روی دو پا می‌ایستم و چهارنعل می‌دَوَم

روی دو پا می‌ایستم و چهارنعل می‌دَوَم
روی دو پا می‌ایستم و چهارنعل می‌دَوَم شیرین ورچه     سرهنگ سین‌خه بعد از قتل‌عام اسب‌ها در منطقه‌ی مرزیِ زَرنگستان، روی زین جابه‌جا شد و افسارِ اسب کَهرش را کشید. مادیان ایستاد و سه بار سم بر زمین کوبید و شیهه کشید. سین‌خه این‌بار افسار را محکم‌تر کشید. اسب سر را به طرفِ پایین خم کرد. شیار باریک خون از لگام سرازیر شد و از روی لبِ پایینش قطره‌ای …
ادامه مطلب

تاکسی

تاکسی
تاکسی شاهین خزامی‌پور          دو جوان کنار جاده منتظر ماشینی این پا و آن پا می‌کردند.      «ابرام می‌ری خونه‌تون یا میای خونه ما؟»      «می‌رم خونه خودمون، دیشب خونه‌تون بودیم خو! حسن، حسن، ماشین داره میاد بگیرش.»      با نزدیک شدن تاکسی که پیچ سپر یک سمتش در رفته بود و به آدم‌های پیاده دهان کجی می‌کرد، هر دو با هم داد زدند:      «زیتون کارمندی، زیتون …
ادامه مطلب

در ذائقه‌ی خاک

در ذائقه‌ی خاک
در ذائقه‌ی خاک نعمت امام‌وردی          با فشار انگشتان دستش به پشت صندلی‌‌ام بیدار شدم. با نگاه تعقیبش کردم. جلو رفت و دستش را گذاشت پشت صندلی راننده. حرفش چندان ملایم طبع آدمی با خصوصیات شنونده‌اش نبود. از همین قرار راننده کفرش بالا آمد و سربه‌طاق جوابش را داد. بعد ساکت شدند. گمانم مرافه‌‌شان تمام شد. مسافر بالاتنه‌‌اش را چرخاند طرف ما و پای چپش تا رکاب کف …
ادامه مطلب

درست شبیه مریم من

درست شبیه مریم من
  درست شبیه مریم من مریم سعیدی          من آنجا بودم. همان عصر شهریور. هوا رو به تابستان داشت و خورشید رو به غروب. من آنجا بودم. با یک کیف رو دوشی بزرگ مشکی. با یک کیسه‌ی پلاستیکی سفید که پیرهن چارخانه‌ی جدید علی داخلش بود. این چهارمین روز بود که دم‌دمای ظهر تعطیل می‌کردیم. بیشتر مانده بودم که کادوی تولد علی را بگیرم. می‌خواستم قبل شلوغی خانه …
ادامه مطلب

چکاوک‌ها

چکاوک‌ها
چکاوک‌ها ابوالفضل آقایی‌پور     بابا      تقریباً دو ‌سه‌ ماهی می‌شد که بابا شب‌ها دیر به خانه می‌آمد. کارفرمای جدید دستمزدش را مدام عقب می‌انداخت و او هم انگار دیگر توان و روی رو‌به‌رو شدن با ما را نداشت. شب‌ها تا جایی که می‌شد منتظر می‌ماند بلکه من و مامان به خواب برویم و بعد بیاید، اما ما هم کوتاه نمی‌آمدیم. نگرانش بودیم و تا جایی که می‌شد بیدار …
ادامه مطلب

قصه

قصه
قصه عاطفه شفیعی     بله باس قصه بگم ولی نه قصه‌ی شهر پریا. قصه خوبه راست باشه قاطیش حالا اون لالوها جا می‌کنیم‌تون پریا، اما خب قصه‌ی من قصه‌ی اونجا که آدماش راه می‌رن مست و پاتیل، هابیل و قابیل، بی مو و با مو... بله اونجا که کمدا صدای وزوز می‌دادن لباسا بوی یه‌دندگی. چاره چیه چاره کجاس کی می‌دونه این چاره کجاس... می‌خوام بگم از اونجایی که …
ادامه مطلب

عشق موثق

عشق موثق
  عشق موثق نیلگون عسکری     بعد از کار، با هول و ولا، بی‌خبر رفت درِ خانه‌ی پونه. جیپ نارنجی‌اش را جلوی ساختمان زرد رنگ قدیمی پارک کرد. همان ساختمان بدقواره‌ای که بیشتر شبیه متل‌های زهوار دررفته‌ی بین‌راهی بود.      این چند روزه دل‌‌آشوب بدی افتاده بود به جانش.      مثل همیشه دور و برش را درآن محله‌ی گانگسترنشین اسکن نکرد. دیگر توجه نکرد به چند آپارتمان لانه‌زنبوری که …
ادامه مطلب

مرد

مرد
مرد شیما زحمتی          صدای ناله‌ی سگ میاد، اونم نه یکی دوتا،      روبه‌رویی خیلی اعصاب خورد کنه، یه لبخندِ کجِ مضحک گوشه‌ی لب‌شه، ازون خنده‌ها که می‌گه شانس آوردی، هرجایی بودی جز اینجا ترتیب‌تو داده بودم. یه دستش چسبیده به دست سربازه یه دست دیگه‌ش‌ دور صندلی، دو تا پاهاشو از هم باز کرده و سرشو تکیه داده به صندلی.      هفت نفر بیشتر نیستیم. هر چند …
ادامه مطلب

به مرجان بگویید عشقش ناصرِ آقا فرج را کشت!

به مرجان بگویید عشقش ناصرِ آقا فرج را کشت!
  به مرجان بگویید عشقش ناصرِ آقا فرج را کشت! محمد لَله‌گانی دزکی     آن بابایی که آن بالا نشسته و می‌نویسد چه هتکی از خود جَریده است برای گوراندن و به گه کشیدن یک مشت زندگی که اگر این‌طور هم نمی‌نوشت، در نهایت خودمان به همین شولات ختمش می‌کردیم.       و: قرین رحمت باشد کسی که گفت: «تو دعوا مشت اول رو تو بزن.» که مشت‌های اول‌ نزده …
ادامه مطلب

بزرگراه

بزرگراه
بزرگراه نازنین کارگشا     با آخرین پکی که به سیگارش زد، نفس عمیقی کشید و چشم‌هایش را بست. ته‌سیگار را از پنجره به بیرون انداخت، خواست گسی دهانش را با قهوه‌ای که سر شب خریده بود پاک کند، قهوه سرد شده بود، دهانش را پر کرد از قهوه و قرقر کوچکی کرد و قورت داد. از آینه بغل نور چراغ‌های کامیون عقبی ریخته بودند روی صورتش. سرش را تکیه …
ادامه مطلب

نوشته های اخیر

دسته بندی ها

سبد خرید