من سالوادور را نکشتم

من سالوادور را نکشتم 

مریم منوچهریان 

 

 

یک نفر توی گوشم مدام وِز وِز می‌کرد. اغلب شب‌ها صدا بلندتر می‌شد. آرزو می‌کردم هیچ‌وقت شب نشود. فرشید هر شب بالشتش را توی بغلش جمع می‌کرد. وقتی از اتاق‌مان بیرون می‌رفت، با صدای خسته‌ای زیر لب فُحش می‌داد و می‌گفت: «کاش اون گوشای لعنتی‌تو گِل می‌گرفتم.»

     وقتی از من دور می‌شد صدایش را می‌شنیدم که می‌گفت: «به ارواح خاک بابام اگه از خدا نمی‌ترسیدم...»

     صدایش محو و محوتر می‌شد. فکر می‌کرد من نمی‌شنوم، شاید هم فکر می‌کرد آن صداها گوش مرا کَر کرده بود. البته می‌شد کمی به او حق داد، شنیدن جیغ‌های گوش‌خراش من به خاطر آن صداها کار ساده‌ای نبود و اگر او اتاقش را از من جدا می‌کرد خیلی تعجب نمی‌کردم. حتی اگر زن فاحشه‌ای را به خانه دعوت می‌کرد و با او سیگار‌ می‌کشید و بعد هم خواب می‌شد، باز هم تعجب نمی‌کردم.

     بعد از ظهرها وقتی سرکار می‌رفتم توی آسانسور نگاه‌های تند و درشت همسایه‌ها روی تمام هیکلم می‌چرخید. مگر من چه جرمی مرتکب شده بودم؟! خیلی دلم می‌خواست به خانم سهیلی که با چشم‌های لوچش از زیر عینک ته‌استکانی مرا نگاه می‌کرد بگویم ما همه‌ی پول‌مان را صرف سالوادور می‌کنیم و هیچ پولی برای روان‌پزشک‌ها باقی نمی‌ماند. تازه اگر هم می‌ماند ما پول مفت نداشتیم. اما به جای همه این حرف‌ها لبخند کجی می‌زدم و سعی می‌کردم نشان بدهم که از دیدن‌شان بسیار خُرسند هستم.

     خانم سهیلی در حالی که موهایش را به داخل چادرش هُل می‌داد گفت: «نسرین خانوم شماها که تازه عروس داماد نیستین، بد نیست یه کم مراعات کنید.»

     بعد ابروهایش را از هم باز کرد و گفت: «به خدا به خاطر خودم نمی‌گم، می‌فهمی که؟!»

     خنده‌ام را جمع و جور کردم، باید پیاده می‌شدم.

     باور کنید اگر می‌توانستم گوش‌هایم را از جایشان می‌کَندم و می‌انداختم جلوی سگ‌مان سالوادور، البته بعید می‌دانم او از این آشغال‌ها می‌خورد.

     فرشید همیشه عادت داشت راسته‌ی گوشت گوسفندی را جلویش می‌انداخت و اگر روزی می‌فهمید که سالوادور دارد گوش‌های مرا می‌خورد حتماً می‌گفت: «آخه اون گوشای بزرگ و بدشکلت به چه دردش می‌خوره!»

     توی لپ‌تاپ که چرخ‌ می‌زدم، چگونه از شّر گوش‌هایمان خلاص بشویم، تعداد زیادی از آدم‌ها هم همین را سرچ کرده بودند.

     یک نفر با آیدی ناشناس نوشته بود: یک گوش‌پاک‌کن را بردارید و تا ته فرو کنید توی گوش‌تان.

     یک شب که با فرشید موضوع را مطرح کردم گفت: «تو راستی خُل شدی.»

     با فریاد گفتم: «من خُل نشدم، فقط نمی‌خوام دیگه اذیت بشی.»

     همیشه برای آرام شدن توی بحث کمی شراب قرمز می‌ریخت و می‌رفت توی تراس و دیگر هیچ گفت‌وگویی بین ما رد و بدل نمی‌شد و من تنها کاری که از دستم برمی‌آمد این بود که به او زُل می‌زدم، به شانه‌هایش که از پشت پرده می‌لرزیدند و من اشک در چشم‌هایم‌ جمع می‌شد.

     وقتی خریداران پیشم می‌آمدند تا بگویند پول‌هایشان را دور انداختند، فقط لب‌هایشان را می‌دیدم که باز و بسته می‌شوند و چشم‌هایشان که داشت از حدقه بیرون می‌زد. دست‌هایم را در دو طرف گوش‌هایم می‌گرفتم و لب‌هایم را به هم فشار می‌دادم و می‌گفتم: «بله بله حق با شماست. نگران نباشید این دستگاه‌ها شش ماه گارانتی داره.»

     باور نمی‌کنید این جمله مثل آب روی آتش است، حتماً امتحان کنید.

     آقای عسگری مدیر شرکت دستگاه‌های حشره‌کش بالاخره عذر مرا خواست. وقتی توی آن صندلی چرم نشسته بودم صدای قیژ قیژش مثل همان صدا توی سرم پیچیده بود. بلند شدم و توی صورت بزرگش که داشت منفجر می‌شد به آرامی گفتم: «ببینید آقای عسگری من می‌دونم چی می‌خوایید بگید، من از فردا نمیام خیال‌تون راحت.»

     نفس عمیقی کشیدم و با حالت حق به جانبی که همه‌ی همکارهایم بشنوند فریاد زدم: «راستش از فروختن این دستگاه‌های به درد نخورم خسته شده بودم.»

     می‌توانستم انعکاس صدایم را در شرکت بشنوم‌. حتی می‌توانستم چهره‌ی خانوم احمدی مدیر مجموعه را در حالی که ناخن‌های بدشکلش را می‌جوید تصور کنم.

     آقای عسگری فقط نگاه می‌کرد. رگ‌های پیشانی‌اش را به وضوح می‌دیدم، کم مانده بیرون بزند و عضلات صورتش که منقبض شده بودند. حتی شکمش از زیر پیراهن راه‌راه صورتی چسبیده گنده‌تر نشان می‌داد.

     در را که پشت سرم می‌بستم صدایش را به سختی شنیدم که می‌گفت: «من که آخر نفهمیدم این دیوونه چِشه!»

     سیگار را گوشه‌ی لبم گذاشته بودم. من یک زن بیکار دیوانه با آن گوش‌های بد فرم بودم.

     دیگر مطمئن شده بودم که باید از شر آن گوش‌ها خلاص می‌شدم. اگر آن صداها دست از سرم برمی‌داشتند هم کار جدید پیدا می‌کردم، هم دیگر شوهرم را از دست نمی‌دادم و دوباره لذت رابطه با او را می‌چشیدم و با دامن چین‌دار در حالی که موزیک گوگوش را گوش می‌دادم می‌رقصیدم و احساس خوشبختی می‌کردم. مگر بدون گوش نمی‌توانستم خوشحال باشم؟!

     صدای بوق ماشین‌ها، صدای برف‌پاک‌کن‌ها توی سرم جمع شده بود و من بی‌هدف توی خیابان می‌چرخیدم و به این فکر می‌کردم که خیلی از آدم‌ها بدون دست و پا و یا حتی چشم به زندگی بی‌رحمانه‌ی خودشان ادامه می‌دهند.

     به خانه برگشتم. سالوادور توی قفس بزرگی که نصف آن خانه‌ی هفتاد هشتاد متری را گرفته بود کِز کرده بود. همیشه احساس می‌کردم هیچ‌وقت از من خوشش نمی‌آید، البته من هم خیلی دوستش نداشتم فقط به او وابسته شده بودم. اما همیشه از خودم می‌پرسیدم، مگر من چه کاری با او کرده بودم؟

     چند بار صدایش کردم: «سالوادور... سالوادور، عزیز دلم، دلت یه غذایی جدید نمی‌خواد؟... جواب‌مو نمی‌دی؟ هان.»

     سالوادور شروع کرد به پارس کردن. توی قفسش می‌چرخید و کم مانده بود قفس از جایش کنده بشود.

     نزدیکش شدم. وقتی در قفسش را باز کردم، با آن چشم‌های مشکی که رگه‌های قرمزی در آن دیده می‌شد به من زُل زده بود.
     با ملایمت گفتم: «تو چرا از من بدت میاد؟ راستش من هم از تو متنفرم. بارها به فرشید گفتم تو یه موجود مفت‌خور اضافه‌ای و فقط باعث می‌شی پول‌مون هدر بره. البته اگه بهم کمک کنی از دست این گوش‌ها خلاص بشم کاری باهات ندارم سیاه بدقواره.»

     سالوادور چشمانش از خشم پر شده بود و مدام پارس می‌کرد. البته من هم همین را می‌خواستم. هر لحظه که وحشی‌تر می‌شد بیشتر به خواسته‌ام نزدیک می‌شدم.

     بوی ادرار داشت خفه‌ام می‌کرد. همان‌طور که بینی‌ام را گرفته بودم سرم را تا نزدیک صورتش بردم. زبان درازش را تا ته بیرون انداخته بود و نفس‌نفس می‌زد. تا به حال آن‌قدر به او نزدیک نشده بودم. آلت سیاهش تکان تکان‌ می‌خورد. دست‌هایم را به طرفش بردم. خیلی وقت بود دستم به آلت مردانه‌ای نخورده بود.

     رد دندان را روی گوش‌هایم حس کردم. صدای فریادهایم کل خانه را برداشته بود.

     چشم‌هایم را که باز کردم، تصویر مبهم فرشید را دیدم که با بی‌قراری بالای سرم راه می‌رفت. داشت آمبولانس خبر می‌کرد. صدای نگرانی داشت. گفت: «نمی‌دونم، من تازه رسیدم، لطفاً زودتر، خون زیادی ازش رفته... چند بار بگم‌ نمی‌دونم کی گوشش رو گاز گرفته، اینو شما باید تشخیص بدید.»

     گوشی را پرت کرد روی کاناپه و نزدیکم نشست. می‌توانستم صدای ضربان قلبم را به خوبی بشنوم. وقتی گفت انگار که جای گاز یک سگه، از درون خالی شده بودم. حتی‌ نمی‌توانستم پلک بزنم. نمی‌دانستم چه جوابی به او بدهم با درد گفتم: «حالا هر چی. لطفاً منو از این خراب‌شده بیرون ببر.»

     با چشمان تیره و مهربانش نگاهم می‌کرد. لبخندی از روی اجبار‌‌ زد و سرش را‌ تکان‌ داد.

     به سالوادور نگاه کردم. دوباره توی قفسش کِز کرده بود. شکمش بالا و پایین نمی‌رفت. ترسیده بودم نه برای آن که سگ غول‌پیکری را از دست داده‌ام، فقط نمی‌دانستم چطور به فرشید بگویم که من او را نکشتم! بعد پیش خودم فکر می‌کردم که آیا من مقصر مرگ او بوده‌ام؟

     تقریباً هر روز بعد از رفتن فرشید در حالی که بُغض سیب گلویم را فشار می‌دهد جواب مشتری‌هایم را می‌دهم و به این سؤال فکر می‌کنم. «نگران نباشید، این دستگاه‌ها شش ماه گارانتی دارن.» گاهی دلم هم به حال آن موجود سیاه می‌سوزد، با اینکه یکی از گوش‌هایم‌ ناقص شده است؛ اما هنوز کامل آنها را از دست نداده‌ام.

 

 

نوشته های اخیر

دسته بندی ها

سبد خرید