دنیا به کام ما

دنیا به کامِ ما 

سمیرا قاسمعلی 

 

 

     بنوشید به نام امیر مؤمنان یزید و بگویید دنیا به کامِ ماست، به کامِ ما چهار نفر.

     من احسان با سی‌وچهار سال سن، دادزنم.

     در لباس بادکنکی شبیه کتاب که دست و پا دارد، کنار فروشگاهی در خیابان انقلاب، داد می‌زنم:

     «حراجه، حراج!»

     حراج انواع کتاب فقط صد تومان. بارها تعادلم را از دست داده‌ام و نقش زمین شده‌ام و هر بار صفحه‌ای ازکتاب داستان زندگی‌ام ورق خورده و این بار به سلامتی یکدیگر لیوان‌های دسته‌دار بلور کاوه را بغل به بغل می‌زنیم و آب‌شنگولیِ زودپزی را به نسبت هفت به دو نوشابه، سر می‌کشیم. زیر سقف کوتاه اتاق سرایداری باغی در کُردان و می‌شنویم صدای خنده‌های دخترها و پسرهایی که در استخر شیرجه می‌زنند.

     رضا از پشت پنجره نگاه‌شان می‌کند و می‌گوید: «اینارو ببین، همه تو هپروت اعلی سیر می‌کنن. دوشنبه می‌گفت سایکو پارتیه و هر هفته هم توی یه ویلا می‌رن که تابلو نشه، چون طرف پسر یه کارخونه‌دار متصله.»

     پرده را کنار می‌زند. دور سفره‌ی یک‌بار مصرفی که روی زمین پهن کرده‌ایم می‌نشیند. یک لیوان آب‌شنگولی را سر می‌کشد. صورتش سرخ می‌شود. سرش را پایین می‌اندازد و کبودی‌های بدنش را می‌شمارد.

     رضا یک برده‌ی جنسی است. تمام بدنش جا به جا کبود است و این اواخر هم چند جای سوختگی با سیگار، که خودش می‌گوید: «سیگار روم خاموش کنن پونصد بیشتر می‌دن.»

     می‌زند زیر خنده. دستش را بالا می‌برد و اشاره می‌کند به ردیف ماشین‌های آخرین مدل که در گوشه‌ی حیاطِ درّندشت پارک شده‌اند.

     «اونو نگاه کنید، اون بی‌.ام‌.و، سوییچش روشه! بریم باهاش یه دوری بزنیم؟!»

     یکی عرق در گلویش می‌پرد، یکی تخمه، یکی چیپس.

     پرده‌ی پنجره آرام کنار می‌رود و باد خنک و ملایمی می‌وزد. از آن بادهایی که بوی دلتنگی آخر تابستان را می‌آورد و شال افغانی آویزان روی دیوار را تکان تکان می‌دهد.

     باز رضا می‌پرسد: «چی شد؟ بریم؟ چرا لال‌مونی گرفتین؟!... نمی‌خواییم که ماشینو بدزدیم!... دو سه ساعت باهاش دور دور می‌کنیم و چند تا عکس می‌گیریم و برمی‌گردیم، می‌ذاریمش سر جاش و خودمونم از اون‌ور می‌ریم.»

     یهو مجید لگدی به بطری یک‌ونیم لیتری می‌زند و بلند بلند می‌گوید: «ریدم توی این زندگی!...»

     مجید آکتور است، آکتور اتاق فرار، سی‌ودو سال سنش است و نقش مُرده‌ی متحرک را بازی می‌کند. یک لحظه از تابوت بلند می‌شود، عربده می‌کشد و باز دراز به دراز می‌خوابد.

     اشک در چشمانش حلقه می‌زند.

     بعدِ آن سهراب می‌خندد از پشت نقاب دلقکی که بارها از روی طناب افتاده است و تقریباً همه جای بدنش یک بار شکسته است، فقط به خاطر اینکه دیگران را بخنداند.

     و خنده‌اش بغض دارد از آن بغض‌هابی که پشت حلق می‌افتد و خفه‌ات می‌کند.

     و من پلک‌هایم را تند تند به هم می‌زنم تا اشک‌هایم لابه‌لای مژه‌هایم بماسد و آب گلویم را قورت می‌دهم و می‌گویم:

     «بریم. بریم. گور بابای دوشنبه، هرچی باداباد.»

     می‌رویم.

     اشک‌هایمان در باد خشک می‌شود.

     کله‌هایمان داغ داغ است.

     قلب‌هایمان تند تند می‌زند.

     و می‌خندیم.

     ولی جنس خنده‌های‌مان معلوم نیست.

     برای چه می‌خندیم؟

     حتماً که برای سواری با بی.‌ام.و آخرین مدل در کوره‌دهات‌های کرج نیست.

     حتماً که برای پول‌های از پارو بالا رفته‌مان نیست.

     حتماً که برای عشق‌های نداشته در کنارمان نیست.

     خنده‌ی تلخ علف است.

     ذاتش این است، می‌خنداند بی‌دلیل.

     بی‌دلیل می‌خنداند.

     می‌رویم.

     جاده می‌پیچد.

     ما مستقیم می‌رویم.

     می‌رویم هر چه باداباد... 

 

نوشته های اخیر

دسته بندی ها

سبد خرید