ادامه مطلب
برکت

برکت علیرضا جاویدی زن نشست و در را بست. مرد گفت: «کجا برم؟» زن گفت: «بنداز تو بولوار. چهارراه رو برو سمت کوه». هوای ماشین دمکرده، شیشهها بخارگرفته و صندلیها مسافرخورده بود. زن گفت: «مثکه میخواد بارون بیاد.» مرد گفت: «بارونم فقط کثافته. دیگه برکت نداره.» زن گفت: «چرا داره. وقتی بارون میآد مشتری بیشتر میشه.» مرد چیزی نگفت. …