ماکارانی
شیرین کاظمیان
بالاخره توانسته بود سمعکی را که نیاز داشت بخرد. خیلی خوب به گوشش قالب شده بود. دیگر صدای سوتی ممتد را نمیشنید و برای آنکه با دیگران حرف بزند صدایش را بالا نمیبرد، دیگر فقط به لبها خیره نمیشد، چشمها و موها، شانهها و دستها را هم میدید. دیگر میتوانست آنطور که میخواهد جزئیات صورت مردم را پیدا کند، بدون آنکه نگران باشد چیزی از آن لحظه را از دست بدهد یا کمهوش و گیج به نظر بیاید. میتوانست به رنگ پوست، خالها، حالت مژهها و حتی موی سر آدمها نگاه کند و حرفشان را بفهمد. حالا سرش را طبیعی حرکت میداد و برای درست شنیدن، بدنش را به سمت صدا خم نمیکرد، همین که دستش را سمت گوشش میبرد، انگار همه چیز آنطور که باید پیش میرفت. حالا که سمعکش به درستی کار میکرد، ناخنهایش را هم لاک زد، شلوار جین پوشید. روی کفشهایش را دستمالی خیس کشید تا برق بیفتند. از عطری که در خانه داشت، برای اولینبار استفاده کرد. میخواست موهایش را کوتاه کند، دوست داشت صافشان کند تا کنار صورتش بریزند، آنطور که روی گوشهایش را بپوشاند اما گردنش به خوبی دیده شود. از بهترین آرایشگاهی که میشناخت وقت گرفته بود. جایی در مرکز شهر. مژگان را خیلیها میشناختند. سالن زیبایی گلایل با بیست سال سابقهی فعالیت. تمام کسانی که موهای لایتشدهی قشنگی داشتند، پوستشان برق میزد، ابروهایی مرتب داشتند، مژههایشان وقتی پلک میزدند، چشمهایشان را درشتتر نشان میداد، یک سر پیش مژگان رفته بودند. حالا که همه چیز به خوبی شنیده میشد، میتوانست اینها را در صورت خودش هم پیدا کند و مثلاً ابروهایش را در جایی بالاتر، کمی بالاتر از آنجا که قرار داشتند، دوباره روی پیشانیاش طراحی کند. شاید بعد لبهای باریک و بیرنگش را از هم باز میکرد، درشتترشان میکرد و میگذاشت خیس و قلوهای به نظر بیایند. قدمزنان راه میرفت و به صدای شهر گوش میداد. فکر میکرد حالا چشمهایش هم بهتر میبینند. مردی کنار خیابان سبزی تازه، زیتون و ماهی خشک دودی میفروخت. صدایش بلند بود اما چون زنگی کشدار از میان صدای ماشینهای نزدیک چهارراه، موتوریها و تمام آن همهمه در گوش او شنیده میشد. دقیقاً در آن نقطه که ایستاده بود، چقدر صدا وجود داشت. همانجا ایستاد و نگاه کرد، زنی چاق، با پاهایی پهن، به پهنای تنهی یک درخت نارنج کنارش آمد، زن کیفی کوچک به رنگ زرشکی را کج از روی شانهاش عبور داده بود و روی شکمش، پهلوی نافش که قطعاً زیر ژاکت بهاری و آن دکمههای درشت مشکی برجستگی یا فرورفتگی داشت، سوار کرده بود. او ماهی بزرگ دودیای را انتخاب کرد و همانطور که انگشتان کوتاه و گوشتالودش را بر خشکی تَن ماهی میکشید، مرد ماهی را از نخی که به دهان خشکش بسته شده بود بالا آورد، ورانداز کرد، سپس روی کفهی فلزی ترازو گذاشت، ماهی خشک چون زنگاری روی پوست و استخوان بر فلز ترازو میسُرید و وزن میشد. زن، صدای آرامی داشت. اگرچه هنهن میکرد و نفسش بوی سیر و فلفل سبز میداد، اما وقتی از کیف کوچک زرشکیاش اسکناسها را درآورد و به مرد ماهی فروش داد، آب دهانش را قورت داد و چیزی گفت که به درستی شنیده نشد، برای همین فکر کرد شاید تمام آنها که تا این اندازه چاق هستند و پاهایی به پهنای یک درخت نارنج دارند، صدایشان به همین آرامی باشد. آنقدر آرام که چیزی بگویند و شنیده نشود. انگار که بادگلویی کوچک از میان حرفشان ناخودآگاه بیرون افتاده باشد و آنها توانسته باشند آن را مهار کنند. با خودش فکر کرد صدای وزن کردن نیم کیلو زیتون، دو کیلو اسفناج، با صدای وزن کردن تَن آن ماهی خشک دودی چقدر فرق دارد، انگار که تمام اشیا، حرکت دستها و خوراکیها هر کدام صدایی مخصوص به خودشان را داشتند. وقتی مرد ماهی را در مشمایی بیرنگ گذاشت، دم تیز خشک ماهی دودی کیسهی پلاستیکی را پاره کرد و با همان چشمان خشک شده و از حدقه بیرون زدهای که داشت، سر و تهش از مشما بیرون آمد، زن کیسه را از دست مرد گرفت و همراه کرفسها، نارنگیها و بوتههای سیر با خودش برد.
حالا برایش فرق میکرد که از کدام راه قدم میزند و صدای چه چیزهایی را میشنود. همه چیز شفافتر و زندهتر به نظرش میآمد، صداها روی تصاویری که میدید قرار میگرفت و به جزئیاتی تقسیم میشد که با چشم پیدایشان میکرد. صدای یک کلاغ که روی زمین با دهان باز و بالهایی بازتر، بر تُک پا راه میرفت، در نظرش آنقدر عجیب و قشنگ بود که تصمیم گرفت بعد از آرایشگاه تمام این مسیر را با موهای کوتاه شدهاش راه برود، اطراف را نگاه کند، حتی اگر شد خودش را به ساحل برساند و صدای دریا را هم گوش بدهد. باران تازه بند آمده بود و زمینها خیس بودند. آرایشگاه گلایل آنسوتر از ادارهی پست قرار داشت. بعد از گلفروشیای کوچک و ساختمان سر نبش پزشکقانونی. به آرامی راه میرفت و از کنار آنها عبور کرد. ناگهان متوجه شد پایش را روی چیزی نرم گذاشته است، دید پانسمانی خیس و خونی با گل و لای باران آمیخته، روی زمین افتاده بود، پایش را از روی آن برداشت. دو نفر در راهروی پزشک قانونی با هم حرف میزدند، یکی میگفت و دیگری سر تکان میداد. زنی سیاهپوش با چشمانی ورمکرده و صورتی رنگ پریده، بیرون آمد و از راه دور آن سوی خیابان در ماشینش را باز کرد و بعد خودش را به درون آن رساند. همهمهای از ساختمان شنیده میشد، صدایی نه چندان واضح که شبیه ناله، شبیه دعوا و پرخاش کردن به نظر میآمد. هرچه گوش میداد، چیزی دقیق توجهاش را جلب نمیکرد. ناگهان مردی، با یک چشم ورمکرده، دستی که به گردنش آویزان بود دم در پزشک قانونی ایستاد، اخمهایش در هم بود. اینسو و آنسو را نگاه کرد، تفی سنگین بر زمین انداخت و همچنان که یک چشمش ورمکرده و چشم دیگرش خسته و زیر نور آفتاب بسته شده بود، از آنجا دور شد. او راهش را ادامه داد تا به سالن زیبایی گلایل برسد، ناگهان آفتاب تندتر شد و ابرها کنار رفتند، خورشید میتابید و باران روی سنگفرشهای در جلوی آرایشگاه دیگر خشک خشک شده بود. حیاط خلوتی آنسوتر دیده میشد که دیواری تزئینی با شیارهای سنگ مرمر آن را پیدا و ناپیدا میکرد. میگفتند مژگان هم مثل خیلی از آرایشگرهایی که میشناخت طلاق گرفته است، هرکسی که مشتری مژگان بود قسمتی از زندگی او را میدانست. اینکه بچهاش طبقهی بالای همان آرایشگاه زندگی میکند. مثل سالن زیبایی فتانه و فروزان که همه میدانستند آنها هم طلاق گرفتهاند، یکی رفته شهرستان، آن یکی رفته است ترکیه. اما دروغ بود، از دخترخالههایش شنیده بود فروزان نرفته است ترکیه، بلکه رفته است پیش مادرش عراق، تا عاقبت سرطان پستان مادرش مشخص شود. خود فروزان هم نیمهعراقی بود، اما به کسی نگفته بود. نمیدانست امروز چرا اینقدر به سرنوشت آرایشگرهایی که میشناخت فکر میکرد. انگار که از این به بعد میتوانست میان حرفهای آنها قرار بگیرد و چیزی بر زبان بیاورد و جزئی از اتفاقاتی باشد که دور و برش رخ میداد. در آرایشگاه را خانمی میانسال باز کرد. روسریای محلی و گلدار دور سرش پیچیده بود و آستینهایش را تا ساق دست بالا زده بود. صورتش هیچ آرایشی نداشت و گویی بر چشمهایش گرد و غبار پاشیده باشند، سفید و صورتی و بدون مژه دیده میشد. تراخم داشت و کک و مک صورتش شبیه روستاییهای این شهر نبود. احساس میکرد تا به حال رطوبت این شهر به پوست صورت آن زن فرو نرفته؛ به نظرش واقعاً غریبه میآمد. با سر به او سلام کرد و داخل شد. زن از پلههای کناری به طبقهی بالا رفت. کاورهای نایلونی بلند نارنجی و نقرهای دور گردن دو مشتری نشسته بر صندلیهای مقابل آینه پیچیده شده بود، صدای همهمه و سشوار میآمد. بوی تافت و رنگ. کسی آنطرفتر روی ناخنهای زنی با دقت کار میکرد. دختری جوان که لباسی چسب و زردرنگ پوشیده بود جلو آمد و با صدایی تیز گفت: شما نوبت کوتاهی داشتید؟ دختر را نگاه کرد و با صدایی که از گلویش، شبیه به اتفاقی ناگهانی بیرون میآمد و خودش را متعجب میکرد، تأیید کرد. نگران چیزی نبود، اما احساس میکرد خیلی عجیب به نظر میآید. روی صندلی قرمز چرمین نشست، دستش را روی سمعکش فشار داد. خودش را در آینه نگاه کرد و گردنش را به چپ و راست چرخاند. مژگان از صندلی کناری بلند شد، قندی را گوشهی لبان درشتش گذاشت و لیوان بزرگ چای را به شکلی گرفت که انگشت کوچک دستان استخوانیاش جدا از دیگر انگشتانش مانده بود، چای را به آرامی فرو داد و به زن چاقی که روی سرش فویلهای آلومینیومی طبقهبندی شده بود گفت: نمیسوزه، نگران نباش. موادش درجه یکه. من برای خودمم از همین گذاشتم. خودش را در آینه نگاه کرد، سرش را به چپ و راست چرخاند و رو کرد به او گفت: خب شما میخوای کوتاه کنی؟ اعظم بیا اول سرشون رو بشور و حسابی نرم کننده بزن. اعظم آمد و موهای فر و در هم تنیده شدهی او را با دست لمس کرد و انگشتش به گوشهی سمعکش خورد، گفت: خیس نشه؟ درش بیار. دلش نمیخواست این کار را بکند، اما فکر کرد بهتر است این کار را بکند. از جایش بلند شد و به خواست اعظم آمد قسمت سرشویی دقیقاً جلوی در حیاط خلوت آرایشگاه که همان شیارهای سنگ مرمر عمودی و پلیسهوار خیابان را از حیاط آنجا جدا کرده بود، نشست. اعظم موهای او را محکم شانه زد، همه چیز در سکوت میگذشت. پوست سرش کشیده میشد و آب کمی از یقهی لباسش را خیس کرد. حتماً اعظم میگفت: وای وای چقدر خشکه موهات. از آینه میدید که اعظم پنجههایش را میکند لای موهای او و با خودش حرف میزند. آب کف میکرد، اما صدایی نداشت. اعظم که کارش تمام شد به شانهی او زد که بلند شود و حولهای کوچک را دور سر او پیچید. زنان بیصدا مقابل آینه به خودشان نگاه میکردند و مژگان لای فویلهای آلومینیومی موهای مشتریاش را بررسی میکرد. در حیاط خلوت آفتاب نم موزاییکها را دیگر کامل خشک کرده بود. انگار نه انگار که صبح چه اندازه باران باریده و صدای رعد و برق، شبیه به آنچه در کتابهای درسیاش خوانده، دلش را لرزانده بود. دوچرخهای آبی به دیوار تکیه داده و شلنگی بلند از دیوار آویزان و روی زمین کنار شیر آب رها شده و برزنتی با راههای آبی سفید چون سایهبانی خیس افقی روی زمین افتاده بود. با خودش فکر کرد حیاط قشنگیست. انگار آن دوچرخهی قشنگ با آن سایبان راهراه، تصویری از خانهای روشن، اتاقهایی بزرگ و شلوغ با کاناپهای سنگین را تداعی میکرد. همانطور که با خودش فکر میکرد طبقهی بالا و خانهی مژگان چه شکلیست، قطرات آب از آن حولهی نازک بر گردنش میلغزید و به زیر لباسش فرو میرفت. یک چشمش به حیاط بود، یک چشمش به اینکه کی مژگان میآید بالاسرش تا موهایش را کوتاه کند. ناگهان دید در حیاط خلوت از آسمان رشتههای چرب ماکارانی پایین میریزد. خوب نگاه کرد، درست دیده بود. ماکارانیها روی زمین میریختند و روغن سرخشان در آفتاب میدرخشید. سرش را چرخاند دید اعظم و تمام زنان آرایشگاه بیصدا میخندند. دوباره به حیاط نگاه کرد، باز هم ماکارانی روی زمین میریخت. حرارت سشوار به گردنش میخورد و اعظم با بُرسی گرد و بزرگ شروع به خشک و صاف کردن موهای فر و خیس او کرد. مژگان دمپایی پاشنه بلندش را روی زمین میکشید و کفی دمپایی به پاشنهی خشک پایش، بیصدا سیلی میزد. آمد و بالا سر اعظم و موهای او حاضر شد. سر او را برانداز کرد و به اعظم چیزی گفت. بعد در شیشهای را که ریلی و کشویی بود باز کرد و وارد حیاط شد، به ماکارانیهای ریخته شده نگاه کرد و دستش را دور کمرش گذاشت و رو کرد به آسمان. مژگان قد بلندی داشت و موهای زرد و وز شدهاش زیر آفتاب میدرخشید. سرش را بالا برد و رو به جایی که لابد پنجرهی خانهاش بود چیزی گفت و دستش را خطاب به آن تکان داد. پیدا بود نور چشمش را میزند و به خوبی نمیبیند. دوباره در کشویی را کنار زد و وارد سالن شد. نسیمی خنک به پیشانی نمدار او وزید. موهایش حالا صاف صاف شده بود. سمعکش را زیر کاور بلندی که بر گردنش پیچیده شده بود، در مشت داشت. باز هم مقدار زیادی ماکارانی و یک چنگال بزرگ، از آسمان بر زمین ریخت و برق آن زیر نور، چشمش را جلب کرد. چند لحظه بعد لیوانی پلاستیکی افتاد و چندبار بالا و پایین پرید و به آرامی همان اطراف ایستاد. بعد از آن سس کچاپی هم بر زمین کوبیده شد. مژگان که گویی کلافه به نظر میآمد، به بیرون زیرچشمی نگاهی انداخت و کارش را روی ابروهای زنی که بر صندلی نشسته بود ادامه داد. اعظم سشوار را جمع کرد و او آماده نشسته بود تا کار ابروهای آن مشتری تمام شود و بعد برود روی صندلی کوتاهی مو بنشیند زیر دست مژگان. از جا بلند شد، احساس کرد سرش سنگین و داغ شده است. سمعک را نگاه کرد، نمیدانست آخر کار آن را دوباره در گوشش بگذارد، یا همان لحظه. رو کرد به آینه و قدی که میخواست موهایش کوتاه شود را به تصویر خودش نشان داد. سرش را گرداند سمت حیاط خلوت، آنسوتر که حالا از این زاویه دیده میشد، ماشینی بزرگ و قرمز رنگ زیر آفتاب میدرخشید. مژگان آینهای کوچک به آن زن داد تا ابروهایش را نگاه کند. فکر کرد وقتش شده، پس سمعک را بالا آورد که در گوشش بگذارد، اما ناگهان دستش به بلندی کاور آرایشگاه گیر کرد و سمعک افتاد. با کاوری که دورش پیچیده بود مثل قارچی بزرگ و نقرهای خم شد و سمعک را برداشت، همانطور که خم بود آن را نزدیک گوشش آورد و بالا که میآمد سعی کرد درست درگوشش جا بیندازد که ناگهان تصور کرد صدایی شبیه ضربهی حجمی شناور از آب بر انبوهی از کارتنپاره شنیده شد. چشمانش را بست، قلبش تند میتپید و انگشتش را روی سمعکش جابهجا میکرد و باز صدایی نمیشنید به جز صوتی تیز و زننده. مژگان، اعظم، آن زن چاق با موهای فویل شده، زنی که لاک میزد، زنی که ابروهایش اصلاح شده بود، دختری که پشت صندوق نشسته بود به سمت او دویدند. به شانهاش خوردند و برای چند ثانیه صداهایی نامفهوم و مهیب شنیده شد و بعد سمعک بیرون افتاد و همه چیز به طور مطلق ساکت شد. احساس میکرد در همان چند ثانیه مثل احمقی دور خودش چرخیده است که دید همه در حیاط خلوت پشت آن در شیشهای جمع شدهاند. دید مژگان بر زمین نشسته و دستانش را روی زانوهایش گذاشته و دهانش به شکل فریادی بلند باز مانده است. به شیشهی در نزدیک شد، دید پسر بچهای با بلوزی آبی و شورتی قرمز، موهایی صاف و مشکی روی زمین افتاده است. صورت بچه را از پهلو نگاه کرد که روی رشتههای ماکارانی به شکلی لهیده و خونآلود دراز کشیده بود. چنگال به زیر چشم و گونهی کوچکش فرو رفته بود. در بدنش و درون سینهاش حجمی از خون به تندی میگردید و ضربانی بیصدا تمام جانش را که آنجا به آرامی ایستاده بود و نگاه میکرد فرا گرفت. مژگان پسرش را که حالا صورتی در هم ریخته و خرد شده داشت بغل گرفت. مشت کوچک پسرک هنوز رشتههای چرب ماکارانی را سفت گرفته بود. متوجه شد زنی که در را برایش باز کرده بود و روسری گلداری را دور سرش پیچانده و چشمانی غبار گرفته و تراخمدار داشت، کنارش ایستاده است. او هم به حیاط خیره شده بود و سرش را از بالا به پایین تکان میداد، انگار داشت چیزی را تأیید میکرد. او عقب رفت، سرش هنوز گیج بود و درون پیشانیاش سنگینی و داغی عجیبی احساس میکرد. منگ بود و گویی حجم شناوری آب، در عمق بدنش میگردید و موجهایش به گوش و چشمش برخورد میکرد. بر روی زمین دنبال سمعکش میگشت. سمعکی کوچک که نمیدانست ناگهان کجا غلتید و گم شد. با همان کاور نقرهای که از گردنش آویزان بود خم شد و زیر صندلیها، لای خرده موهای ریخته شده کف آرایشگاه را گشت. گم شده بود. سمعک او واقعاً گم شده بود. قلبش به تندی میتپید. حتی صدای ضربان قلبش را نمیشنید. باز هم عجیب شده بود، انگار که توجه همه را به خودش جلب کند، اما هیچکس آنجا نمانده بود که او را ببیند. کسی نبود که به او توجه کند، به جز همان زن که هنوز پشت در شیشهای ایستاده بود و با چشمان بیروح و کمحالش، بدون آنکه مثل بقیه وحشتزده به نظر بیاید، بیرون را نگاه میکرد. بازتاب آفتاب که روی کاور بلند نقرهای از انعکاس نور حیاط خلوت به کف سرامیکی آرایشگاه میتابید، چشمش را میزد. به سمت حیاط خلوت رفت، کنار زنهایی قرار گرفت که دور مژگان ایستاده بودند. او حالا پسرش را در سینهاش فشرده و دهانش که از خون بچه و اشکهایش رنگ عوض کرده، باز مانده بود. ناگهان ابر، جای تابش تیز آفتاب را از آن همهمه که دیده اما شنیده نمیشد، گرفت. کسی بر شانهی او که هنوز کاور بلند نقرهای تمام بدنش را پوشانده بود زد، برگشت. دید همان زنی که در را برایش باز کرده بود، به او خیره شده و سمعک را برایش آورده. همه در حیاط خلوت، ایستاده بودند و زبان مژگان به شکل عربدههایی خشدار تکان میخورد و رو به زنی که سمعک را برای او آورده بود و بیحرکت آنجا ایستاده بود، فریاد زده میشد. سرش را بالا برد و به پنجرهی باز آن خانه نگاه کرد، پنجره آنقدر بالا بود که تنها همان لیوان پلاستیکی و رشتههای ماکارانی به سبکی از آن سقوط میکردند. کاور بلند نقرهای گردنش را فشار میداد و حالا دیگر سمعک کوچک شکسته در کف دستش عرق کرده بود.