بعضی سرگذشت‌ها نام ندارند

بعضی سرگذشت‌ها نام ندارند 

مسعود یوسفی 

 

 

     مرد از آن‌طرف دیوار شیشه‌ای نگاهی به داخل رستوران انداخت، لباس رنگ و رو رفته و پاره‌اش را در انعکاس شیشه ورانداز کرد، دست بالای سر برد و قوطی پلاستیکی را که با نخ بسته شده بود روی سرش جابه‌جا کرد بعد چوب درازی را که بین پاهایش بود با احترامی خاص به گوشه‌ای تکیه داد و با فشار دست در را باز کرد. ورودش باعث شد که نگاه چند نفری به سمت در بچرخد. مرد با غرور تمام نگاهی به آنها انداخت، به سمت زنِ ایستاده در پشت پیشخان رفت. زن نگاهی به سر تا پای او انداخت، صندلی چرخان خود را عقب داد، صندوق روی پیشخان را باز کرد، مقداری پول از آن بیرون کشید و به سمت مرد گرفت.

     با حالت عصبی گفت: «بیا بگیر فقط اینجا واینسا.»

 

     «ما برای دریافت مالیات بدینجا نیامده‌ایم. که اگر اینکار می‌خواستیم ما را مباشران بسیار بود.»

     نگاهی به سر تاپای کنیزک انداختیم، لبخندی بر لب آورد و گفت مرا عفو بفرمایید سرورم که به جایتان نیاوردم.

     گفتیم این جسارت تو اگر در زمانه‌ی جد بزرگوارمان بود حتماً با سر بریده‌ات همراه می‌شد. باشد که دگر تکرار نگردد. بعد با دست اشاره‌ای به تصویر روی دیوار کردیم و گفتیم از این طعام و مخلفات آن به قدر کفایت برای یک شاه.

     کنیزک لحظه‌ای مردد ماند بعد به پشت مطبخ رفت و مدتی با یکی از خدمه‌ی مرد مطبخ مشغول گفتگو ماند سپس هر دو نگاهی به ما کردند، مرد لبخندی نثار ما کرد، نجواکنان چیزی در گوش کنیزک گفت و بعد کنیزک به سمت ما آمد و با خضوع تمام رو به ما گفت سرورم در اولین فرصت طعام شما آماده خواهد شد. نیک فعلاً در آفتاب گردان بنشینید تا طعام مهیا گردد و بعد با دست به درخت چنار قدیمی کنار مسیر اشارت کرد. بدانجا رفتیم. در سایه‌سار درخت صندلی شاهانه از جنس عقیق قرار داشت که رویش با خطی خوش نوشته شده بود شهرداری.

     از آنجا که ما بودیم تمام اندرونی ساختمان به خوبی بر ما عیان بود. رعیت‌زادگان تنگ هم بر صندلی‌های کوچک و حقیر چوبین خود نشسته و با اشتهای تمام آنچه را روبه‌رویشان بود فرو می‌دادند، گه‌گاه نگاهی زیرچشمی بر جمال شاهانه ما می‌انداختند. مشخص بود جمال شاهانه‌ی ما مسحورشان نموده و ما هم به فراخور حال‌مان اخم یا لبخندی نثارشان می‌نمودیم. هنوز غرقه در افکار خود بودیم که طعام از راه رسید. یک قطعه مرغ بریان به همراه تکه نانی که نامش پیتزاست سوغات سفرمان به فرنگستان که اکنون به لطف درایت و هوشیاری ما در هر گوشه‌ی شهر بسیار شده است. دست را برای دست‌بوسی ملوکانه به سمت کنیزک دراز نمودیم لبخندی عاشقانه زد سپس تعظیمی نمود و دور شد. بی‌شک عشق ما در دلش رخنه کرده بود در غیر این صورت دلیلی دیگر بر آن عشوه‌گری وجود نداشت. الحق هم هرکس نگاهش بر این جمال شاهانه بیفتد چاره‌ای جز افتادن در دامگه عشق همایونی ندارد. حیف که حرمسرا به قدر کافی جای ندارد و دیگر از توطئه و دسیسه‌چینی زنان خسته شده‌ام. زن هم فقط فرنگی‌اش با آن گیسوان همچو رود جاری و سینه‌های به اندازه‌ی لیمو، خوش‌رنگ و خوش‌بو، گویی که اندام‌شان به دست آن مجسمه‌ساز فرنگی میکل آنژ تراشیده شده است. چیستند این نسوان وطنی، بهانه‌جوی در وقت عمل و پر ادعا در سخن. این تاج کیانی هم بر سر ما سنگینی می‌نماید. ایکاش که جد بزرگوار دستور می‌فرمودند و این نشان افتخار را کمی سبک‌تر و راحت‌تر می‌ساختند تا کمتر موجبات درد گردن ما فراهم می‌آمد. تاج از سر برداشتیم خواستیم که کناری نهیم اما از هجوم رعایا و نوکران برای کسب افتخار نگه‌داری تاج کیانی ترسیدیم منصرف گشتیم و باز بر سر نهادیم و به خوردن مشغول گشتیم. از دور نگاهی بر رخ سمند تیزپای خود نمودیم با آن یال‌های سیاه، آن دو چشم درشت و درخشنده همچو یاقوت و منخرین فراخ سال‌ها دل ما را ربوده. او که در تمامی فتوحات و شکست‌هایمان کنارمان بوده و بارها جان نازنین‌مان را از دست اهریمن زشت‌خوی مرگ رهانیده. در این فکرها بودیم که ناگهان دیدیم یکی از رعیت‌زادگان لگدی به سوی حیوان زبان‌بسته روانه کرد سپس پای حیوان را گرفته و او را به سمت دیگری می‌کشد. از شدت خشم از جای پریدیم خنجر خویش از غلاف بیرون کشیده و به سمت آن خیره‌سر همچون طوفان هجوم بردیم زمینش زدیم و بر گرده‌اش نشستیم، قصد آن نمودیم که جانش را به یک ضربت بستانیم که بانگی از دور برآمد.

     «دیوانه ولش کن کشتیش.»

 

     چند مرد همزمان دست‌ها و کمر مرد را گرفتند و او را از روی کارگر رستوران بلند کردند. جوان در حالی که دست و پایش را می‌مالید رو به دیگران گفت مرتیکه‌ی دیوانه یهو حمله کرد. صد بار به شهرداری برای جمع کردن‌شون زنگ زدیم انگار نه انگار.

     زنی گفت: «یکی دوتا هم که نیستن.»

     مردی گفت: «این یکی به‌نظر بی‌آزار میومد، کاری به کار کسی نداشت.»

     جوان در حالی که هنوز دست‌هایش را می‌مالید گفت: «حتماً به خاطر این یه تیکه چوب بود.»

     بعد با یک دست چوب را کمی بالا گرفت و با یک لگد به وسطش آن را شکست و به گوشه‌ای پرت کرد.

     مرد هنوز دست و پا می‌زد و سعی می‌کرد خود را از دست دیگران خلاص کند که با دیدن این صحنه فریاد کشید: «بی‌شرف‌ها چه می‌کنید؟»

 

     نگاهی به جنازه‌ی اسب بیچاره انداختیم. از کمر به دو نیم شده بود و بی‌حرکت افتاده بود. با یک حرکت سریع خود را از دست آن چند نفر نجات دادیم، هنوز خنجر در دست داشتیم و تاج شاهی بر سر، یکی از مردان سعی کرد که دوباره ما را به بند کشد، با تمام توان ضربه‌ای بر گردنش وارد کردیم خون شتک زد بر تن‌مان، عقب رفتیم و مرد در پیش پای‌مان بر زمین افتاد. یکی دیگر فریادکشان به سمت‌مان دوید ولی قبل از آنکه فرصت جسارتی داشته باشد با ضربتی سر از تنش جدا نمودیم. چند نفر بعدی هم بدین سرنوشت دچار شدند. حال وحشت را در چهره‌ی دیگران می‌شد به وضوح دید. فریاد کشیدیم ای رعیت‌زادگان، عاقبت سرکشی خود را ببینید. جلوتر بیایید تا از کشته شما پشته سازیم.

     لگدی نثار جنازه‌ها نمودیم دل‌مان خنک شد. عاقبت قاتلین آن سمند شاهی صد برابر بدتر از این می‌بایست می‌شد، افسوس که تنها بدینجا آمده بودیم وگرنه به لشکریان خود دستور می‌دادیم برای عبرت سایرین از سرهاشان مناره ساخته و این شهر با خاک یکسان نموده. نگاهی به دور و بر خویش انداختیم، بر تعدادشان افزوده شده بود. با هوشیاری تمام مراقب تک‌تک‌شان بودیم تا مبادا غافل‌گیر بشویم. در دل آرزو کردیم که ایکاش یکی از چاکران احوال ما را به دارالسطنه برساند تا سپاه شاهی را برای نجات ما روانه دارند چون دیگر توانی برای مقابله با این قوم‌الظالمین در ما نمانده بود لیک همچنان خنجر به دست چون شیر ژیان در مقابل گله‌ی کفتاران ایستاده بودیم که ناگهان از دور صدای آشنای ارابه‌ی سپاه شاهی به گوش‌مان رسید. از شادی لبخدی زدیم و رو به رعیت‌زادگان فریاد کشیدیم این هم سپاه شکوهمند شاهی. بمانید تا مرگ را به چشم‌های خود ببینید. چند نفرشان لبخندی بر لب آوردند و کم‌کم از ترس پراکنده شدند. تعداد کمی هنوز دور و برمان ایستاده بودند که یقین کردیم از چاکران و سرسپردگانند. ارابه‌ی شاهی در کناری ایستاد، دو سرباز قوی‌جثه از قسمت عقب آن پیاده گشتند و از قسمت جلو هم یکی از نسوان زیباروی حرمسرا پیاده شد، تعظیمی به ما نمودند. یکی از دو مرد با دست به ورودی ارابه اشاره کرد و گفت سرورم چاکران منتظر شمایند. خنجر غلاف کرده دستور فرمودیم جنازه‌ها در چهارگوشه‌ی شهر آویزان کنند. چشم چرخاندیم و سمند خود در دستان سرباز در صحت و سلامت کامل دیدیم. سرباز گفت این هم از اسب زیبای‌تان سرورم، حال سوار شوید. گفتیم بیاوریدش اینجا.

     سرباز نگاهی به دیگر سرباز انداخت و سپس نزدیک ما شد. حیوان با دیدن‌مان سُم بر زمین کوبید، به چالاکی تمام بر پشتش پریدیم، اسب روی دو پایش ایستاد. نگاه همگان خیره بر ما بود. دستی بر یال‌های حیوان کشیدیم. دل‌مان برای تاخت زدن آزادانه تنگ شده بود.خیلی خسته بودیم. دل‌مان می‌خواست به جایی یرویم که نه دشمنی باشد نه چاکری. ضربه‌ای بر کفلش زدیم. حیوان گویی راز دل ما خوانده باشد سری تکان داد، کمی عقب عقب رفت سپس با یک جهش از روی همگان پریدیم و به سمت ابرها بالا رفتیم.

 

     دو مأمور اورژانس اجتماعی تمام روز در شهر چرخیدند و در پایان شیفت کاری در برگه‌ی گزارش نوشتند: بیمار به همراه اسبش موفق به فرار شد!

 

 

نوشته های اخیر

دسته بندی ها

سبد خرید