دیوتیما

دیوتیما 

مریم غفوری میرسرایی 

 

 

حتی جایی که نشسته بودم علامت هم دارد. از روی چیزهایی که می‌شنیدم، می‌کشیدم ناخودآگاه. نقطه‌ای که ادامه داده بودمش و تبدیل شده بود به یک دایره‌ی حلزونی شکل، چیزی شبیه به صفحه‌ی رادار هواپیما یا دارت‌های زمان بچگی... کمی پایین‌ترش هم چند خط موج‌دار و زیر هم مثل پنج خط حامل موسیقی یا سیم‌های تار که دستی روی‌شان کشیده شده باشد و لرزانده باشدشان. نمی‌فهمیدم آن وقت صبح این صدا، از پنجره‌ی باز کدام خانه می‌آید، هرچه بود، واضح بود و بلند. دکلمه‌ی شعری با صدایی گرفته و زیبا و آهنگی در پس‌زمینه‌اش... در آغوش هم در این دایره‌ی بی‌پایان من امتداد توام یا تو امتداد منی... شنیدن همین کلمات و آن صدا کافی بود تا به محض تمام شدنش، اینترنت را بالا و پایین کنم، اسم شعر و شاعر را در بیاورم و بعد همه‌ی روزهای این هفته، هر جا که بودم و می‌رفتم در گوشم مدام آن را بگذارم و بشنوم. شعر را از بر کرده بودم. وقتی در گوشم نمی‌شنیدم هم، در ذهنم تکرارش می‌کردم گاهی هم زیرلب می‌خواندمش. مثل تکرار یک ذکر، مثل نذر ختم هزار صلوات در روز.

     حتی وقتی در همان آسانسور قراضه مجتمع قضایی شهید بهشتی برای هزارمین بار گیر کرده بودم. خانم کناری یک دفعه برگشته بود سمتم و دیده بودم لب‌هایش رو به من دارد تکان می‌خورد. هندزفری را برداشتم و تکرار کرد: نترس همیشه همین‌جوریه الان راه میفته دوباره... حتماً باز هم بی‌هوا داشتم زیرلب می‌خواندمش و فکر کرده از ترس در حال ذکر گفتنم. یا هنگام رانندگی در ماشین یا نشستن در مترو جایی که مسیر ماشین‌خور سخت بود. موقع‌های عصر که جای سوزن انداختن هم نبود. یک جایی آن گوشه‌ها به زور خودم را روی زمین جا می‌کردم و آن را در گوشم می‌گذاشتم و می‌شنیدم و اگر یک ایستگاه را اشتباهی رد می‌کردم یا چند ایستگاه که زیاد پیش می‌آمد، برخلاف همیشه با بی‌خیالی و حرکات آرام دور می‌زدم و از پله‌ها پایین می‌رفتم تا آن سمت و بعد مسیر رفته را برمی‌گشتم. یک منگی عجیب یک بغض دائم که نمی‌دانم از کجاست و از چیست، مدام از بین این کلمات می‌آید و به گلویم چنگ می‌زند و رهایم نمی‌کند و می‌رود که به اشک تبدیل شود به خصوص آنجا که به آخرش می‌رسد از تمامی بال‌هایی که به دوش کشیده‌ام پر و بالم تویی، پیشاپیشم می‌روی و من پی بال‌ها می‌دوم.

     شب‌ها اما بالاخره می‌شکند و به اشک تبدیل می‌شود. هنوز خیلی از خوابم نگذشته که یک‌دفعه از خواب می‌پرم آن هم فقط یکی دو ساعت مانده به روشنایی صبح... با همان بغض که انگار دست‌های زمخت و قدرتمندی است، چسبیده بیخ گلویم. بعد می‌آیم می‌نشینم همین‌جا کنار نرده‌های آهنی و لق این تراس که این علامت‌ها را رویش گذاشته‌ام. تمام مدت هم آهنگ در گوشم هست و بی‌اختیار دوباره به آن پنجره‌ی باز فکر می‌کنم و رد آن صدا که از کجا می‌آمده. یکی از همسایه‌های طبقه بالایی بوده یا پایینی یا یکی از خانه‌های ساختمان روبه‌رو. بین خواب و بیداری بلند شده بودم و نشسته بودم همین‌جا... آمده بودم دور از چشم فرید خیلی قبل از بیدار شدنش سیگاری بکشم. چون از سیگار اول صبح بدش می‌آید از اینکه هنوز صبحانه را خورده نخورده دود را تا ته حلقم فرو ببرم کمی مکث کنم و بعد از دهان بیرونش دهم بدش می‌آید. از مشروب آخر شب هم بدش می‌آید یا سیر و پیاز خام کنار غذا. چیزی نمی‌گوید ولی وقتی نفسم در نفسش می‌پیچد می‌بینم که یک لحظه صبر می‌کند چهره‌اش در هم می‌رود و بعد دوباره ادامه می‌دهد. من هم از ادامه دادنش خوشم نمی‌آید. برای همین هم هیچ‌کدام از اینها را کنار نمی‌گذارم. اصلاً به نظرم عشقی که بیرزد به خاطرش از سیگار اول صبحت دست بکشی حتماً از همان‌هاست که افلاطون راجع به آن گفته و نوشته. از همان‌ها که از بدن زیبا می‌گذری و به بدن‌های زیبا می‌رسی و بعد فقط دلبسته‌ی ذهن‌هایی می‌شوی که زیبا هستند.

 

     نگاهم به چراغ روشن یکی از اتاق‌های ساختمان روبه‌روست. تنها چراغ روشن آن ساختمان. بقیه یا خاموشند یا نوری قرمز یا آبی آن هم تیره، بعضی خیلی تیره، از درون‌شان پیداست که از آن خاموش‌ها هم دلگیرترند. پنجره‌ی اتاق کامل باز است و پرده‌اش هم از کمر گره زده شده و جمع شده. حتی کمی هم بالاتر از کمر. انگار هرکس که پشت آن پنجره بیدار است می‌خواهد تاریکی شب را کامل از اتاقش ببیند. شاید هم از سکوت محض شب لذت می‌برد و صدای ماشین‌هایی که هر از گاهی از دور می‌آیند و این سکوت را می‌شکنند. ناخودآگاه طبقات را می‌شمرم و به این فکر می‌کنم که زنگ خانه‌اش شماره چند می‌شود. آدمی شبیه به او می‌توانسته آن وقت صبح با آن صدای بلند بی‌توجه به همسایه‌ها یا هرکس که در آن خانه خوابیده یا بیدار است آن آهنگ را گذاشته و شنیده باشد. حتماً قهوه‌ای هم برای خودش دم کرده و دارد مزه مزه‌اش می‌کند. به خیالم بوی عطر خوشش تا همین‌جا می‌آید. تلخ تلخ... شاید قهوه اورا هم به جای هوشیاری آرام می‌کند و کرخت. شاید او هم عادت دارد قهوه را همان‌قدر آرام و با احتیاط از قهوه‌جوش داخل فنجان بریزد که جولیت بینوشه برای اولین بار در آن دهکده‌ی کوچک فرانسوی شکلات داغ را برای مشتری‌هایش سرو می‌کرده، با فلفل مخصوص و کمی خامه‌ی سفید رویش. محسنی می‌گفت وقتی وسواس من را در آشپزخانه‌ی دفتر سر دم‌کردن قهوه دیده بود گفته بود بعد هم با تقلید حرکاتم که فنجان را مثل یک شیء گرانبها در دست می‌گرفتم و تا اتاقم می‌بردم ادامه می‌داد که جوری ازآنجا به بیرون پنجره خیره می‌مانم انگار منظره‌ی روبه‌رو ویوی یک هتل هفت ستاره در مالدیو است نه همان ساختمان بلند مجتمع قضایی که یا صدای گریه از دم در ورودی آن می‌آید یا عربده و فحش آب‌نکشیده‌ی چند نفر، که قاطی صدای بوق و داد و بیداد ماشین‌ها و راننده‌ها تا همین بالا هم شنیده می‌شود. چون حواس‌شان نبوده و دعوای‌شان را تا وسط خیابان هم آورده‌اند. بعدها او هم قهوه‌اش را تلخ تلخ می‌خورد. بعد هم حرف خودم را به خودم تحویل می‌داد و می‌گفت شیر و شکر و این مزخرفات عطر و طعم دلپذیر قهوه را از بین می‌برد. می‌گفت عادت کرده شب‌ها قبل از خواب هم یک فنجان بخورد و در مقابل نگاه متعجب من می‌گفت برخلاف بقیه قهوه بی‌خوابش نمی‌کند آرامَش می‌کند و کرخت...

 

     نرده‌ها را آرام با پاهایم تکان می‌دهم... از همان روز اول هم من هم فرید می‌دانستیم که خیلی قرار نیست اینجا بیاییم و بنشینیم. بچه‌ای هم نداشتیم که نگران یک‌دفعه از زیر دست و پا در رفتنش و مثل اسب چهارنعل دویدنش به سمت تراس و سُر خوردنش از بین این نرده‌ها و با مغز پرت شدنش داخل کوچه باشیم یا مهمان زیادی که پز دلباز بودن اینجا را در عوض کدر و بدرنگ بودن در و دیوارهایش، بدهیم. همین شد که اینجا شد انباری و این نرده‌ها همین‌طور لق و قراضه و کوتاه‌تر از حد استاندارد باقی ماندند. اما حالا فکر می‌کنم اگر با این تکان‌های مداوم یک‌دفعه از جا کنده شوند و من همین‌طور که روی صندلی نشسته‌ام پاهایم لای آنها گیر کند و از روی صندلی لیز بخورم همراه با نرده‌ها بدنم به سمت پایین کشیده شود، سرم می‌خورد به لبه‌ی کلفت جوی روبه‌روی در و احتمالاً جوی خون راه می‌افتد و همان‌جا جا درجا می‌میرم. و اگر همان‌طور که معلم علوم سوم راهنمایی‌مان می‌گفت روح یک انرژی باشد، مثل روح پدر خودش که اعتقاد داشت به محض مردنش انرژی از بدنش رها شده و خورده به گلدان بالای یخچال و آن را انداخته و شکسته... من هم دلم می‌خواهد روحم یا همان انرژی‌ام از بدنم جدا شود و آرام آرام پیشاپیشم برود و از تمام طبقات این ساختمان عبور کند و تا آن پنجره‌ی باز و آن چراغ روشن بالا رود. اول وارد اتاق شود و بعد برود داخل جسم هر کس که پشت آن پنجره و پرده‌های جمع شده بیدار نشسته است. او مرا ادامه دهد و بشود همان امتداد من و شاید او به جای من، گم شود در آفاق تمام جاده‌هایی که من نرفته‌ام ندیده‌ام قرار هم نیست که هیچ‌وقت بروم. خیلی نگران فرید نیستم. حتماً باز هم درکم می‌کند و موقع جان دادن در گوشم می‌گوید سخت نگیر عزیزم قسمتت همین بوده دیگه. دیگر آن موقع دستم هم بلند نمی‌شود تا زنجیرش را بکشد آنقدر محکم که روی گردنش خون بیفتد و مجبورشود جای زخم آن را تا مدت‌ها با یقه‌ی پیراهنش بپوشاند.

     آخر چه فایده‌ای دارد این انرژی که دارد می‌گندد در این بدن بی‌مصرف که فقط گاهی موقع دیدن نوری یا شنیدن شعری یا هیجان بی‌موقع و بی‌موردی مثلاً دیدن دستان ماهر دختر زیبایی در گوشه‌ی خیابان که تار می‌نوازد، آن هم وقتی با هزار منت از پارکبان و قول دادن ده هزار تومان پول اضافه، ماشین را بدجا پارک کرده‌ای و عجله داری چون هرچه دیرتر در آن ساعت داخل بانک شوی بیشتر معطل می‌شوی، مثل بازی که در قفس گیر افتاده باشد به تقلا می‌افتد، دیوانه می‌شود بی دلیل خوشحال می‌شود حتی غمگین و ناراحت، یا مثل همین حالا که بی‌اختیار تکان‌های نرده‌ها تندتر شده سرعت می‌گیرد و می‌خواهد خود را به در و دیوار بکوبد و رها شود. اما آخر هم می‌شود همین جعبه‌ی سیاه خاک‌گرفته که مثل تابوت یک بچه پشت جعبه‌های دیگر روی زمین افتاده و حتی وقت نمی‌شود خاک‌های رویش را پاک کنم چه برسد که از آن تو درش بیاورم و ببرمش بهارستان برای تعویض سیم‌های پاره شده‌اش و خرید مضرابش که مدت‌هاست پیدا نیست و گم شده. یا بشود کارتن کارتن کتاب‌هایی که کنارش تلنبار شده چون کتابخانه دیگر جا ندارد و پر است از کتاب‌هایی که دوباره باید خوانده شود برای آزمون سال بعد تا شاید حقوقم بالاتر رود و این‌بار دیگر به قول فرید خودم رئیس خودم باشم.

     تقلاهای آخرین بارش را خوب به یاد دارم. نه خبری از نور و شعر بود نه شنیدن آهنگ... از همان روز که درون آینه‌ی دستشویی دفتر خیره مانده بودم به یک خط برجسته‌ی قرمز بلند که پایین سفیدی چشم‌هایم افتاده بود و می‌سوخت شروع شده بود. داخل آینه مدام تمرین می‌کردم نگاه و لبخندم عادی باشد تا یک وقت جلوی جمع وسط خندیدن چانه‌ام نلرزد و اختیارش از دستم در نرود. چون دلیلی وجود نداشت که از خبر ناگهانی مهاجرت محسنی آنقدر به هم بریزم که هرچه بخواهم و تلاش کنم نشود و خنده‌ام تا نصفه بیشتر نرسیده چانه‌ام شروع به لرزیدن کند بعد جمع و جمع‌تر شود و بعد دلم بخواهد بدون آنکه از آنجا بیرون بروم ساعت‌ها زیر روشویی سرم را به کاشی‌های زیرش تکیه دهم و بنشینم. می‌خواست برود آمریکا که برود، اصلاً همان بهتر که می‌رفت، راحت می‌شدم. راحت از چه چیزی، جوابی در ذهنم برایش پیدا نمی‌کردم. اهمیتی هم نداشت که جوابی برایش پیدا کنم. چند نفس عمیق کشیده بودم و خدا را شکر کرده بودم که قطره‌ی بتامتازون مثل همیشه همراهم بود تا کسی دلیل قرمزی یک‌دفعه‌ای چشم‌هایم را نپرسد. خریده بودم تا از شر سوال‌های فرید رها شوم وقتی آخر هفته‌ها بی‌هوا در اتاق را باز می‌کرد و می‌دید من ولو شده روی تخت و جلوی لپ‌تاپ قفلی زده‌ام روی چند فصل یک سریال و همپای قهرمان‌‌هایش احساساتی می‌شوم، چشمش که به چشمان قرمزم می‌افتاد با خنده و مسخرگی می‌پرسید باز چی شده... باز درگیر کدوم سریال چرت و پرت شدی... مگه کار و زندگی نداری دختر... سرم را عقب برده بودم و قطره را داخل چشمانم چکانده بودم و بیرون رفته بودم.

     او بلند بلند و با ذوق حرف می‌زد. بعضی از بچه‌ها هم همان‌طور با ذوق و محکم بغلش می‌کردند و از اینکه بالاخره کارش جور شده و دارد می‌رود ابراز خوشحالی می‌کردند. یک چیز را نمی‌فهمیدم، اکثر اوقات در آن نیم‌ساعت‌های بعد از ناهار موقع نوشیدن قهوه فقط خودم بودم و او اگر هم کسی بود نمی‌دیدم با او همکلام شود. وقتی هم که از فیلم‌هایی که دیده بود و من ندیده بودم برایم حرف می‌زد و حرف‌های مرا در مورد کتاب‌های نخوانده‌اش می‌شنید هیچ‌وقت بین آن حرف‌ها اشاره‌ای به رفتنش نمی‌کرد. فقط یک بار از روی عشق و علاقه‌ام به قهوه گفته بود می‌تونی برای باریستا شدن مدرک بگیری بعد این مدرک تو کشورای دیگه هم معتبره مثل آمریکا. آن‌موقع اصلاً نمی‌دانستم باریستا یعنی چه که بخواهم کنجکاو چیز دیگری شوم. شیرینی را بین بچه‌ها پخش می‌کرد وبلندتر می‌گفت در کارولینای شمالی خدا رو شکر ایرانی جماعت زیاد پیدا نمی‌شه. می‌خندید و می‌گفت. می‌رفت جایی که به زور یک هم‌صحبت ایرانی بشود پیدا کرد. مگر اصلاً از هم‌صحبت ایرانی فراری بود؟ این را هم نفهمیده بودم.

     روزهای بعد از رفتنش هم هر بار که از جلوی اتاقش می‌گذشتم، چشمانم را از اتاقش نمی‌دزدیدم. چرا باید می‌دزدیدم؟ چه شده بود مگر... حتی قبل از رفتن به اتاق خودم برای چند لحظه ناخودآگاه به میز اتاقش خیره می‌ماندم و بعد رد می‌شدم. میزی که کم کم روی شیشه‌اش را خاک می‌گرفت چون هنوز جایگزینی برایش پیدا نکرده بودند.

     آخرهای همان ماه بود که تا به خانه رسیدم و در را باز کردم فرید نگاه دقیقی به صورتم انداخت و پرسید، خوبی؟ خوب بودم. بعد با خنده نزدیکم آمد و با همان لحن مسخره پرسید باز چی شده و دستش به سمت گونه‌ام رفت. بی‌اختیار دستش را پس زدم. تعجب کرد ولی چیزی نگفت. چشمانم قرمز شده بود دوباره... اما نه اشکی ریخته بودم نه ذهنم درگیر موضوع خاصی شده بود حتی از آن روزها بود که فرصت سرخاراندن هم نداشتم. دلم برایش سوخت. اما همیشه این نگاه متعجب و بعد سکوتش بیشتر دیوانه‌ام می‌کرد و هر بار که این‌طور بی‌دلیل از کوره در می‌رفتم اول تعجب می‌کرد و کمی دمغ می‌شد بعد انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشد می‌شد همان فرید سابق. برای اینکه از دلش در بیاورم کنارش روی کاناپه نشستم و بغلش کردم. سریع رویش باز شد و خندید و بعد گفتم بیاید تا با هم فیلم ببینیم. پرسید فیلم... الان؟ چند ساعت هست؟... از روی آی‌ام‌دی‌بی نگاه کردم فیلم شکلات دو ساعت و یک دقیقه... به خنده گفت دو ساعت و یک دقیقه... چه خبره... خوابم می‌گیره ها... محکم‌تر بغلش کردم و گفتم یه بار به جای اخبار و فوتبال با من فیلم ببین. برایش قهوه‌ای هم دم کردم تا دیگر بهانه‌ای برای خواب‌آلود بودن نداشته باشد بعد گفتم بیا سینماییش کنیم. همه‌ی چراغ‌های خانه را خاموش کردیم و من فیلم را گذاشتم. هنوز هم مثل همان شب و بار اول از همان جمله‌ها و تصویرهای ابتدایی فیلم، ناخودآگاه دلم می‌خواهد از این دنیا جدا شوم و همپای آن مادر و دختر پا در آن دهکده بگذارم. دهکده‌ای آرام و کوچک که مردمش به آرامش ایمان داشتند و زندگی بی‌دغدغه.

     خیلی از فیلم نگذشته بود همان‌جا بود که بینوشه و دخترش بشقاب را می‌چرخاندند ببینند هر کس چه طرحی و چه شکلی به نظرش می‌آید تا از روی آن بتوانند ذائقه‌اش را درست حدس بزنند که مثلاً شکلات تلخ دوست دارد یا شیرین فندقی یا بادامی. هنوز خیلی مانده بود تا جانی دپ بیاید و بینوشه هی بشقاب را بچرخاند و هی اشتباه حدس بزند و بالاخره آخر فیلم بدون چرخاندن بشقاب بفهمد که ذائقه او همان شکلات داغ‌های معروف خودش هست... برگشتم سمت فرید و گفتم چه با حال... نه؟

     خوابش برده بود. سرش روی پشتی مبل یک‌وری کج شده بود و دهانش نصفه و نیمه جوری که انگار ساعت‌هاست که به خواب رفته، باز مانده بود. آرام و عمیق نفس می‌کشید و کف غلیظ قهوه گوشه دهانش و بین پوسته پوسته‌های ناهموار لبش که همیشه فراموش می‌کرد به آن کرم بزند فرورفته بود و در آن تاریکی زیر نور سایه روشن تلویزیون که هر از گاهی رویش می‌افتاد و روشنش می‌کرد، مثل آنهایی که هر آن امکان سکته کردن‌شان می‌رود، سیاه شده بود. چیز زیادی از قهوه روی میز کم نشده بود، یک یا دوجرعه شاید. خنده‌ام گرفت خواستم صدایش کنم برود سر جایش بخوابد اما نمی‌دانم چه شد که یک‌دفعه یاد چند ساعت بعد افتاده بودم و سر و کله زدن با قاضی پرونده‌ای که دفعه‌ی قبل جلوی جمع بی‌دلیل از اتاقش بیرونم انداخته بود. حرف که می‌زدم داشت کتاب هشتصد صفحه‌ای قانون مدنی دکتر کاتوزیان را ورق می‌زد و اخم‌هایش درهم بود و سرش پایین و مدام وسط حرف‌های من چشم‌هایش را طولانی می‌بست و باز می‌کرد. می‌فهمیدم اما به روی خودم نمی‌آوردم و ادامه می‌دادم. داشتم همان‌طور حرف می‌زدم که یک دفعه کتاب را بست و از جایش بلند شد و نزدیکم آمد. من در همان حال حرف زدن کمی عقب‌تر رفتم و او نزدیک‌تر آمد و من باز عقب‌تر رفتم، تا آخر پایم ماند بیرون در. او هم معطل نکرد و بلند رو به منشی دفتر و یک یا دو نفر شاکی یا متشاکی یا کارآموز که کم سن و سال هم نبودند و با چشم‌های وغ‌زده‌شان چشم از من برنمی‌داشتند گفت: یا پرونده رو نخونده یا کلاً تو هپروته خانم وکیل... و در را بست. اما قبلش کمی قبل‌تر از بسته شدن در چشمم به دهانش که کج شده بود و داشت به مسخره کلمه‌ی وکیل را به زبان می‌آورد افتاد و پوسته پوسته‌های لبش که رنگ طبیعی نداشت و تیره‌تر از حالت عادی به نظر می‌آمد و همان لحظه‌ی آخر هم که با پوزخند رو به من برگشته بود از بین همان لب‌های تیره یک قطره از آب دهانش پریده بود و نشسته بود گوشه‌ی دهان من. پشت در اتاق همان‌طور خشک‌شده مثل برق‌گرفته‌ها مانده بودم. گفته بود وکیل که مثلاً تحقیرم کند. می‌دانست که اصلاً وکیل نیستم، پادویی هستم که از این اتاق به آن اتاق می‌روم و کارهایی را می‌کنم که وکلا حال انجام دادنش را ندارند و اگر هم همان خشمم تبدیل شود به لگد و بکوبد به در یا تف غلیظی شود پرت شود گوشه‌ی دهان خودش طبق آیین‌نامه حتی شامل قانون تخلف انتظامی وکلا هم نمی‌شوم که محکومم کنند به ابطال پروانه‌ی وکالت به خاطر هتک شأن و حرمت قاضی... فقط یک تماس یک دقیقه‌ای کافی بود، تا حراست از دم در بیاید و مثل یک گربه از پشت گردن بلندم کند و بیرونم بیندازد و من حتی نتوانم به کسی اعتراض کنم، حتی به رئیس‌مان آقای جعفری که مدام می‌گفت من که گفتم دخترم جلوی قاضی باید درست حرف بزنی درست بایستی درست فحش بخوری درست بمیری. یاد همین‌ها افتاده بودم و خیره به فرید دستم را به دهانم فشار می‌دادم که صدای گریه‌ام بلند نشود اما وقتی می‌دیدم نفس‌هایش طولانی‌تر شده و خوابش عمیق‌تر و اصلاً صدایم را هم نمی‌شنود. یک‌دفعه دیوانه شدم... و دست‌ها را از روی دهانم برداشتم و به سمت صورتم بردم بعد به سمت موهایم پاهایم تمام بدنم غمگین نبودم خشمگین بودم آماده برای لگد زدن دریدن... به در و دیوار کوبیدن، رها شدن... صورتم می‌سوخت و نمی‌توانستم خودم را کنترل کنم نمی‌خواستم خودم را کنترل کنم. بیدارشد و ترسید فکر کرد خبر بدی شنیده‌ام مدام می‌گفت چی شده چی شده آرام نمی‌گرفتم داد می‌زدم و هلش می‌دادم. آمد جلوتر یک لحظه حس کردم دستانش به سمت گردنم می‌رود اما دست‌هایش دو طرف بازویم را گرفت آنقدر محکم که حس کردم خون در رگ‌هایم ایستاده بعد دستانم به گز گز افتاد. نمی‌توانستم تکان بخورم زورش زیاد بود، خیلی زیاد. فقط یک لحظه توانستم دستم را تا گردنش برسانم و جوری زنجیر را در گردنش بکشم که دردش بیاید و رهایم کند. گریه‌ام از جیغ و داد به هق‌هق تبدیل شد و کمکم آرام گرفتم. داشت با دستمال روی گردنش می‌کشید. خون افتاده بود و زخم شده بود. دلم به حالش سوخت و به سمتش رفتم و بغلش کردم او هم انگار دلش به حال من سوخت و بغلم کرد. همان‌طور با چشمان گریان سرم را از لای گردنش بیرون نمی‌آوردم. نمی‌فهمیدم او هم دارد گریه می‌کند یا نه. صورتش را نمی‌دیدم. نمی‌خواستم صورتش را ببینم.

     پاهایم را آرام از روی نرده‌ها پایین می‌آورم. خواب رفته و بی حس شده. همان‌طور بی حرکت می‌نشینم تا سوزن سوزن شدن کلافه کننده‌اش از بین برود... گوشی‌ام هم خاموش شده وصدای آهنگ را دیگر در گوشم نمی‌شنوم. رنگ آسمان کم‌کم دارد تغییر می‌کند و از سیاهی به سفیدی می‌زند و تبدیل به یک آبی خوشرنگی می‌شود که من دوستش ندارم. دلم نمی‌خواهد تا بالا آمدن کامل آفتاب بیدار بمانم و کمرنگ شدن و بعد محو شدن نور زرد رنگ آن چراغ را در روشنایی صبح ببینم. هنوز همان‌طور روشن است و پرده‌ها هم همان‌طور جمع شده و گره زده شده سر جایش باقی مانده. برایم عجیب است که تمام این مدت حتی به قدر تکان خوردن یک سایه هم حرکتی در آن اتاق ندیدم. اصلاً اگر آدم پشت پنجره از آنها باشد که از تاریکی می‌ترسد و شب‌ها با چراغ روشن به خواب می‌رود چه؟... پوزخندی می‌زنم و با خودم فکر می‌کنم خب باشد که باشد. چه اهمیتی دارد؟ از جایم بلند می‌شوم. زانوها و کمرم خشک شده و تمام بدنم درد گرفته. آرام و با حتیاط از بین جعبه‌ها عبور می‌کنم و در تراس را می‌بندم. صبح‌ها خواب فرید آنقدر سبک است که می‌دانم اگر بخواهم پرده‌های اتاق را بکشم از خواب می‌پرانمش. به ناچار پرده‌ها را نکشیده کنارش دراز می‌کشم. حس می‌کنم چشم‌هایم ورم کرده. حتماً قرمز هم شده که آنقدر می‌سوزد... هنوز فشار سنگین روی گلویم از بین نرفته و نفس‌هایم کندتر و سنگین‌تر شده. از تکان‌های آرام فرید روی تخت می‌فهمم می‌خواهد بیدارشود. بی‌صدا به سمت پنجره برمی‌گردم و سعی می‌کنم چشمانم را ناخودآگاه روی هم فشار ندهم تا از چین پشت پلک‌هایم متوجه بیدار بودنم نشود. پاهایش روی ملافه کشیده می‌شود و زبری موهایش روی پاهایم قرار می‌گیرد و مورمورم می‌شود. گرمای بدنش را نزدیک خودم احساس می‌کنم. شب‌ها آنقدر خسته است که حتی نا ندارد درست و حسابی بغلم کند و دستانش هنوز دورم قرار نگرفته روی بدنم شل و سنگین می‌شوند. اما صبح‌ها همیشه سر حال و قبراق است. موهایم را از پشت گردنم کنار می‌زند. باید ریتم نفس‌هایم را ثابت نگه دارم تا فکر کند خواب خوابم. ثابت و آرام همان‌طور که صدای آن مرد در بسته‌ی آموزشی مراقبه متد سیلوا می‌گفت. نفس‌های‌تان را آرام نگه دارید و سه بار عدد سه را تکرار کنید. بوی دهان فرید دلم را به هم می‌زند. می‌گوید خوابی پا شو دختر می‌دونم بیداری... شما در سطح ریلکسیشن قرار دارید، تمرکزتان را روی کف سرتان قرار دهید. روشنایی کم رمق صبح که آرام آرام جان می‌گیرد، سردردم را بیشتر کرده و کلافه‌ترم می‌کند. فرید دستانش را دور بدنم قرار می‌دهد و مرا به سمت خودش می‌کشد... همان‌طور که ریتم نفس‌هایتان را ثابت نگه داشته‌اید سه بار عدد دو را تکرار کنید شما در سطح دو که سطح عمیق‌تری است قراردارید... حالا خودش را کاملاً به من چسبانده و می‌خواهد برم گرداند. کنترل نفس‌هایم از دستم در می‌رود و چین پشت پلک‌هایم از هم باز می‌شود. اه فرید خوابم میاد... نمی‌فهمی اول صبحی... مگه شب رو ازت گرفته‌ن. دوباره مکث کرده... انگار نفس هم نمی‌کشد چون بوی دهانش را حس نمی‌کنم... لابد باز هم تعجب کرده... باشه بابا باشه... چته؟... دستش را برمی‌دارد و عقب می‌رود... ساکت روی تخت نشسته و تکان نمی‌خورد. حتماً چانه‌اش را هم چسبانده به سینه‌اش... مواقع ناراحتی این‌طوری می‌رود توی فکر. دلم برایش نمی‌سوزد. دلم می‌خواهد زودتر برود بیرون تا بتوانم پرده‌ها را بکشم. به محض بیرون رفتنش از جا بلند می‌شوم و پرده‌ها را جوری می‌کشم که هیچ نور اضافه‌ای نتواند از آن عبور کند. موبایلم را کنار پریز آینه به شارژر می‌زنم. یک لحظه به سرم می‌زند صبر کنم تا موبایل روشن شود. یاد لینکی افتاده‌ام که محسنی خیلی وقت پیش در تلگرام برایم فرستاده بود. روی صفحه‌اش می‌روم و حواسم هست بی‌هوا دستم به چیزی نخورد. باز عکس پروفایلش را عوض کرده. بدون اینکه روی عکس بزنم دنبال لینک می‌گردم و پیدایش می‌کنم. دوره‌ی آموزشی باریستا مجتمع فنی تهران... نزدیک‌ترین زمان ثبت نام اول تا پنجم ماه آینده. منگ منگم ولی در همان حال حساب می‌کنم که تا اول ماه بعد بیست روزی مانده... فکر می‌کنم چه بهتر این ماه سرم خیلی شلوغ است و ماه بعد می‌توانم سر فرصت ثبت نام کنم و بروم. گوشی را همان‌جا می‌اندازم و خودم را تقریباً روی تشک نرم و فنری تخت پرتاب می‌کنم. دمر که می‌خوابم فشار روی گلویم کمتر می‌شود و احساس می‌کنم دستان زمخت و قدرتمند آرام آرام از دور گلویم باز می‌شوند و راحت‌تر نفس می‌کشم. سرم آنقدر سنگین است و گیج می‌رود که دلم می‌خواهد داخل پرهای بالش و پنبه‌های نرم این تشک فرو بروم و غلت بزنم و به جای رودخانه‌هایی که قرار نیست از دور غرقم کنند درون آنها غرق شوم بمیرم. احساس رخوت و کرختی لذت‌بخش یک سرخوشی بی‌دلیل تمام وجودم را فرا می‌گیرد و بعد از یک هفته با آرامش به خواب می‌روم.

۱۴۰۲/۶/۱۲

 

 

 

نوشته های اخیر

دسته بندی ها

سبد خرید