خانه‌ی شاموئیل

خانه‌ی شاموئیل 

نرگس تاتاری 

 

 

     همه‌جا آگهی گُم‌شده‌هاست. اصلاً آدم‌های گم‌شده کجا می‌روند؟ هیچ فکرش را کرده‌اید؟ چرا هیچ خانه‌ای نیست که آدم‌های گم‌شده بروند آنجا و منتظر بمانند تا کسی بیاید و پیدایشان کنند. این بچه‌ها چه گناهی دارند؟

     فکرش شش ماه پیش به ذهنم رسید، وقتی به دنبال برادرم بودم.

     آرزو داشتم خانه‌ای بود که برادرم را می‌بردند آنجا و نگهش می‌داشتند، اگر اینجوری بود من و مادرم آنقدر در به در نمی‌شدیم، همه‌جا را به دنبال برادرم گشتیم همه‌ی بیمارستان‌ها و پزشکی‌قانونی‌ها را، نمی‌دانید چه قدر جنازه‌ در آن سال‌ها دیدیم، اول خوش‌حال می‌شدم که هیچ‌کدام از آن جنازه‌ها برادرم نبودند اما بعد یادم می‌افتاد شاید برادر کس دیگری‌ باشند. چه شب‌هایی که تا صبح سرم توی کاسه‌ی توالت بود و ببخشید بالا می‌آوردم، همین الان هم تهوع گرفته‌ام.

 

     فکر نمی‌کنید که یک نفر باید حواسش به آنهایی باشد که گم می‌شوند؟

 

     بله، من تنها زندگی می‌کنم. پدرم از مادرم جدا شد و دوباره ازدواج کرد و حالا چندتا بچه دارد، پدرم اولین کسی بود که ناامید شد. مادرم دومی بود، عمرش را داده به شما، ناامیدی قامتش را مثل تکه چوبی شکست اما من هرگز پا پس نکشیدم. می‌دانید من خودم او را بزرگ کردم پدر و مادرم بیشتر وقت‌ها سر کار بودند هیچ‌کس به خوبی من او را نمی‌شناخت.

     بله همه‌ی آنها کودک‌اند به جز آن مرد.

     خب معلوم است آدم‌بزرگ‌ها اگر گم شوند دیگر پیدا نمی‌شوند، بعضی کشته می‌شوند بعضی دزدیده می‌شوند و بعضی هم با پای خودشان رفته‌اند. البته آن مرد استثناست.

     این بنده خدا هم سرگذشت غریبی دارد. صبر کنيد الان می‌گویم گلویم خشک شده است.

     یک روز که دنبال برادرم می‌گشتم آن مرد را آگهی کرده بودند، کنجکاو شدم، فهمیدم چند سال پیش گم شده معلوم نیست میان درگیری بوده یا اتفاقی با آنها قاطی شده، وقتی مأمورها می‌آیند و می‌ریزند وسط مردم، توی شلوغی‌ها ضربه‌ای به سرش می‌خورد و مشاعرش را از دست می‌دهد و دیگر نمی‌داند کیست، هر کاری کردند نتوانستند خانواده‌اش را پیدا کنند و مدتی در همان محله گدایی می‌کرده است. یک روز اهالی محله تصمیم می‌گیرند کار خیری بکنند و او را آگهی کنند تا شاید به لطف اینستاگرام و اینترنت خانواده‌اش پیدا شوند.

     همان اول فهمیدم او برادرم نیست برادرم آن‌وقت‌ها خیلی کوچک بود و الان باید بیست و چند ساله باشد اما او را با خودم بردم، یعنی خودش با پای خودش آمد و ته حیاط بهش یک اتاق دادم.

 

     او همدست من باشد؟ نه آقا، فقط باغبانی بلد است، گفتم که ضربه به سرش خورده، به قول خودمانی دیوانه است.‌

 

     آن بچه‌ها هم خودشان آمدند من کسی را مجبور نکردم بهشان می‌گفتم روزی که خانه افتتاح شود پدر و مادرتان عکس‌تان را توی اینترنت می‌بینند و می‌آیند اینجا دنبال‌تان. خودشان دستم را می‌گرفتند و می‌آمدند.

 

     نه بچه‌ی دیگری نیست. پنج‌تا بودند. سه‌تا پسر و دوتا دختر. مثل چشم‌هام ازشان مراقبت کردم.

 

     آن بچه‌ی شیطان را حتماً دیدید وقتی مأمورهایتان رسیدند رفت و داخل کمد قایم شد.

     از خانه هم خودش دویده بود بیرون و بعد گم شده بود انگار می‌خواستند کتکش بزنند، ترسیده بود! آدرس و شماره تلفنی هم بلد نبود. دلش نمی‌خواست به این زودی‌ها پیدا شود. ولش می‌کردم معلوم نبود چه بر سرش می‌آمد.

 

     اجازه بدهید هر چه یادم بیاید می‌گویم، هولم نکنید.

 

     من کسی را ندزدیدم، آن بچه‌ها گم شده بودند، من فقط به‌شان پناه دادم.

 

     آن پسرک موفرفری را می‌گویید؟

     در بازار گم شده بود هر کاری کردم اسمش را نگفت. اولش ایستادم تا شاید پدر و مادرش برسند وقتی دیدم کسی نمی‌آید با خودم بردمش. لباس‌های برادرم درست به تنش اندازه بود، چه بچه‌ی ماهی! چشم‌هایش گرد و لب‌هایش کوچک بود مثل بچه‌گربه، هروقت این را بهش می‌گفتم غش غش می‌خندید.

     اگر صبر می‌کردید چند روز بیشتر نمانده بود تا افتتاح خانه‌مان. اسمش را گذاشته بودیم خانه‌ی شاموئیل، شاموئیل نام فرشته‌ای است که گم شده‌ها را باز می‌گرداند. من و برادرم هر وقت چیزی را گم می‌کردیم، آنقدر او را صدا می‌زدیم تا پیدا می‌شد.

     از بچه‌ها هم پرسیدم اسم خانه را دوست داشتند. حیف که نگذاشتید، چقدر شادی آنجا پیدا می‌شد چقدر امید.

     وسط حرفم نپرید!

     گفتم که بچه‌ی دیگری نیست، خودتان که همه‌جا را گشتید.

     آن دوتا دختربچه؟ آنها تازه خواندن و نوشتن یاد گرفته بودند، کلاس اول بودند، نگران درس‌شان نباشید خودم باهاشان کار کردم مثل وقتی که به برادرم کمک می‌کردم.

     هوا تاریک بود طفلکی‌ها ترسیده بودند چسبیده بودند به در آهنی مدرسه. چه کار می‌کردم؟ ول‌شان می‌کردم همان‌جا؟ دست کم حالا یاد می‌گیرند به موقع بروند دنبال بچه‌شان.

     برادرم هم یک روز رفت مدرسه و دیگر برنگشت. خانه‌ی ما به مدرسه نزدیک بود خودش می‌رفت و می‌آمد.

     سال‌های پیش وقتی برادرم تازه گم شده بود، من و مادرم فیلمی می‌دیدیم که بچه‌ای گمشده بعد از پنج سال پیدا شده است، آن تنها فیلمی بود که ما نگاه می‌کردیم، تنها سرگرمی‌مان. فکر می‌کردیم اگر صبر کنيم پیدایش می‌شود، پنج سال که شد انگار بهمان الهام شده بود برمی‌گردد، جان تازه‌ای گرفته بودیم، اثر آن فیلم لعنتی بود! چه سال زجرآوری! بعد سال‌های بیشتری گذشت و آن فیلم تبدیل به زخمی شد که اگر اتفاقی از جایی پخش می‌شد و ما ناخواسته چشم‌مان بهش می‌افتاد تا ساعت‌ها دردش باقی می‌ماند.

     داشتم چه می‌گفتم؟ آهان! آن پسربچه‌ی مو روشن خیلی شبیه بچه‌ی توی فیلم بود، او را خیلی دوست داشتم، خیال داشتم این یکی را بیشتر پیش خودم نگه دارم، اتفاقاً جلوی سینما هم پیدایش کردم، انگار که یادشان رفته بود و او را جا گذاشته بودند. باز منتظرشان ماندیم با هم، وقتی مطمئن شدیم نمی‌آیند، با هم آمدیم خانه. ماشین‌های برادرم را خیلی دوست داشت، فقط با آنها بازی می‌کرد، وقتی برگردم چندتا برایش می‌فرستم.

     چرا آنها را نگه داشته‌ام؟ چون منتظر برگشتنش بودم. بله، همه‌ی این سال‌ها. آدم باید مراقب باشد به چه چیزی دل خوش می‌کند مثل لقمه‌ای که قرار است زنده نگه‌ات دارد اما می‌پرد ته گلوت. امیدواری خیلی زود تبدیل به درد می‌شود و می‌خواهد خفه‌ات کند.

     من کسی را زندانی نکرده‌ام، باور کنید یا نه درِ خانه همیشه باز بود، مأمورهایتان خودشان دیدند نه قفلی بود نه زنجیری، حتی دو تا از بچه‌ها می‌رفتند و برای بقیه بستنی می‌خریدند، آزاد بودند.

     شما که هیچ کاری برای این بچه‌ها نمی‌کنید. اینها که مدتی فراموش شده‌اند، جا مانده‌اند ترسیده‌اند. کاش می‌گذاشتید من مراقب‌شان باشم. اگر یک نفر مراقب برادرم بود حالا او هم اینجا کنار من ایستاده بود.

 

     بگذارید رازی را به شما بگویم، برادرم این فکر را توی سرم انداخت، اول صدای خنده‌اش را می‌شنیدم وقتی تلویزیون نگاه می‌کردم یا غذا می‌خوردم انگار از اتاق صدای خنده‌اش می‌آمد همین که می‌افتادم دنبال صدا قطع می‌شد، کم کم خودش را نشان داد مثل سایه‌ای از پشت پرده می‌دوید پشت ستون و از آنجا به اتاق‌، تمام اتاق را می‌گشتم بعد از داخل کمد، پشت میز یا هر جای دیگری می‌پرید بیرون و دوباره می‌دوید و پنهان می‌شد تا اینکه یک روز مثل وقتی که قایم باشک بازی می‌کردیم از پشت مبل پرید توی بغلم.

 

     وقتی عزیزی را مدت طولانی نمی‌بینید همه چیزش را حفظ می‌کنید. ترسِ فراموش کردنش می‌افتد به جان‌تان. جزئیات صورتش، فرم دهانش وقتی حرف می‌زند، راه رفتنش، خندیدنش حتی گریه‌هایش، مدام توی سرتان تکرار می‌شود.

 

     خود خودش بود، همان لباس مدرسه‌اش تنش بود. گفت این همه اشک که ریختی، این سختی‌ها که کشیدی هیچ‌کدام بی‌دلیل نبود. تو باید یک کار بزرگ بکنی یک کار مهم. خودش کمکم کرد اصلاً شاید جای آن بچه‌ها را هم خودش نشانم داد. با آنها بازی می‌کرد. از بچه‌ها بپرسید حتماً او را دیده‌اند. با همان توپی که مأمورتان شوتش کرد وسط خانه.

 

     شما نمی‌دانید چقدر خوشحال بود، حتی اسم خانه را او انتخاب کرد، من که خبر از آن فرشته‌ و کارهایش نداشتم، فقط بچه‌ها این چیزها را می‌دانند، آن هم بچه‌هایی که غریب مرده‌اند دور از مادرشان. روح‌شان فرشته‌ها را می‌بیند انقدر که پاک و معصوم‌اند.

 

     مرا کجا می‌برید؟ ولم کنید. هنوز حرفم تمام نشده. صبر کنيد، صدای خنده‌های برادرم می‌آید. بگذارید گوش کنم. باید پیداش کنم. از لحظه‌ای که مأمورهایتان پا به خانه گذاشتند برادرم هم رفت. او را ترساندید. چرا دست به وسایلش زدید؟ حق نداشتید. شما دوباره او را ازم گرفتید. از همه‌تان متنفرم! بیزارم! ولم کنید، خدا لعنت‌تان کند! نمی‌آیم! ولم کنید!

 

نوشته های اخیر

دسته بندی ها

سبد خرید