آسمان آبی است خون قرمز

 آسمان آبی است خون قرمز
  آسمان آبی است خون قرمز محسن مطهری   نمی‌‌‌‌دانم یادت هست یا نه یعنی دکتر‌‌‌‌ها می‌‌‌‌گویند که تو دیگر یادت نمی‌‌‌‌آید و حتی همین روزها است که نفس کشیدن هم یادت برود. اما مگر می‌‌‌‌شود یادت نباشد آن ده صبح اردیبهشت را که با روپوش سپید و خونی، آمدی مدرسه تا جوابگوی حرف‌‌‌‌های دختر بچه‌‌‌‌ی پانزده ساله‌‌‌‌ات باشی که چند روزی بود که دیگر بچه نبود و دلش برای …
ادامه مطلب

آی لاو یو

آی لاو یو
آی لاو یو  فاطمه محسنی    اسمش هما است. این‌طور می‌گویند. آنها. آن پسرها و آن دخترها. آن پسره اما چیزی نمی‌گوید. البته آنها می‌گویند که شاید اسمش مرجان باشد یا شاید الی که مثلاً الهامی، النازی، الهه‌ای چیزی... شاید هم اسمش مریم است یا خیلی از اسم‌های دیگر. یاد آدم که نمی‌ماند. هر دفعه در آن تاریکی، لای شمشادها، یکی یا چند تا از لای لب‌های عین عروسکش، خشک …
ادامه مطلب

عبای شکلاتی

عبای شکلاتی
عبای شکلاتی س. ر. مجتهدی   قلبم آمده توی دهنم. همین چند دقیقه آنقدر آینه‌ی وانت را نگاه کرده‌ام که بعید نیست از آینه‌گی بیفتد. آنقدر وجعلنا خوانده‌ام که زیر زبانم کف جمع شده. آنقدر دستم را برده‌‌‌ام لای ریش کم‌پشتم که صورتم بی‌حس شده. معصومه به نگهبان بیمارستان که توی صورت‌مان زل زده زیرزیرکی نگاه می‌کند، چادرش را می‌آورد روی لبش و زمزمه می‌‌‌کند: «اون دسته‌خرو بده بالا دیگه …
ادامه مطلب

دست

دست
دُرسا کسمایی دست   اگر قرار باشد کسی را بکشم، حتماً از دست‌هایم استفاده می‌کنم. آلت قتاله باید دست‌هایم باشند، باید از خودم باشد، شخصی و نزدیک. فقط چهار دقیقه زمان لازم است تا او بمیرد و من فقط باید چهار دقیقه تحمل کنم تا دست و پا زدن و تقلایش تمام شود، البته اگر تقلایی در کار باشد. چهار دقیقه اگر این انگشت‌ها را چفت گلویش کنم و زورم …
ادامه مطلب

بین مُهره‌‌ی پنجم و ششم

بین مُهره‌‌ی پنجم و ششم
بین مُهره‌‌ی پنجم و ششم نازیار عُمرانی   پشت‌‌بام به پشت‌‌بام که می‌‌پریدیم چهار نفر بودیم. تیر اول را که زدند، پدر افتاد زمین و درجا مُرد. آن‌‌قدرها مطمئن نیستم که همان لحظه مُرد یا دیرتر. برنگشتم نگاه کنم. صدای تیر را که شنیدم، سایه‌‌ی پدر از دوشِ چپم پایین افتاد و یک‌‌باره از وزنم کم شد. رضا جلوتر بی‌‌صدا می‌‌دوید. پایش از زانو قطع شده بود و لنگان لنگان …
ادامه مطلب

فقط محضِ سرگرمی

فقط محضِ سرگرمی
فقط محضِ سرگرمی علی مسعودی‌نیا از چهره‌ی زن چیزی نمی‌شود حدس زد، وگرنه شاید می‌شد بفهمی که چه گفته. لب‌هایش قدری جلو آمده و دایره‌ای ساخته. انگار یک ثانیه قبلش گفته باشد: «برو!» یا گفته باشد: «نرو!» و اگر این‌قدر چهره‌اش بی‌حالت نبود شاید می‌شد فهمید، کدامش بوده. هرچند که شاید این هجای آخر حرفش هم نباشد. شاید گفته باشد: «قرمه‌سبزی»، «ترکیه»، «سالن»، «روشن»، «حوصله»، «شما» یا چیزی دور یا …
ادامه مطلب

زیرزمین

زیرزمین
زیرزمین مریم غفوری میرسرایی     بین دو انگشت، محکم فشارش می‌دهم و می‌چرخانمش. درآن تاریکی له شدنش را درست نمی‌بینم اما مطمئنم از وسط نصفش کرده‌ام. چون انگشتم را که روی بالش می‌کشم، نصف سرش یا نصف تَه ش با یکی از پرهایش، روی روبالشی می‌چسبند و از انگشتم جدا می‌شوند. از این خانه متنفرم، از وقتی اینجا آمدیم مورچه‌ها همه جا هستند. هم پردار هم بی پر. توی …
ادامه مطلب

باله در گور

باله در گور
باله در گور مسعود کبگانیان   مرد اولش گفت برات کباب می‌خرم. دروغ گفت. دروغ هم گفت که فقط خودش تنهاست. وقتی رفتیم ردیف هفتم گورهای خالی، از همان‌جا که برگشتم مرقد طلایی آغا را دیدم، پشت سرم راه افتاد و اشاره کرد که بروم جلوتر. مواظب بودم توی گورهای خالی نیفتم یا نروم توی مسیر گورخواب‌ها. گرسنه‌ام بود و سه روز بود که چیزی نخورده بودم . پدرم هفت …
ادامه مطلب

سه‌شاخه

سه‌شاخه
سه‌شاخه مولود سلیمانی   مرد نشسته است روی مبل ننویی. به صدای قج قج صندلی گوش می‌کند و زل می‌زند به رگ‌های زن. زن دراز کشیده روی مبل فسفری رنگ، گوشه‌ی چشم چپش می‌پرد، رو برمی‌گرداند و دیوار سمت راستش را نگاه می‌کند.       مرد گوشی‌اش را برمی‌دارد و پیام می‌دهد: «انقدر لاغر شده که می‌تونم رگ‌هاشو از زیر پوستش ببینم. مث وقتیه که داری مرغ پوست می‌کنی و …
ادامه مطلب

جرأت و حقیقت

جرأت و حقیقت
جرأت و حقیقت ریحانه علویان     چند کلاغ پشت پنجره دعواشان شده بود، یکی شان کرم کوچکی را به نوکش گرفته بود و آن دو تای دیگر سعی داشتند کرم را مال خود کنند. ما نشسته بودیم پشت میز آشپزخانه و هنوز بازی را شروع نکرده بودیم. اولین بار توی مهمانی یکی از دوستانمان بازی کرده بودیم. من خیلی خوشم نیامده بود، وسط بازی انصراف داده بودم و عقب …
ادامه مطلب

نوشته های اخیر

دسته بندی ها

سبد خرید