به وقت سوختن

به وقت سوختن 

مهسا غلامعلی‌زاده 

 

 

     ورود مواد آتش‌زا ممنوع بود. من اما بدون مشکل وارد شدم. چیزی همراهم نبود؟ مگر می‌شود؟ بوی بنزین معده‌ام را آشوب کرده بود. هیچ‌وقت راضی نشدم که به پمپ‌بنزین بروم. تحمل تهوع بعدش را نداشتم. شاید هم بوی گند هوای تهران دماغم را پر کرده بود. نه! حافظه‌ی بویایی من اشتباه نمی‌کند. چرا سربازها چیزی نگفتند؟ چرا زنی که بدنم را با دستکش مالید، متوجه آن بو نشد؟ مست شده‌ام از این بو؟ حواسم سر جایش نیست؟ هست! خیلی چیزها یادم می‌آید؛ یادم می‌آید که دست‌بند مچ دستانم را به خارش انداخته بود. پاییز پوست بدنم را خشک می‌کند. لوسیون و کرم مخصوص بدنم همراهم نبود. چرا وقتی تمام کشوهای دِراور را بیرون ریخته بودند، زبانم نجنبید برای درخواست روغن یا وازلین؟ «لطفاً پشت به من دو بار بشینید و پاشید!» لخت بودم. لای پاهایم حتماً دنبال قوطی کرم می‌گشت. خودش بوی لَوندر و روغن بادام می‌داد و یک کاسه کرم را از من دریغ کرد. خاراندن مچ دست با دستانی که در هم گره خورده‌اند سخت بود. زن دستش را روی کتفم گذاشت و گفت که از گیت رد شوم. می‌خواستم بگویم که لای پاهایم را سه ماه پیش گشتید و از آن موقع در سلول هشت متری شما اسیرم. حالا دنبال چه هستید؟ نگفتم. زبانم خسته شده. از آن مستطیل سیاه توخالی رد می‌شوم. بوق می‌کشد. همیشه بوق می‌کشد. روزهایی که با جوراب پارازین و شلوار پارچه‌ای و کیف چرم مشکی هم می‌آمدم بوق می‌کشید. دوست داشتم یک بار بپرسم برای فهمیدن فرق این بوق‌ها چند ساعت آموزش دیده‌اند. یک روز هم وسوسه شدم گوشی‌ را تحویل ندهم، رد شوم ببینم صدای بوق تغییر می‌کند یا نه. هوس بود. نکردم! می‌ترسیدم. آنجا اسمش هم ترسناک است. شاید هم حوصله نداشتم گیر بیفتم و بحث‌مان بالا بگیرد. تا جایی که یادم می‌آید همیشه زبانم خسته بوده. زندان و بازجویی‌ها را بهانه نکنم صادقانه‌تر است. سقف طبقه‌ی همکف کوتاه است. به محض ورود قرار است وحشت آوار شود سر آدم‌ها. پیمانکار برای پیاده کردن این ایده‌ی معمار و مهندس خیلی به خودش زحمت نداده. صدا به صدا نمی‌رسد. چقدر آدم! چرا هیچ‌کس به من برای بوی تندی که می‌دهم تذکر نمی‌دهد؟ مردم انگار دماغ‌هایشان را بریده‌اند. مامان اینجا چه می‌کند؟ توی بغلش فشارم می‌دهد. یادم می‌آید من هم بغلش کردم. امکان ندارد. دست‌بند را که باز نکردند. شاید خواب دیده‌ام. یا خیال کردم که دستانم را دور بدن مامان حلقه کرده‌ام. می‌خواهم بگویم که مامان چقدر بوی خوبی می‌دهی. بگویم به من نچسب، بوی بنزین می‌گیری. نمی‌گویم. نگفتم؟ مطمئن نیستم. روزهای انفرادی آن‌قدر در بغل این و آن خوابیده‌ام و بوهای رنگارنگ را تصویر کرده‌ام که مغزم قاطی کرده. یک‌جا هم خواندم نزدیکی به مرگ آدم را آشفته می‌کند. هذیان است که سرریز می‌شود. اگر زنده ماندم یادم بماند که درباره‌ی وضعیتِ بویاییِ وقت مرگ چند مقاله بخوانم. بابا چرا موهایش را زده؟ مامان‌بزرگ همیشه می‌گفت که دختر و مادر هووی هم‌اند. پس چرا بابا خودش را شبیه من کرده؟ لاغر شده یا کچلی استخوان‌های صورتش را بیرون انداخته!؟ سرم را چند بار بوسید. بوسه‌هایش مزه‌ی بغض می‌داد. اگر این مقنعه‌ی لعنتی نبود، حتماً خال پشت گردنم را هم مثل همیشه می‌بوسید. احتمالاً این بار مامان زیر چشمی نگاه نمی‌کرد و از بی‌بی‌لیلایش نقل نمی‌کرد که بوسیدن پشت گردن بچه را قهرقهرو می‌کند. اینجا همه‌مدل بوسه‌ای آزاد است. اگر پگاه هم بود و لبانش را تا می‌خورد می‌بوسیدم کسی به من خرده نمی‌گرفت. تماس‌های دودقیقه‌ایِ این مدت که به تعداد انگشتان دست هم نمی‌رسید و دو بار ملاقات کابینی با مامان و بابا، داد می‌زد که حاضرند بوسه‌ها و هم‌آغوشی من و پگاه را تماشا کنند، اما مرا از پشت این شیشه‌ی چرک و پر از جای انگشت نبینند. چرا پگاه را نیاورده بودند؟ آه! حواسم نیست که او را نمی‌شناسند. کاش می‌شناختند. یک جهان باید این زن را بشناسد. «همیشه گفته‌ام تو برای من زیادی. درست است که زیاده‌خواهم، اما با تو رودل می‌کنم. شاید خودخواه باشم، اما حق‌الناس سرم می‌شود. همه‌ی دنیا باید سهم‌شان را از تو بردارند. تو خودِ آزادی هستی. پگاه! تو صبحی. مگر می‌شود آدم‌ها را از صبح محروم کرد؟!» دلتنگی آدم را شاعر می‌کند؟ نمی‌دانم! من که شاعر نیستم. همه‌ی اینها را برایش گفته‌ام. شاید داد نزدم. اما زیر گوشش خواندم، وقتی مشغول ترجمه‌ی مقاله‌ای از فدریچی بود! او می‌دانست. فقط او می‌دانست و من. امیر هم خودش را به ندانستن زده بود. حالا اما عشق پنهانی‌مان برای یک نفر دیگر هم عیان شده؛ بازجو؛ حاج‌مهدی! «حاج‌مهدی خدایی دو تا بخوابونی تو گوشش به حرف میاد!» پچ‌پچ می‌کنند و بلندبلند می‌خندند. نزدیک گوشم می‌شود. «یه چیزی می‌دم دستت که از هرچی پگاه و میهنه بگذری!» می‌خندد. باید می‌کوبیدم وسط صورتش. می‌ترسیدم خطا بروم. با آن چشم‌بند چطور می‌فهمیدم وسط صورتش کجاست. «حیف که خانم‌وکیلی و شوهر داری، وگرنه کاری می‌کردم هی دلت بخواد بیای اینجا پیش خودم!» دور می‌شود. «بیچاره شوهرت!» باز پچ‌پچ می‌کنند. انگار که گوش و چشم آدم به هم وصل شده باشند. دروغ است که می‌گویند وقتی یک حس را نداری، حس‌های دیگر تند و تیز می‌شوند. تمام ساعات بازجویی نتوانستنم از زمزمه‌ی بازجوها چیزی سر در بیاورم. چشم‌بند شده بود پنبه توی گوش‌هایم. امیر هم می‌آید. چرا ریش‌هایش را نزده؟ انگار عزادار است. باید زیر گوشش بگویم که لاغری اصلاً به بدنش نمی‌آید. بدن‌هایمان که به هم نزدیک می‌شد، حس می‌کرد دیواری در حال قد کشیدن است، اما دم نمی‌زد. دنبال زدن چیز دیگری بود. به صورتش نگاه نمی‌کردم. او هم اصراری نداشت. از روی تخت که بلند می‌شدم، دیوار و آب از بدنم شره می‌کرد و می‌ریخت. بغلم می‌کرد و گردنم را می‌بوسید. ندیدن را خوب یاد گرفته بود یا به قول خودش دیدن چیزهایی که لازم است. مثل من سرش بی‌قرارِ دید زدن نبود. پاهایش روی زمین بود. مامان همیشه می‌گفت که زندگی زناشوییِ درست، همین است که یکی آب باشد و دیگری آتش. امیر آب بود اما آتشم می‌زد. باید مرگ قلب و بدن شبیه هم باشند. چقدر طول می‌کشد که بنزین بسوزد و بسوزاند؟ تو اینترنت جستجو کرده بودم. حواسم به همه‌چیز بود. برگه‌ی ورود می‌گیریم و از گیت دوم رد می‌شویم. آسانسور هست، اما از پله‌ها بالا می‌رویم. هیچ‌کدام‌مان برای این جلسه عجله نداریم. صدایم می‌زنند. تا به حال با دست‌بند در این جلسات نبوده‌ام. وقتی متهمان را با دست‌بند می‌دیدم جگرم خون می‌شد. عامدانه نگاهم را می‌دزدیدم اما بعد به چشمان‌شان خیره می‌شدم و لبخند می‌زدم. می‌خواستم با نگاهم بگویم که چیزی نمی‌شود. چیزی نمی‌شود؟ چرا کسی نیست که در چشمان من خیره شود و بگوید چیزی نمی‌شود؟ قاضی را می‌شناسم. او هم من را. لبخند کجی روی صورتش نشسته. صفحات پرونده را یکی‌یکی ورق می‌زند. باید قبل از جلسه می‌خواند. بایدی نداریم. هنوز نفهمیده‌ام. می‌خواهم از صورت و حرکاتش مغز پوکش را بخوانم. نمی‌توانم. برای این کارها زیادی خسته‌ام. توجه به زبان بدن قاضی و ایراد پیدا کردن از وسط روضه‌خوانی‌اش برای وقت‌هایی بود که دستانم باز بود. لابد می‌خواستم موکلم احساس کند وکیل بلبل‌زبانی دارد. من که می‌دانستم قاضی گوش‌هایش به حرف‌هایم بدهکار نیست. تمام نقشم را به چشمان مبهوت و غم‌زده‌ی موکلم تقدیم می‌کردم. همه‌ی آن نمایش برای بادکردن خودمان بود. بیزاری از خود هم احتمالاً ارتباط مستقیمی به نزدیکیِ مرگ دارد. دستانم می‌لرزند. کبریت را درمی‌آورم. همیشه اولی را شکسته‌ام. امیر می‌گوید که باید دستم را به پایین هل بدهم و چوب‌کبریت را مایل به جعبه نگه دارم. نوک چوب را می‌گیرم و به سمت خودم می‌کشم. می‌شکند. صدای امیر می‌پیچد همه‌جا! «چرا انقدر کله‌شقی؟» قاضی کله‌اش را به نشان شرمندگی تکان می‌دهد. نمی‌دانم عکس تن‌های برهنه‌ی‌مان با پگاه را روبه‌روی آینه‌ی قدی کنار حمام دیده، یا دارد اعترافم به سوزاندن شال و رقصیدن میان مردم معترض را می‌خواند. می‌خواهم سرم را بالا بگیرم و داد بزنم که پشیمان نیستم؛ نه از عاشق‌بودن نه از آزادبودن. سرم را پایین انداخته‌ام. همیشه سرهای پایین متهمان کلافه‌ام می‌کرد. می‌خواستم بروم و چانه‌هایشان را سفت بگیرم و بگویم که سرتان را جلوی این آدمک‌های آهنی بالا بگیرید. بگویم مجرم واقعی آنها هستند. به جای اظهار ندامت در پیشگاه‌شان، شرمنده‌شان کنید. حالا انگار قلاده‌ای وصل‌شده به یک گوی صد تُنی به گردنم انداخته‌اند. بالا نمی‌آید. زبانم هم قفل شده و کلیدش افتاده ته چاه جمکران. هیچ وِردی کارساز نیست. من سقوط کرده‌ام به ته چاه بی‌انتهای تنم. صدایم به خودم هم نمی‌رسد. قاضی صدایم می‌زند. دلم نمی‌خواهد نگاهش کنم. سرم را بالا می‌گیرم. «ماشالله کار نکرده ندارین!» دارم؛ بوسیدن و بوییدن پگاه وسط میدان آزادی. همه ساکت‌اند. «علیه نظام که حرف زدین، تو همه‌ی اغتشاشاتم که بودین، شالم که آتیش زدین!» دستش را می‌کشد به ریش‌هایی که زبری‌اش بدنم را به خارش انداخته. «حالا اینا رو بگیم گول خوردی، جوگیر شدی. این عکسا و چتای مبتذلت رو چی‌کار کنیم؟» می‌گویم که دفاعی ندارم. وکیلم را صدا می‌کند. مثل همیشه حرف می‌زند. ماده ردیف می‌کند و آیه و حدیث. قسم خورده نجاتم دهد. انگار سر کلاس نشسته‌ایم. فکر نمی‌کرد با توجه به اتهامات بخواهد وکیلم شود. استاد دانشگاه، آن هم آخوند، بعید بود بخواهد از رفتارهای مبتذل من دفاع کند. امیر گفت که پول هم نگرفته. حالا انگار که مسجد و منبری مفت پیدا کرده. مدام از حریم خصوصی، ضعف احساسات زنانه، رأفت اسلامی و تسامح در جرائم حق‌اللهی می‌گوید. دارد من را می‌سپارد به خدا و قیامت. از قاضی هم می‌خواهد که قضاوت و مجازات را حواله‌ی آن دنیا کند. قاضی امیر را هم می‌خواند، بابا را هم. باید خیالش راحت شود مردانی هستند که به نمایندگی از او این زن سرکش را رام می‌کنند. وکیل رسماً برای وثیقه التماس می‌کند. قاضی نصیحت‌هایش ته کشیده. امیر خیلی جدی گفته بود که برای یک ساعت دهانم را ببندم و بگذارم کارشان را بکنند. حق داشت. نگران بود. می‌دانست این قاضی احکام سنگینی می‌دهد. وکیل مدام زبان می‌ریزد. زبانِ هم را خوب بلدند. بالاخره به وثیقه رضایت می‌دهد. راضی شد که موقتاً آزادم کند. صورت مامان سرخ است و چشمان بابا خیس. هیاهو شده. کبریت را باز همان‌طور که عادت دارم می‌کشم. این‌بار نمی‌شکند. وسط این شعله همه هستند. من کجام؟ هیچ‌جا! تنم رسیده به خیابان معلم، روبه‌روی دادگاه انقلاب. ده روز پیش اینجا با دست‌بند و سری خمیده و دلی شکسته ایستاده بودم. ده روز است که آزادم. ده روز کافی بود برای دوباره رسیدن به اینجا. من اینجا مرتکب حقارت و نفرت شدم. مجرم همیشه به صحنه‌ی جرم بازمی‌گردد. ده روز پیش همین‌جا، تو این ساختمان نمور و توسری خورده، گردنم را پایین انداختم و زبانم را چسباندم به کامم. برای آزادی! حالا آزادم. بوی بنزین می‌دهم. نمی‌دانم چرا از آن روز این بو روی تنم مانده. چند باری حمام رفتم و مامان حسابی تنم را کیسه کشید. ولی این بو، پوستم را سفت چسبیده. کبریت دوم نوک انگشتم را سوزاند. پرتش کردم. سومی را درآوردم. برای پگاه نامه نوشته‌ام. برای امیر هم. به تیتر روزنامه‌ها هم فکر کرده‌ام. به واکنش همه‌ی کسانی که خیال می‌کنند من را می‌شناسند. هیچ چیز آتش قلبم را سرد نکرد. کبریت را دوباره به سمتِ خودم می‌کشم. آیا زنده می‌مانم که به امیر بگویم دو بار چوب‌کبریت با روش من روشن شد و نشکست؟ نه! همه‌جایم خیس است. بو می‌دهم. تا مردم گوشی‌های درآورده‌ی‌شان را کنار بگذارند و به دادم برسند، آتشِ قلب و پوستم به هم رسیده‌اند. 

     دیگر طاقت این بو را ندارم. 

     وقت سوختن است. 

 

نوشته های اخیر

دسته بندی ها

سبد خرید