خانه‌ی شاموئیل

خانه‌ی شاموئیل
خانه‌ی شاموئیل  نرگس تاتاری           همه‌جا آگهی گُم‌شده‌هاست. اصلاً آدم‌های گم‌شده کجا می‌روند؟ هیچ فکرش را کرده‌اید؟ چرا هیچ خانه‌ای نیست که آدم‌های گم‌شده بروند آنجا و منتظر بمانند تا کسی بیاید و پیدایشان کنند. این بچه‌ها چه گناهی دارند؟      فکرش شش ماه پیش به ذهنم رسید، وقتی به دنبال برادرم بودم.      آرزو داشتم خانه‌ای بود که برادرم را می‌بردند آنجا و نگهش می‌داشتند، اگر …
ادامه مطلب

دنیا به کام ما

دنیا به کام ما
دنیا به کامِ ما  سمیرا قاسمعلی           بنوشید به نام امیر مؤمنان یزید و بگویید دنیا به کامِ ماست، به کامِ ما چهار نفر.      من احسان با سی‌وچهار سال سن، دادزنم.      در لباس بادکنکی شبیه کتاب که دست و پا دارد، کنار فروشگاهی در خیابان انقلاب، داد می‌زنم:      «حراجه، حراج!»      حراج انواع کتاب فقط صد تومان. بارها تعادلم را از دست داده‌ام و نقش …
ادامه مطلب

برف‌ها به ابرها برمی‌گشتند

برف‌ها به ابرها برمی‌گشتند
برف‌ها به ابرها برمی‌گشتند  سعید شفیعی      اول      ...هر دو تا مرد هم‌­هیکل­‌اند. چهارشونه. یه‌­قَد و یه‌­اندازه. وسط­‌های کوچه، روبه‌روی هم واستاده‌­ند. دقیقاً جلوی یه خونه که نمای سفیدِ سنگی داره.      من پیش ماشینم و از همون اول فهمیده­م که دست­‌های آقا شهباز موقع حرف زدن، زیادی داره توی هوا پایین و بالا می­‌شه. یه‌کم ترسیده‌­م، اما دوست دارم آقا شهباز یه زهر چشم حسابی از …
ادامه مطلب

قلب کُنیاکی شوپن

قلب کُنیاکی شوپن
قلب کُنیاکی شوپن  مهرنوش حدادی      ده سالی می‌شود که چیزی ننوشته‌ام و در هیچ جمع ادبی شرکت نکرده‌ام. البته بهتر است که بگویم نوشته‌ام ولی نیمه‌کاره مانده و یا چاپ نکرده‌ام. دقیقاً از همان وقتی که خانواده‌ام مرا ول کردند و رفتند. شاید چون مشغول کار روی رمانم بودم مرا نبردند. نمی‌دانم. اما بالاخره امروز دعوت انجمن نویسندگان را قبول کردم. چاره‌ای نداشتم. آنقدر تلفن زدند و ایمیل …
ادامه مطلب

تکرار، روز بعد

تکرار، روز بعد
تکرار، روز بعد  امید پناهی‌آذر      زن چادر سفید گلدارش را کشید جلو: «خب از کجا باید می‌دونستم. مثل همه‌ی راننده‌های دیگه بود... مثلاً نگاهش می‌کردم، چی عوض می‌شد؟! کف دستم رو که بو نکرده بودم!... هر کی ماشین داره می‌تونه مسافر سوار کنه. ماشین مثل یه خونه‌ی چرخ‌دار می‌مونه. می‌تونند هرکاری بکنند طوری که آب از آب تکون نخوره... بارون می‌اومد. هم سردم بود هم تب و لرز …
ادامه مطلب

من سالوادور را نکشتم

من سالوادور را نکشتم
من سالوادور را نکشتم  مریم منوچهریان      یک نفر توی گوشم مدام وِز وِز می‌کرد. اغلب شب‌ها صدا بلندتر می‌شد. آرزو می‌کردم هیچ‌وقت شب نشود. فرشید هر شب بالشتش را توی بغلش جمع می‌کرد. وقتی از اتاق‌مان بیرون می‌رفت، با صدای خسته‌ای زیر لب فُحش می‌داد و می‌گفت: «کاش اون گوشای لعنتی‌تو گِل می‌گرفتم.»      وقتی از من دور می‌شد صدایش را می‌شنیدم که می‌گفت: «به ارواح خاک بابام …
ادامه مطلب

«ه» در گیومه

«ه» در گیومه
«ه در گیومه»  م. س. (۱)      تقدیم به دوستم «رودی» و همه‌ی آنها که با نام مستعار می‌نویسند   زل می‌­زند به «ه» (۲) همان‌جا کنار دو هشتِ چشم و دهان آدمک، گِرد و گریان ، طوری فرو رفته روی دیوار انفرادی انگار که هر لحظه بخواهد بیفتد پایین روی شیرین که دیوار را عمیق سوراخ کرده و دندانه‌­های تیزش سر بلند کرده سمت سه تا نقطه­‌ی کوچک …
ادامه مطلب

ماکارانی

ماکارانی
ماکارانی  شیرین کاظمیان      بالاخره توانسته بود سمعکی را که نیاز داشت بخرد. خیلی خوب به گوشش قالب شده بود. دیگر صدای سوتی ممتد را نمی‌شنید و برای آنکه با دیگران حرف بزند صدایش را بالا نمی‌برد، دیگر فقط به لب‌ها خیره نمی‌شد، چشم‌ها و موها، شانه‌ها و دست‌ها را هم می‌دید. دیگر می‌توانست آن‌طور که می‌خواهد جزئیات صورت مردم را پیدا کند، بدون آنکه نگران باشد چیزی از …
ادامه مطلب

روبانِ سیاه

روبانِ سیاه
روبانِ سیاه  فاطمه محسنی      از تاکسی پیاده می‌شویم و نمی‌دانم چرا راننده‌ی تاکسی آن‌طور می‌کند؛ جلو و عقب می‌رود. چیزی می‌گوید. ما متوجه نمی‌شویم انگار. مدام پولی را که به او دادیم نشان‌مان می‌دهد و ما متوجه نمی‌شویم باز هم. او می‌رود. نمی‌دانم چرا تو در دنیایی دیگر سیر می‌کنی. مثلاً آوردمت تا حال و هوایت عوض شود. درست است که اصفهان هم دست کمی از تهران ندارد …
ادامه مطلب

سنجاق‌قفلی

سنجاق‌قفلی
سنجاق‌قفلی  حسین دیسفانی      سنجاقی که با آن ملافه را به تشک قفل کرده بودم رفت توی تنم. کاری که چهار ساعت پیش انجام داده بودم و الان دو ساعت است که به پشت روی تختم دراز کشیده‌ام و نمی‌توانم تکان بخورم. نه از ترس، بلکه به این خاطر که نمی‌توانم. لابد سوزن از قفلش در آمده و سر بالا منتظر بوده تا من تمام وزنم را رویش بیندازم. …
ادامه مطلب
سبد خرید