ادامه مطلب
نیِ زار
نیِ زار مولود سلیمانی همین که راننده فرمان را به چپ میچرخاند و میگفت: «چند پیچ دیگه بگذریم میرسیم به نیزار»، سرباز کج شد و شانهاش کشیده شد به شانهی مردی که دشداشه پوشیده بود و پرسید: «چی هس اون بیرون که پنج ساعته چشم برنمیداری ازش؟» دشداشه پوش سرش را به چپ چرخاند و نگاه کرد به نشان روی لباس سرباز و گفت: «یه درِ …