شعاع آفتاب

شعاع آفتاب
شعاع آفتاب الهام انصاری     در فضا بویی شبیه به آهن زنگ‌زده و عرق تن پراکنده بود. صدای موسیقی گنگی به گوش می‌رسید. تنها منبع نور چراغ مطالعه‌ای بود که بالای سر یکی از هشت تخت اتاق روشن بود. صدا انگار از زیر لایه‌ی کلفت لحاف خارج و در شعاع کوچکی در اطراف خود خفه می‌شد. سرامیک سفید کف از ردّ کفش و قطره‌های درشت، چرک بود و رد …
ادامه مطلب

سایه‌ها

سایه‌ها
سایه‌ها ترانه دلاوری     آفتاب افتاده بود توی ماشین و چشم‌هایم به زحمت باز می‌ماند. لکه‌ی سیاه روبه‌رو مدام کوچک و بزرگ می‌شد. مرد روضه‌خوان شروع کرده بود به آسمان ریسمان بافتن ولی شیونی در کار نبود و حتی هق‌هقی هم نبود. جماعت حاضر بیشتر در حال پچ‌پچ و چاق‌سلامتی بودند. روضه‌خوان از صحرای کربلا بیرون آمد و رسید به من «پاشو که سهیلات اومده.» دوست داشتم برم بیرون، …
ادامه مطلب

نیِ زار

نیِ زار
  نیِ زار مولود سلیمانی     همین که راننده فرمان را به چپ می‌‌‌‌‌‌چرخاند و می‌‌‌‌‌‌گفت: «چند پیچ دیگه بگذریم می‌‌‌‌‌‌رسیم به نیزار»، سرباز کج شد و شانه‌‌‌‌‌‌اش کشیده شد به شانه‌‌‌‌‌‌ی مردی که دشداشه پوشیده بود و پرسید: «چی هس اون بیرون که پنج ساعته چشم برنمیداری ازش؟»      دشداشه پوش سرش را به چپ چرخاند و نگاه کرد به نشان روی لباس سرباز و گفت: «یه درِ …
ادامه مطلب

اُرگانیک

اُرگانیک
اُرگانیک ریحانه علویان     بازاری‌ست؛ طعمش مثل زیتون‌های مامان نیست. برای همین خوشم آمده یعنی؟ زیتون‌های مامان تلخ است. هرچقدر هم هی آب نمک می‌ریزد و هی زیتون‌ها را زیر شیر می‌شوید، باز تلخند.      «تلخی نشونه‌ی سالم بودن‌شه.»      هیچ‌وقت نمی‌خواهد کم بیاورد. همیشه چیزی دارد که الکی آسمان و ریسمان ببافد. اینها اما تلخ نیستند. حالا صنعتی باشد، مگر مهم است؟ برای مامان مهم است. مامان همه …
ادامه مطلب

روی هم رفته باز هم نمی‌شود گفت "نمی‌دانم"...

روی هم رفته باز هم نمی‌شود گفت "نمی‌دانم"...
  روی هم رفته باز هم نمی‌شود گفت "نمی‌دانم"... فیروزه حاجی فتاحی     نه که هوا هنوز روشن نشده باشد، روی هم رفته روشن شده. اما هنوز خیلی زود است برای این که سینا بلند شود، سر و صدای دمپایی‌هایش را درآورد، در کمد را باز و بسته کند، آهنگ بگذارد توی گوشش و عرق‌ریزی را شروع کند.      شهر حال و هوای معقولی دارد. هنوز در آرامش است. …
ادامه مطلب

روی دو پا می‌ایستم و چهارنعل می‌دَوَم

روی دو پا می‌ایستم و چهارنعل می‌دَوَم
روی دو پا می‌ایستم و چهارنعل می‌دَوَم شیرین ورچه     سرهنگ سین‌خه بعد از قتل‌عام اسب‌ها در منطقه‌ی مرزیِ زَرنگستان، روی زین جابه‌جا شد و افسارِ اسب کَهرش را کشید. مادیان ایستاد و سه بار سم بر زمین کوبید و شیهه کشید. سین‌خه این‌بار افسار را محکم‌تر کشید. اسب سر را به طرفِ پایین خم کرد. شیار باریک خون از لگام سرازیر شد و از روی لبِ پایینش قطره‌ای …
ادامه مطلب

تاکسی

تاکسی
تاکسی شاهین خزامی‌پور          دو جوان کنار جاده منتظر ماشینی این پا و آن پا می‌کردند.      «ابرام می‌ری خونه‌تون یا میای خونه ما؟»      «می‌رم خونه خودمون، دیشب خونه‌تون بودیم خو! حسن، حسن، ماشین داره میاد بگیرش.»      با نزدیک شدن تاکسی که پیچ سپر یک سمتش در رفته بود و به آدم‌های پیاده دهان کجی می‌کرد، هر دو با هم داد زدند:      «زیتون کارمندی، زیتون …
ادامه مطلب

در ذائقه‌ی خاک

در ذائقه‌ی خاک
در ذائقه‌ی خاک نعمت امام‌وردی          با فشار انگشتان دستش به پشت صندلی‌‌ام بیدار شدم. با نگاه تعقیبش کردم. جلو رفت و دستش را گذاشت پشت صندلی راننده. حرفش چندان ملایم طبع آدمی با خصوصیات شنونده‌اش نبود. از همین قرار راننده کفرش بالا آمد و سربه‌طاق جوابش را داد. بعد ساکت شدند. گمانم مرافه‌‌شان تمام شد. مسافر بالاتنه‌‌اش را چرخاند طرف ما و پای چپش تا رکاب کف …
ادامه مطلب

درست شبیه مریم من

درست شبیه مریم من
  درست شبیه مریم من مریم سعیدی          من آنجا بودم. همان عصر شهریور. هوا رو به تابستان داشت و خورشید رو به غروب. من آنجا بودم. با یک کیف رو دوشی بزرگ مشکی. با یک کیسه‌ی پلاستیکی سفید که پیرهن چارخانه‌ی جدید علی داخلش بود. این چهارمین روز بود که دم‌دمای ظهر تعطیل می‌کردیم. بیشتر مانده بودم که کادوی تولد علی را بگیرم. می‌خواستم قبل شلوغی خانه …
ادامه مطلب

چکاوک‌ها

چکاوک‌ها
چکاوک‌ها ابوالفضل آقایی‌پور     بابا      تقریباً دو ‌سه‌ ماهی می‌شد که بابا شب‌ها دیر به خانه می‌آمد. کارفرمای جدید دستمزدش را مدام عقب می‌انداخت و او هم انگار دیگر توان و روی رو‌به‌رو شدن با ما را نداشت. شب‌ها تا جایی که می‌شد منتظر می‌ماند بلکه من و مامان به خواب برویم و بعد بیاید، اما ما هم کوتاه نمی‌آمدیم. نگرانش بودیم و تا جایی که می‌شد بیدار …
ادامه مطلب

نوشته های اخیر

دسته بندی ها

سبد خرید