ادامه مطلب
برخوردِ نزدیک
برخوردِ نزدیک زویا صالحپور من هیچوقت به میدان محسنی نرسیدم. افتادم توی یکی از آن ونهای بزرگ که بوی چرم میداد و شیشههایش دودی بود. شبِ قبلش رسیده بودم تهران. بعد از چند سال. مامان میخواست لقمه نان سنگک و مربای بِه بچپاند توی دهانم. گفتم: «میرم این اطراف یک گشتی بزنم.» میخواستم بروم فروشگاه لباسِ هنرپرداز که نبشِ میدانِ محسنی بود. مامان گفت: «نذر …