مرگ

مرگ
مرگ  هنگامه عباسی سیرچی           اتاق رنگ سبز کمرنگی داشت. رنگ پرده‌ها همخوان بود با رنگ دیوار ولی راه‌راه‌های کرِم و قهوه‌ای و سبز روشنش از دیوار متمایزش می‌کرد. این ترکیب رنگ‌ها آرامم می‌کرد ولی دیوار روبه‌رو‌ پر بود از دستگاه‌هایی که دائماً خطوط زیکزاکی می‌کشیدند ‌و صداهایی یکنواخت بی‌وقفه توی اتاق پخش می‌شد.       چیزی روی صورتم‌ بود مثل ماسک ولی به شکل حصاری همه‌ی صورت و ‌چشم و‌ پیشا‌نی‌ام …
ادامه مطلب

غفورٌ رحیم، شدید العقاب

غفورٌ رحیم، شدید العقاب
غفورٌ رحیم، شدید العقاب  محمدرضا موسوی           فوقِ فوقش یکی دو بهانه –آن‌هم نیم‌بند و سُست– می‌شد جور کرد. نمی‌شد. اگر می‌شد، قطره‌ قطره اشک‌های لیلاخانم را در لحظه‌ی گرمیش برای او می‌آوردم شاید افاقه می‌کرد و بازمی‌گشت. نمی‌خواست. یا جعبه‌ی خالی‌ای می‌گذاشتم جلوش و می‌گفتم: پروانه، این جعبه خالی نیست؛ همه‌ی حرف‌های ناگفته‌ی عزت‌الله‌خان توشه! شاید هم می‌کرد. شاید افاقه می‌کرد. اما اگر زندگی‌اش را دوست دارد …
ادامه مطلب

شین

شین
شین  روجا بهبهانی           «شما یه جوری یه هفته‌ست چنبره زدی تو مغازه و اینجا شده پاتوقت و دفترت و جای خودت که من اصلاً نخوامم باید بهت جواب پس بدم. باید دست کنم تو دخل دسته‌چک رو بکشم بیرون و اجاره‌ی عقب‌افتاده‌ی سه ماه رو بدم مثلاً... بعد عوضش تو... آقای... آقای... آها... آقای مکانی... آقای امکانی... بله آقای امکانی حتی برگه‌ی تفتیشت رو به من نشون …
ادامه مطلب

پانتومیم تنهایی

پانتومیم تنهایی
پانتومیم تنهایی  سمیرا قاسمعلی           سایه‌ها پشت پنجره‌ی چوبی که رو به جنگل‌های هیرکانی باز می‌شد به چپ و راست می‌رفتند و با پت پت چراغ لمپا روی طاقچه، پیچ و تاب می‌خوردند. صدای جیغ دارکوب از دور شنیده می‌شد و بوی تند نفت بخاری زیر دماغ می‌زد.      شش دختر و پسر دور تا دور اتاق به پشتی‌های ترکمنی لم داده بودند و در انتظار روشن شدن …
ادامه مطلب

رقص در عزای پنگوئن‌ها

رقص در عزای پنگوئن‌ها
رقص در عزار پنگوئن‌ها  محمد للـه‌گانی دزکی      ۱      انبارِ بطری‌های چهل‌سالْ جمع‌آوری کرده‌اش، انتهای خیابان، در همسایگی مردم فقیرِ بی‌مکان بود که در جوی‌ها می‌خوابند و کودکان‌شان در تایرِ ماشین. کافی بود برود و آخرین بطری‌ها را به تندیس خدایی که از بطری ساخته بود اضافه کند و مردم حومه، کارتن‌خواب‌ها، ندارها، گداها، معتادها، زنان فال‌گیر و کودکان خسته را به خدای خود دعوت کند؛ سپس آنان …
ادامه مطلب

راه‌پله، طبقه‌ی همکف، واحد شمالی بالا، واحد روبه‌رو

راه‌پله، طبقه‌ی همکف، واحد شمالی بالا، واحد روبه‌رو
راه‌پله، طبقه‌ی همکف، واحد شمالی بالا، واحد روبه‌رو  مونا ترابی سرشت           روبه‌رو. سگ مرد همسایه تازگی‌ها کمی زیادی و عجیب پارس می‌کند. آن‌قدر طولانی و پی‌درپی که سکوت واحدهای دیگر زیر ضربات صدایش می‌شکند. انگار دیوار‌ها هم پوست داشته باشند و خراش‌های صدا رویشان خط بیندازد. بعضی روزها هوا در واحد روبه‌رویی بوی عجیبی می‌دهد. مثل وقتی که بوی ناپیدای نمِ کپک، از گوشه‌ای پنهان بالا بزند. …
ادامه مطلب

ضمیر اول شخص مفرد

ضمیر اول شخص مفرد
ضمیر اول شخص مفرد  خاطره دبیرزاده           هیچ‌کس نگفت بیایم،      اما آمده بودم، درست مثل کلمه‌ای که در میانه‌ی جمله می‌دود، بی‌دستور، بی‌فعل.      آمده بودم. نه از در، نه از خیابان، از جایی در خودم. جایی شبیه اتاق ای‌سی‌یو، شبیه حافظه‌ی ناقص یک رؤیا.      ایستاده بودم پشت شیشه. نه، ایستاده نبودم، معلق بودم میان شیشه و چیزی که آن سوی آن افتاده بود. نه تن، …
ادامه مطلب

یک زندگی معمولی

یک زندگی معمولی
یک زندگی معمولی  پویا گویا           ساعت شش و پانزده دقیقه‌ی صبح است. از چند خیابان پایین‌تر صدای تیراندازی می‌آید. با وحشت از خواب پریده‌ام و چند ثانیه طول می‌کشد که هوش و حواسم برگردد. تیراندازی جسته و گریخته چند دقیقه‌ای ادامه دارد.      سابقه ندارد، اینجا محله‌ی ساکتی است. محله‌ی ساکت و خنثی.       هیچ چیز در این کشور برایم مهم نیست. حتی کنجکاوم هم نمی‌کند. توی …
ادامه مطلب

زنگوله

زنگوله
زنگوله  عارفه صفت‌زاده           سالروزهای تولدم را بی‌مقصد بیرون می‌زنم، بند ناف عادتم را می‌بُرم، هر پدیده را از توتِ آویزان بر درخت سر کوچه تا رد لاستیک روی جاده‌ی خاکی را مثل یک نوزاد با شگفتی می‌بینم. دیروز تولدم بود، در خیابان بودم و خورشید در آسمان نبود؛ اما دیر بود. بند ناف عادت پیچیده بود دور گردنم و فرقی بین خودم، بیوک آبی‌ای که سه تایر …
ادامه مطلب

سایه‌ی گوژپشتِ نُتردام در حمام

سایه‌ی گوژپشتِ نُتردام در حمام
سایه‌ی گوژپشتِ نُتردام در حمام  هما شهرام‌بخت           وقتی پدر حاجی نیمه شب به حمام عمومی رفت، دید که هنوز کسی نیامده. شیرهای کهنه به قطرات آب اجازه داده بودند که چک چک کنند و سکوتِ سنگینِ حمام را بشکنند و به او اطمینان دهند که تنهاست. پدر حاجی نفس راحتی کشید و خیالش از نگاه‌های خیره و پچ‌پچ‌های احتمالی راحت شد. با عجله لباس‌هایش را درآورد و …
ادامه مطلب
سبد خرید