بوسه با طعمِ روشور

بوسه با طعمِ روشور 

مهسا غلامعلی‌زاده 

 

 

پشت به او، رو به دیوار ایستاده بودم. دستانم بیشتر از عرض شانه‌ها باز و چسبیده روی دیوارِ لیز حمام. بخار آب می‌نشست روی کاشی‌های زرد شده از جِرمِ آب و رود می‌شد روی انگشت‌هایم. رودها را خشک می‌کردم و گوشم به صداهایی بود که در سقفِ خمره‌ای حمام می‌پیچید. دستش را که بُرد روی شکمم و سُر داد به سمت سینه‌هایم، توی دلم خالی شد. انگار که شکافته باشد دنده‌هایم را و چیزی از وسط آن خرت و پرت‌های چپیده زیر پوستم، بیرون کشیده باشد. انگار که سوز پاییزی خودش را از شیشه‌ی شکسته‌ی روی سقف و از بین بخارهای انبوهِ گرم و مهوع، دزدکی رسانده باشد به این شکاف. توی بدنم خنک شده بود. آب داغ پوستم را می‌سوزاند و توی دلم پُر بود از خالی و خنکی. لهجه‌ی کمرنگش بین آواهای شلخته‌ی فضا، صاف می‌نشست روی لاله‌ی گوشم. ناز می‌کرد و تو نمی‌رفت. چشمانم را بسته بودم و داشتم با صدایش بال در می‌آوردم. به سقف دوّار گنبدی و فیروزه‌ای که مثل پشت ران‌هایم تَرَک تَرَک بود، خیره شدم. باید جوجه گنجشکی می‌شدم تا از آن درز شکسته‌ پرواز کنم. دستان ظریف و انگشتان باریک و سفیدش را کرده بود توی آن کیسه‌ی کلفت و سیاه و پوست پشتم را می‌خراشید. دلم می‌خواست هر چه زودتر برگردم و باز آن چشمان رنگ عسلش را قورت بدهم. دلم می‌خواست دستانش را بگیرم و ببوسم. هم آن دستی که شکمم را سفت چسبیده بود و لمس سینه‌هایم را پس می‌زد، هم آن دستی که با هرزچرخی آسفالت پشتم را خراش داده بود.

     صدای تیز دخترکی نشسته زیرِ آن یکی دوشِ جاری، حواسم را دزدید. گویی، آب داغ پوست نازکش را عاصی کرده بود. پیرزن دلاک، همان کج و کوله‌ی ورّاج، به دخترک گفت نازک‌نارنجی و نشاندش روی چارپایه. حرکت دستانش کند نشد. حرص دنیای تنگ و تاریکش را روی آسمان پوست دختر می‌ریخت. انگار که می‌خواست چاهی بزند توی عمق ناپیدای دخترک. پوست، دست و پاهایش را بسته بود؛ بیل گرفته بود و لایه لایه زمینِ زیبای دخترک را پرت می‌کرد روی کاشی‌های رنگ و رو رفته.

     یک روز که به هوای آتش شدن از برق چشمان رقیه، آمدم تا تنم را پوسته‌پوسته شده بریزم توی راه‌آب‌های باریک کف حمام، به جای رقیه، این پیرزن و دستان عبوس و زبان منحوسش نصیبم شد. لخت با لخ‌لخ دمپایی‌های گل‌دار آبی‌اش آمد سراغم.

     پرسیدم: «رقیه کجاست؟»

     چپ‌چپ نگاهم کرد و با حرص جواب داد: «نمی‌دونم خبرِ مرگش تو کدوم جهنم دره‌ای کپیده!»

     دلم می‌خواست سرش را توی حوض کوچک وسط نُمره، به قدر ساعت‌های جهنمی عشق‌بازی با جای خالی رقیه در بغلم، نگه دارم تا دیگر صدای نکره‌اش توی گودی سقف نپیچد. دلم می‌خواست فواره‌ی آب وسط حوض را فرو کنم توی دهان دریده و عشق‌ندیده‌اش و رنگ قرمز بزنم به همه‌ی این آبی‌های بی‌رمقِ زیر پا. اما نکردم. اشک‌های نیامده زیر دوش آبم را تف کردم توی صورتش و دستانم را جلو بردم برای پوست انداختن. نگاهم کرد و پرسید: «شوهر کردی؟» نگاهش نکردم. جوابم از ته چاه حلقم با چنگک درازی بیرون آمد. نوبت به گردن و سینه‌ها رسیده بود. دستانم را باز کردم. پشت پلک‌های بسته‌ام تصویر شفاف رقیه را انداختم؛ حالا باید دستانم را می‌بستم و وسط خودم جایش می‌دادم و با یک فشار می‌فرستادمش پشت پوستِ کنده‌شده‌ام. رقیه حالا تویِ تویِ من بود. گردنم سوخت و اعتراض کردم. رفت سراغ سینه‌ها و شکم. «بچه که نداری؟» چشمانم داشت نفرت بالا می‌آورد. نگاهم داشت خشم عق می‌زد. دهانم به سرعت باز و بسته شد. صدایم به خودم هم نرسید. نگاهش روی تنم تکرار می‌کرد: «بی‌فایده!» پاهایم را پی حرفش گذاشتم لبه‌ی حوض. از ران‌هایم می‌رسید به زانوها و دور می‌زد. مسیر بعدی هم از زانو تا روی انگشتان بود. بالا می‌رفت و پایین می‌آمد. رفت لای انگشتانم. قلقلکم آمد. می‌خواستم قهقهه بزنم و بزنم زیر آن کاسه‌ی لب‌شکسته‌ی صورتیِ لبریز شده از آب جوش و داد بزنم رقیه کجاست! نزدم! انگشتانِ پایم را در هم گره زدم که بفهمد. فهمید. رفت سراغ پای چپم. رسید به مرز ران و شرم‌گاه. تمامش را خالی کرد روی خط شورتم. داشتم می‌سوختم. فهمید. بیشتر کشید. گوشتِ لای پایم را در دستش مچاله کرده بود و نگاهم می‌کرد که خجالت بکشم، بدنم را جمع کنم، منقبض شوم! نکشیدم، نکردم، نشدم. پایم را بیشتر باز کردم. گذاشتم زخم بزند. اصلاً خون بپاشد. سرخ شود همه جا مثل گونه‌های رقیه که شرم می‌کرد از دست‌زدن به شرم‌گاهم. دلم می‌خواست بشاشم به شرم‌گاه و شرم و شرح این شرمِ شوم. دیدم نمی‌شود. دیدم سر تا پایم پُر شده از پیرزن پروارِ پلید. باید بیرون می‌زدم. نفسم تنگ شده بود. گفت: «چرکِ پشتت مونده هااا!» نشنیدمش. لباس پوشیدم و تا خانه انگار پرواز کردم که برسم به گوشه‌ی امنِ خیال‌بازی با رقیه روی تخت.

     «برگردید لطفا!»

     صدایش نرم مثل ابر نازک آسمان بهاری. دستانم را از سیل رودهای خروشان روی دیوار نجات دادم و برگشتم به سمت رقیه. یک سطل آب ریخت روی سرم انگار که بخواهد بپراند هوس بوسیدن و فشردنش را! چشمان بی‌اراده بسته‌شده‌ام را باز کردم و باز خیره نگاهش کردم. باز آن نگاه وحشی و درنده‌اش را دزدید. هزار بار شد آمدنم. هزار بار شد دیوانگی‌ام. من که می‌دانم می‌دانی! من که بلدم بله گفتن چشم‌های برّاقت را. نگیر از من نور زندگی‌ام را! بیا بغلت کنم جوری که دوش‌های آب کِل بکشند برایمان. بیا ببوسمت جوری که بیزاری بزاید شکمِ بخیه‌خورده‌ی آن پیرزنِ نازا.

     «چشماتونو می‌بندین؟»

     نوبت به صورت رسیده زن! نوبت رسیده به نزدیک‌ترین فاصله از لب‌هایش که انگار قدر شکم زمین دراز شده و کش می‌آید. نفسش را بین تمام بخارهای سمج و سنگین فضا، روی پوست صورتم حس می‌کنم. با چشمان بسته‌ام می‌بینم که وقتی روی صورتم دقیق می‌شود، دهان کوچکش باز می‌ماند. حالا دستانش روی صورتم نوازش می‌شود. نازکی سرْانگشتانش را از پشت این کیسه‌ی ضخیم حس می‌کنم. دور چشمانم می‌چرخد و بعد با دو انگشت اشاره و شست، نوک دماغم را می‌مالد. می‌رود روی گوش‌ها و بعد از چانه‌ام تاب می‌خورد. از پشت چشمان جمع‌شده‌ام، چشمان هاج‌ و واج مانده‌ی حیرانش را می‌بینم. شیرینی عسلش دهانم را خیس می‌کند. عسل کش می‌آید و غلت می‌خورد روی دندان‌هایم. دندان‌هایم روی هم چفت می‌شوند، می‌چسبند. دادِ دلم پشت گلو و دندان‌ها گیر کرده. هزار سال است که با هزار جان کندن خودش را می‌رساند اینجا و ناامید سُر می‌خورد توی دلم. هزار سال است که می‌خواهد آواز شود توی این همهمه‌ی همه‌گیرِ حمامی‌ها. هزار سال است که می‌خواهم بگویم رقیه دوستت دارم قدر تمام قطره‌هایی که روی در و دیوار این گرمابه، قل می‌خورند. بگویم رقیه من دیوانه‌ی این بدنِ نیمه‌عریانِ خیس‌خورده‌ی توام! بگویم رقیه بند دلم گره خورده به این موهای بلند رطوبت‌زده‌ی گیلکی‌ات! بگویم رقیه عسل چشمانت دست و پاهایم را چسبانده به لزجی این حمامِ نچسب و چرک‌آلوده که نمی‌توانم دور بمانم. نمی‌توانم نبینمت. که مدام رفته و آمده‌ام آنقدر که با این چسبندگی شیرین دور خودم تار تنیده‌ام. عنکبوت شده‌ام و جز این خطوط شهدآلود، شهر دیگری برای زنده ماندن سراغ ندارم.

     سطل آب جوش را می‌پاشد روی صورتم.

     به خودم می‌آیم.

     نگاهش می‌کنم

     و

     خودم را یادم می‌رود.

 

     روی زمینم؛ زمین نه، روی تختی آهنی و سرد. دمر خوابیده‌ام. شلوار به پا دارم اما بالاتنه‌ام عریان است. آسفالت پشتم تاول زده و همه‌جا بوی خون می‌آید. بوی آهن. بوی کله‌ی آفتاب‌خورده. تا چند شمردم؟ بیست؟ سی؟ پشتم گزگز می‌کند. دستان رقیه روی تنم را چاک انداخته؟ نه! از دستان ظریف و لطیف او فقط شیارهای شور و نور روی من حفر می‌شد. این بو آشناست. این درد، تازه نیست. این چاله‌های چرکین، بوی متعفنِ دست‌ چماق‌داران را می‌دهد؛ هم‌بوی دهان هرز و عفونت‌کرده‌ی آن پیرزن لخ‌لخو.

     به خودم می‌پیچم. دهانم شده صحرای کربلا. زبان می‌کشم به لب‌های کویری‌ام. لبخند می‌زنم. لبخند می‌شوم.

     «مگر تازه تازیانه نخورده‌ام؟ پس این طعم ترش لب‌های رقیه و روشورِ رنده‌شده، از کجا می‌آید؟»

 

نوشته های اخیر

دسته بندی ها

سبد خرید