ریخت.

     دفتر شلوغ بود. همه شوکه شدند. همکارها، اتاق به اتاق، به دنبال صدا به اتاق رئیس دویدند. چند شاکی و متشاکی عقب کشیدند. او بهت‌زده، سنگ را از روی خرده‌شیشه‌ها و اسناد برداشت. رنگ لیموییِ پارچه‌های دریده‌شده و به سنگ گره‌شده بیش از اندازه آشنا بود. او بوی تندی سینه‌بند و شورتی را که پیش چشم‌هایش پیچ و تاب می‌خوردند، به خوبی می‌شناخت. بویی که از جلوی بینی‌اش می‌پیچید تا تمام فضای پاسگاه.

     شهباز!

     شهباز پیش از هر اتفاق دیگری با غرش آن موتور سیکلت هوندای CDI، در مسیری نامعلوم، ناپدید شد.

     موتوری که معلوم نشد آن را از کجا آورده است.

 

هفتم

     انصافاً هم نیروی انتظامی نمی‌توانست اولویتی بالاتر از این داشته باشد. تمام نیروها بسیج شدند. از گشت‌ها زدن با موتورسیکلت‌ها گرفته تا تمام ماشین‌های پاسگاه. از کارآگاه‌های لباس‌شخصی، تا سربازهایی که روزها پیاده به دنبال نشانه‌ای از شهباز می‌گشتند. شهباز نمی‌توانست فرار کند. نباید می‌توانست. فرار شهباز باری سنگین بود. باری سنگین روی دوش آنها. باری سنگین روی دوش مردِ همیشه نظامی‌پوش، مردی که درجه‌ی جدیدش را روی شانه نمی‌چسباند، مگر روزی که اشرار این منطقه را هم پاکسازی کند. او حالا ناامیدانه خاکِ داغ کوچه پس‌کوچه‌های اسلامشهر را به توبره می‌کشید تا مگر نشانه‌ای از شهباز به دست بیاورد.

     موتور سیکلت شهباز را انتهای کوچه‌ای بن‌بست پیدا کردند. کوچه‌ای بن‌بست که یک دیوارِ کوتاه با آزاد راه تهران-ساوه فاصله داشت و آزاد راه ساوه-تهران به ظاهر به همه‌ی دنیا نزدیک بود.

 

هشتم

من و حمید و سهیلا، هر کدام چهل و هشت ساعت اولیه‌ی فرار شهباز را در بازداشتگاه‌هایی جداگانه بودیم. از آن دو خبر نداشتم، اما من (با یکی دو ساعت انفاق) تمام چهل و هشت ساعت را به انحاء مختلف کتک خوردم تا مگر اطلاعاتی را -هرچند کوچک- از آنها پنهان نکرده باشم. چه باید می‌گفتم؟ در مورد کسی که بعد از سه سال آمده بود و حتی نیم‌ساعت را هم با من نگذرانده بود چه چیزی می‌دانستم. از آن دفترچه گفتم. از حرف‌هایی شفاهی که در مورد شراکت زد. از ماشینی که به حمید بخشید. چه چیز دیگری برای گفتن می‌ماند؟

     وقتی هم که آزاد شدیم، آشکارا زیر نظرمان داشتند، و نمی‌دانم به سهیلا چه گفته بودند که این زنِ ترس‌خورده، امیرعباس را از بغلش پایین نمی‌گذاشت. دیگر لبخندی روی لبش نبود و دیگر همان چند کلام را هم به زبان نمی‌آورد. ناق‌های حمید طولانی‌تر شده بود با دفعات بیشتر و هر چند او هم مانند بیشتر مردم از برادرش مثل قهرمانی جاودانه یاد می‌کرد، خنده‌های دائمش به خنده‌هایی غیر معمول می‌مانست.

     مرد که پرونده را شخصاً دنبال می‌کرد، مرا، شش بار دیگر با یک سواری که پلاک شخصی داشت به آگاهی برد. همکارانش هر بار مثل دفعه‌ی قبل کتکم زدند تا مطمئن شوند که شهباز با من تماسی نگرفته است. این کار را جداگانه با حمید و سهیلا هم می‌کردند. اما دست‌کم جواب‌های من برایشان رضایت‌بخش نبود. و همیشه در آخر، مرد، ابروهای پرپشتش را بالا می‌انداخت ومثل پدر نداشته‌ام مرا نصیحت می‌کرد و به خاطر کتک‌ها از من عذر تقصیر می‌خواست.

     مرد کم‌کم آرام‌تر شده بود. حتی چند بار هم نیمی از روزش را درون مغازه و با من گذارند و درحالی که رفتارش آنقدر دوستانه بود که حتی چایی را هم خودش توی پستو دم می‌کرد، برایم چیزهایی سربسته از زندگیِ از هم پاشیده‌اش می‌گفت و از مصیبت‌های بزرگش که شهباز مسبب آن بود. یک‌بار هم روی همان صندلی سیاهی که شهباز روی آن لم می‌داد و مست می‌کرد و شانه‌هایش از گریه تکان می‌خورد نشست و حدود ده دقیقه آرام آرام گریه کرد.

     من به جز سکوتی که ناشی از تمام صداقتم بود، چیزی برای او نداشتم.

 

نهم

     مدتی بود خبری از آنها نبود. سر و کله‌شان درست میان یکی از همان روزهایی پیدا شد که فکر می‌کردیم همه‌ی گرد و خاک‌ها فرو نشسته است. این‌بار با مردی که پیراهن سفیدش را روی شلوار سرمه‌ای‌اش انداخته بود وارد مغازه شدند و به انتظار حمید نشستند. من از خلال حرف‌هایشان فهمیدم که تمام این مدت هم زیر نظرمان داشته‌اند. بیگناهی من برایشان محرز شده بود، اما حمید! حمید سوای اینکه از حدود جا و مکان شهباز آگاهی داشت، با همکاری دورادور شهباز مشغول خلاف‌هایی به مراتب بزرگ‌تر بود.

     سرم را به کارم مشغول کردم. حمید از روزی که از زندان برگشته بود کمی عجیب به نظر می‌رسید. مخصوصاً این اواخر که تلفن‌هایش را بیرون مغازه جواب می‌داد و وقتی به مغازه برمی‌گشت فقط لبخند می‌زد. نگاهش که می‌کردم همان خنده‌های غیرمعمولش را تحویلم می‌داد و فقط زیر لب می‌گفت: «بی‌خیال، یه دختره‌ست.» ناق می‌کشید و دوباره می‌خندید و دوباره مثل خودش ناق می‌کشید. حمید را بردند. گرفتاری جدیدش جدی بود. سهیلا هم چیزهایی می‌دانست. بازجویی‌ها و بازداشت‌هایی چهل و هشت ساعته و پی در پی که شخص فرمانده‌ی پاسگاه مسئول لحظه به لحظه‌ی آنها بود. او به من توصیه کرد که فاصله‌ی خودم را از آنها حفظ کنم تا دردسری برایم پیش نیاورند.

     قیدشان را زدم. قید زنی که بچه‌اش را از بغلش پایین نمی‌گذاشت. زنی که کم و زیاد چیزهایی می‌دانست و به نوجوان ساده‌دلی مثل من، جز چایی‌هایی پررنگ و لبخندهایی کم‌رنگ چیزی تحویل نمی‌داد. دیگر پول‌ها را از دم در خانه‌شان می‌دادم و برمی‌گشتم و یا به حساب همان دفترچه واریز می‌کردم. هر چند او هم دیگر کمتر درون خانه بود.

     کار حمید به دو ماه نکشید. قاضی، حمید را به اعدام محکوم کرد. اعدام، جزایی بود که حمید مستحق آن بود و این‌بار شهباز هم نبود تا شاید برای نجاتش مصیبتی تازه برایمان دست و پا کند. شاید هم این حکم آخرین فرصت بازگشتی بود که مرد به شهباز می‌داد. (در هر حال شهباز برنگشت.)

     مراسم اعدام ساعت سه و نیم بامداد صبحِ دوم بهمن ماه هفتاد و هفت، در یکی از کارخانه‌های متروک اطراف دقوزآباد، در هوایی سرد و در سکوتی کامل برگزار شد. دو مأمور اجرای حکم، حمید را، زیر نور تنها چراغی که به طناب ضخیم و به خاک‌اره‌های کف می‌تابید، از پله‌هایی که از پالت چوبی ساخته شده بود بالا بردند. لاغرتر از همیشه بود و وقتی چهارپایه را از زیر پایش کشیدند جان چندانی برای کندن نداشت.

     تنها شاهد این اعدام من بودم، تا مگر روزی همه چیز را برای شهباز تعریف کنم.

 

دهم

     کمی تب داشتم. پای دیوار مغازه روی زمین کز کرده بودم و به سیم‌های برق خیابان، و به ابرهای کیپ آسمان خیره شده بودم که مردِ نظامی‌پوش آمد.

     سردم بود. ریزبرف‌هایی که می‌بارید از سیم‌های درهمِ تیربرق می‌گذشتند و در فرودی بی‌مفهوم، با عبور تند کامیون‌ها، پیچ و تاب می‌خوردند و دوباره به سمت ابرها برمی‌گشتند.

     همه چیز شبیه به مرگ حمید بود.

     من خوابم می‌آمد.

     مرد نفسش را با صدایی شبیه به آه بیرون داد و خودش را روی صندلی رها کرد و ساک سیاهی را که در دست داشت جلوی پایش گذاشت. کمی مرا که در آستانه‌ی در نشسته بودم ورانداز کرد و دقایقی به ماشین‌ها و به برفی که روی پیاده‌رو نمی‌نشست خیره شد. خمیازه‌ای کشید و کلاه و فرنچ و فانسقه‌ی نظامی‌اش را در آورد و آرام آنها را توی ساک سیاهش گذاشت. پلیوری عدسی رنگ از ساکش بیرون کشید و با حوصله آن را پوشید. گِترهای شلوار سبزش را از کِش رها کرد و پاچه‌ها را به روی پوتینش کشید. بعد دست‌ها را در میان هم قفل کرد و قولنجش را شکست. آن ابروهای پرپشت را تکانی داد و در حالی که از زیر چشم نگاهی به من می‌انداخت، دو نخ سیگارِ نیمه‌خم از جیب شلوارش بیرون آورد. یکی را روی لبه‌ی میز گذاشت و به من نگاه کرد و یکی را روی لب گذاشت و روشن کرد. ساکش را با پاشنه‌ی پا آرام به پشت صندلی هول داد، چند کام عمیق از سیگار گرفت و بعد با همان سکوتی که آمده بود از جا بلند شد و روی همان پیاده‌رو، رو به همان سمتی که شهباز رفته بود به راه افتاد.

     سه روز تمام به ساک نگاه می‌کردم.

     نه! هیچ چیز درون آن نمی‌توانست برای من عجیب باشد.

     روز چهارم، ساک را آرام روی صندلی گذاشتم و زیپ آن را کشیدم. درونش همه چیز بوی عرق می‌داد. بوی لباس‌هایی نظامی که چند ماه از آخرین شُست‌وشویشان می‌گذشت. و در زیر آنها، چندین سِت از لباس‌های زیر زنانه بود؛ شورت‌ها و سینه‌بند‌هایی به رنگ لیمویی. بند شورت‌ها و اسفنج سینه‌بندها را با انگشت لمس کردم و آرام مقابل چشم گرفتم. هنوز بوی تند شیر می‌دادند. کم‌کم جرأت کردم و سیگار را از لبه‌ی میز برداشتم.

 

 

نوشته های اخیر

دسته بندی ها

سبد خرید