ادامه مطلب
سایهها

سایهها ترانه دلاوری آفتاب افتاده بود توی ماشین و چشمهایم به زحمت باز میماند. لکهی سیاه روبهرو مدام کوچک و بزرگ میشد. مرد روضهخوان شروع کرده بود به آسمان ریسمان بافتن ولی شیونی در کار نبود و حتی هقهقی هم نبود. جماعت حاضر بیشتر در حال پچپچ و چاقسلامتی بودند. روضهخوان از صحرای کربلا بیرون آمد و رسید به من «پاشو که سهیلات اومده.» دوست داشتم برم بیرون، …