ادامه مطلب
مارتا

مارتا علی صدر از انعکاس نورهای قرمز و آبی روی دیوارها و سقف بیدار شدم. صدای باران میآمد. بلند شدم و از پنجره بیرون را نگاه کردم؛ سه-چهار ماشین پلیس در خیابان ایستاده بودند. چیز دیگری نمیشد دید. مریم بیدار شد و با صدای گرفته پرسید: «چه خبره؟» گفتم: «چیزی نیست. انگار واسه یکی از همسایهها پلیس خبر کردند. تو بگیر بخواب.» هنوز حرفم تمام نشده بود …

















